حکایت زندگی دو استاد
امروز سالروز درگذشت دکتر قمر آریان است
دکتر احمد رسا، پزشک و از دوستان خانوادگی آنها درباره ماجرای خواستگاری دکتر زرینکوب گفته است: یک روز که من خانهشان بودم و خانم قمر آریان هم اتفاقا آن روز مریض بود، درِ خانهشان به صدا درآمد. من رفتم در را باز کنم، دیدم جوانکی سیهچرده پشت در ایستاده است و میگوید که میخواهد خانم آریان را ببیند. من از او پرسیدم شما که هستید؟ گفت من عبدالحسین زرینکوب هستم. من هم به خانم قمر آریان گفتم جوانکی آمده میگوید نامش زرینکوب است و میخواهد شما را ببیند. آن دیدار در زمان تعطیلی دانشگاه صورت گرفت و چند ساعتی به طول انجامید و ما هم فکر میکردیم که عمدتا درباره مسائل مربوط به زبان فارسی با همدیگر صحبت کرده باشند. به هر حال بعد از آن دیدار، خانم آریان به مشهد رفت و دو، سه روز آنجا ماند و حالش خوب شد. گویا دکتر زرینکوب هم بعدا رفته بود مشهد و در همین شهر و بعد از همان دیدار بود که این دو باهم عقد و ازدواج کردند. من بعدا به خانم آریان گفتم چرا به من نگفتی میخواهی بروی مشهد عقد کنی با این آقا؟ که او گفت: خجالت کشیدم این را به شما بگویم! قمر آریان نیز در مصاحبهای درباره سفر به مشهد و واکنش پدرش در قبال خواستگاری زرینکوب گفته بود: «زمانی دیدم که خیلی به او احتیاج دارم، برای اینکه هزار مساله بود که من میخواستم بدانم و تنها او میدانست. وقتی از من خواستگاری کرد، قبول کردم و همراه با هم به مشهد پیش پدر و مادرم رفتیم. وقتی به پدرم گفتم آقای عبدالحسین زرینکوب که اهل علم و مطالعه است از من چنین خواهشی کرده است، پدرم گفت: من مقالات ایشان را خواندهام. ایشان باید پیرمرد باشد. گفتم: ایشان فقط ۳۰ سالشان است. پدرم گفت: نویسنده این مقالهها پختهتر از آن است که ایشان نشان میدهند. همه این را میگفتند.» دکتر آریان زن پیشرویی بود. در زندگی و کارهایش به نوآوری روی خوش نشان میداد. از این رو شاید جزو معدود استادانی بود که آن سالها تحولات نیما یوشیج را پذیرفته بود. در خاطرهای درباره نیما گفته بود: «عاشق شعر بودم و خودم هم در جوانی میگفتم. خیلی کارها و اشعار نیما را دوست داشتم. در یک میهمانی نیما حضور داشت. فورا جلو رفتم و فریاد زدم آقا شما نیما هستید؟ گفت: بله خانم، مگر من داخل آدم نیستم که اینطور مرا صدا میکنید. گفتم شما بهترین شاعری هستید که میشناسم، خیلی دلم میخواست شما را از نزدیک ببینم.» یکسال پیش از فوت دکتر زرینکوب برایش بزرگداشتی برگزار کردند و دکتر آریان یادداشتی برای آن مجلس نوشت که در روزنامه اطلاعات هم منتشر شد. بخشی از این یادداشت تاثیرگذار را که خلاصه سالها زندگی عاشقانه است بخوانید: «بعد از چهل و پنج سال زندگی مشترک حالا هر دو پیر شدهایم. با انواع بیماریهای کلانسالی که نشان رد پای عمر بر تن و جان ماست درگیریم. عبدی دیگر آن جوان سیهچرده باریک و نزار سالهای دانشکده نیست، وزنش افزوده شده است، موهای سرش به سپیدی گراییده، دست و صورتش چروکیده و زیر چشمهایش پف کرده است. چقدر با آن دانشجوی شاد و سرزنده و سرشار از شوق زندگی که آن روزها وجود خود را زیر نقاب حجب و سکوت پنهان میکرد، تفاوت پیدا کرده است. نگاه خستهاش از پیری که هر دومان را غافلگیر کرده است، پرده برمیدارد. حالا قدش کشیدهتر بهنظر میرسد و وقتی توی بارانی گشاد و سرمهای رنگش دست و پا میزند و سر به زیر و آهسته از کنار خیابان رد میشود، به نظرم میآید پدربزرگ آن جوان سالهای دانشکده را در وجودش مشاهده میکنم. اکنون موهای سرش ریخته است اما سرش طاس نشده است فقط پیشانیاش از آنچه بود بلندتر و باشکوهتر بهنظر میآید. یک چیزش عوض نشده است: بینظمی و شلوغی نومیدکنندهای که در کارهایش هست. هنوز مثل بچهمدرسهایها دائم کاغذ و قلمش را گم میکند؛ مثل شاگردان دبستانی دائم دنبال یادداشتها و دفترهای گمشدهاش میگردد و با دستپاچگی و اضطرابی که همیشه در این جستوجوها از خود نشان میدهد، حوصله خود، حوصله من و حوصله هرکس را که در خانه ماست، سر میبرد. گاهگاه با خود فکر میکنم اگر این شلوغی و بینظمی در کارش نبود، حاصل کارش چقدر غنیتر و سرشارتر بود. درباره کارهای او که در بعضی از آنها نیز سهم کوچکی داشتهام، دوست ندارم چیزی بنویسم. قضاوت در آنباره کاری است که باید دیگران آنرا برعهده بگیرند.»