«بی نظمی» جدید جهانی
تصور میشد که ژاپن و آلمان باید به جوامع دموکراتیک کارآمدی با کنترل و توازنهای سیاسی معنیدار تبدیل شوند تا تضمین دهند که اقتدارگرایی باز نمیگردد. فقط اگر این امر محقق میشد- و اگر یک نظم داخلی دموکراتیک برقرار میشد- ثبات خارجی تضمین میشد. نتیجه، چیزی بود مانند گسست از مفهوم وستفالیایی نظم، زیرا بهجای اطمینان از اینکه به هیچ کشور شکستخوردهای اجازه داشتن ابزار و ادوات نظامی برای آسیب زدن به دیگران داده نمیشود، آنچه بر آن اجماع شد رویکردی به نظم بود که معتقد بود آنچه در داخل مرزهای کشوری میگذرد تنها به شهروندانش مربوط نیست بلکه به دیگران هم مربوط است. آنچه متفقین پیروز تصور میکردند که باید برای تضمین عدم وقوع جنگ جهانی سوم انجام دهند – چنانکه جنگ جهانی دوم پشت بند جنگ جهانی اول رخ داد- همانا بازسازی دشمنان سابقشان یعنی آلمان و ژاپن بود. اما نباید خیلی به این اهمیت داد. بر خلاف بسیاری از خواستهای معاصر برای گستراندن دموکراسی اما آنچه در آلمان و ژاپن پس از شکستشان رخ داد، زاده شدن واقعگرایی بهجای آرمانگرایی بود. درحقیقت، دلیل اصلی اینکه چرا با آلمان و ژاپن به شکلی متفاوت پس از جنگ جهانی دوم رفتار شد، همانا ضروریات ادراک شده عصر درحال ظهور بود: جنگ سرد. ایالاتمتحده و آنچه «غرب» نامیده شد به یک آلمان و ژاپن قدرتمند و غیرکمونیست نیاز داشت که «شدّ» و «لنگرگاهی» باشند برای تلاشهای آمریکا و غرب جهت مقاومت در برابر گسترش و توسعه قدرت و نفوذ شوروی در اروپا و آسیا.توازن انگیزهها هر چه که باشد اما آزمونها کارگر افتاد؛ احتمالا به این خاطر که مشخصه هر دو کشور احترام به اقتدار، شهروندان تحصیلکرده و شکاف آشکار میان مذهب، سیاست و تجربه هم از جامعه مدنی و هم از اقتصاد مدرن با اشتغال وسیع بود. مسیرهای ژاپن و آلمان برای بخش زیادی از قرن گذشته (حدود ۷۵ سال) بسیار چشمگیر بود. هر دو به دموکراسیهای باثبات و کاملا کارآمد با بخش خصوصی قدرتمند گذار کردند؛ هر دو به ستونهای سیستم ائتلاف آمریکا، سازمان ملل و اقتصاد جهانی تبدیل شدند. آلمان (وقتی هنوز آلمان غربی بود) یکی از پایهگذاران آن چیزی بود که «جامعه اروپا» و سپس «اتحادیه اروپا» نامیده شد.
فصل ۲. جنگ سرد
این یکی از طنزهای بسیار تلخ تاریخ است که بخش مهمی از آنچه در نظم بینالمللی در نیمه دوم قرن بیستم تشکیل شد با یک جامعه غیردموکراتیک و غیربازاری شکل گرفت که «خصم» آمریکا بود؛ کشوری که خود را وقف شکست ایالاتمتحده در رقابت جهانی کرده بود و درصدد بود جهانی متشکل از کشورهای سوسیالیست یا کمونیست شکل دهد که مرکز رهبریشان از مسکو بود. درست است. دارم به اتحاد جماهیر شوروی اشاره میکنم. هم ماهیت نظم جنگ سرد ارزش شناخت دارد و هم آنچه بر آن مبنا شکل گرفت. نظم از هر نوعی به سختی تضمین شده بود. دو بار در آن قرن، رقابت قدرتهای بزرگ منجر به دو جنگ بزرگ در مقیاس وسیع شده بود. ایالاتمتحده و اتحاد شوروی روابطی پریشان از انقلاب ۱۹۱۷ روسیه به این سو داشتند. تزار شاید برای بسیاری از آمریکاییها فردی منزجرکننده بود اما ایدئولوژی لنین و تروتسکی البته مشکلسازتر بود و منجر به مداخله آمریکا در جنگ داخلی روسیه به نمایندگی از «سفید»های ضد انقلاب شد. ۲۵ سال بعد، اتحادهای دوران جنگ اغلب منبع اصطکاک بود زیرا استالین معتقد بود (و تردید داشت) که بیمیلی فرانکلین دلانو روزولت و چرچیل برای بازگشایی جبهه دومی علیه آلمان نازی تا حد زیادی ناشی از آن چیزی بود که استالین به منزله اشتیاق برای تضعیف روسیه در پیشبینی رقابتهای آینده پساجنگ میدید. افزون بر این، برای بازگرداندن اصلی قدیمی بر سر جای خود، روابط آمریکا و روسیه طی جنگ جهانی دوم ثابت کرد که دشمن دشمن شما ضرورتا دوست شما نیست.در واقع، خیلی دور نبود که دشمن دشمن سابق به دشمن تبدیل شود. چنانکه انتظار میرفت، ادبیات وسیعی در مورد ریشههای جنگ سرد وجود دارد که برخی از آنها بازتاب نگرشی «تجدیدنظرطلبانه» هستند که بار اصلی را متوجه آمریکا میدانند. به دلایلی این یک دیدگاه از سوی اقلیت است. سهم زیادی از مسوولیت بر گرده شوروی است که در رویکردهایش در برابر آلمان و کره آمادگی خود را برای ایجاد چالشی جهانی بر منافع آمریکا در اروپا و آسیا به جهان مخابره کرد. اما اگر هم کسی مخالف باشد، آنچه گفتنش منصفانه است این است که جنگ سرد با توجه به منافع و ایدئولوژیهای متفاوتی که این دو قدرت بزرگ آن عصر نمایندهاش بودند تا حدودی گریزناپذیر بود. این مساله این امر را قابلتوجهتر میسازد که جنگ سرد تا حد زیادی سرد باقی ماند و با درجهای از مسوولیت انجام گرفت که تنها میتواند بهعنوان «غیرقابلتوصیف» و «چشمگیر» مورد قضاوت قرار گیرد. بررسی اینکه چرا رخ داد مهم است زیرا برخی از درسهایش همچنان مرتبط و قابلتوجه است. برای شروع، باید گفت که توازن قدرت نظامی وجود داشت. سیستمهای ائتلافی ناتو و پیمان ورشو وقوع هر جنگ در اروپا را پرهزینه و پیامدهای آن را نامشخص کرد. این در مورد مناطق فراتر از دو ائتلاف رسمی از جمله آسیا هم مصداق داشت. افزون بر این، برنامههایی مانند طرح مارشال هم از سوی آمریکا برای تقویت و تحکیم –نه فقط نظامی بلکه اقتصادی و سیاسی هم- اهداف بالقوه چالشهای مورد حمایت شوروی به اجرا در آمدند. ایالاتمتحده ائتلافها و برنامه کمکهای خود را به تمام قارهها تسری داد؛ مسالهای که به مرور زمان از سوی شوروی به میزان چشمگیری بازتاب داده شد. برای بیشتر جنگ سرد، دولتهای پیاپی آمریکایی اعتنای اندکی به ماهیت داخلی طرف گیرنده داشتند؛ آنچه بیشتر اهمیت داشت جهتگیری سیاست خارجی بود و اینکه آیا آن دولت به قدر کافی ضدکمونیست هست یا خیر.
ارسال نظر