به زور داروها نشسته بود روی تخت
امروز زادروز بیژن نجدی است
بیژن نجدی از پیشگامان داستاننویسی پستمدرن در ایران بهشمار میآید. او از قریحه شاعری خود در متن داستانها بهره برده و استعارهها و تشبیههای فراوانی در متن کتابهایش موجود است.
نجدی در زمان زندگی خود تنها مجموعه داستان «یوزپلنگانی که با من دویدهاند» را در سال ۷۳ منتشر ساخت. مجموعه داستان معروف و بسیار محبوبی که سالها پس از مرگش هنوز هم مخاطبان خاص خود را دارد؛ اما این کتاب در همان سال ۷۳ انتقادهای برخی از دوستان و نویسندگان را به دنبال داشت. انتقادهایی که باعث شد تا بیژن برای مدتی همه چیز حتی نوشتن و خواندن داستان را هم کنار بگذارد؛ اما این دوره زمان زیادی طول نکشید؛ زیرا یک سال بعد در سال ۱۳۷۴ جایزه ادبی گردون که جایزه معتبری بود به همین کتاب رسید و بازی به یکباره برگشت. هرچند بیژن نجدی تنها چند ماه توانست با اتفاقهای خوب بعد از جایزهاش زندگی کند؛ زیرا به فاصله کوتاهی بیمار شد و بیماریاش مداوما شدت میگرفت. او در سال ۱۳۷۴ به دنبال اوج گرفتن بیماری سرطان ریه درگذشت. بقیه آثارش پس از درگذشتش توسط همسرش به چاپ رسید.
یکی از دوستان او هم درباره آخرین روزهای زندگی بیژن نجدی نوشته: «به زور دو تا لوله، اکسیژن میرسید به ریههاش. درد میکشید و از دوستانش تشکر میکرد که آمدهاند پیشش. روز آخر به ضرب مسکن نشسته بود و میگفت که تلافی میکند. خودش خبر نداشت دیوی که توی ریههاش جا خوش کرده تا چراغ زندگیاش را خاموش نکند، دست بردار نیست. عنایت سمیعی و بیژن بیجاری و حافظ موسوی و من دور تختش ایستاده بودیم و همسرش پروانه. تا دم آمبولانس همراهیاش کردیم. وقتی خواستم توی آمبولانس ببوسمش دستهام را گرفته بود و اصرار که همین جمعه بیا لاهیجان. بعد آمبولانس رفت و بیژن را با خودش برد. دکتر سمیعی که هم شوهرخواهر بیژن بود و هم دکترش ما را جمع کرد و گفت که هر کاری ممکن بوده کرده اما کار بیژن از این حرفها گذشته. گفت که ممکن است بیژن یک روز یا یک ماه دیگر بتواند تاب درد را بیاورد و به خاطر همین هم مرخصش کردهاند تا لااقل این روزهای آخر را پیش دختر و پسرش و توی خانهاش باشد.»
پروانه محسنیآزاد، همسر بیژن نجدی درباره او گفته: از سال ۱۳۳۹ که دانشجوی دانشسرای عالی بود، عضو انجمن ادبی دانشسرا بود. بعد هم دبیر ریاضی شد و هندسه تحلیلی درس میداد. ما در خلوت خودمان زندگی میکردیم و قرار نبود نوشتههایش چاپ شوند. تنها خواننده همیشگیاش هم من بودم.
تا اینکه شمس لنگرودی این محبت را کرد و او را به ناشر معرفی کرد که این تعیینکننده بود. اما بعد از چاپ «یوزپلنگانی...» بهشدت آزرده بود، آنقدر که همهچیز را کنار گذاشت. عده زیادی معتقد بودند داستاننویسی را مخدوش کرده است؛ اما سال بعدش جایزه «قلم زرین» گردون را گرفت؛ ولی بعد دیگر فرصتی برای چاپ نوشتههایش نماند. یکی دو سال بیمار بود و بعد هم رفت.
او همچنین گفته: «در خود فرو رفتن، بیاشتهایی، کمحرفی، درونگرایی و بیقراری از خصوصیات نجدی در شروع نوشتن داستان بود. اینها آغاز داستانی بودند که طرحش مشخص بود. در اینگونه مواقع تشریفاتی قائل میشد، در اتاق کارش که اتاق مطالعه و تدریس ریاضی هم بود، کارش را شروع میکرد و این آغاز یک زایمان بود. بعد نوشتههایش را پاراگراف به پاراگراف برای من میخواند و نظرخواهی و بازنویسی میکرد. بعد از پایان کار با فراغبال و خوشحالی و شعف میرفتیم بیرون، به مکان داستانها؛ دور استخر، جلوی هتل ایران، گاراژی که «مرتضی» پیاده شده بود و... از فضاهای واقعی ایده میگرفت و یکی دو داستان انتزاعی بیشتر ننوشت؛ مثل «مرا به تونل بفرستید». «استخری پر از کابوس» دقیقا روزی نوشته شد که یک قو کشته شد.» کیهان خانجانی، شاعر و نویسنده نیز درباره او گفته: «شما اگر به من بگویید خودت را معرفی کن، من بهعنوان داستاننویسی که با مجاز مرسل سر و کار دارد، میگویم: «من کیهان خانجانی هستم، متولد فلان سال و فلان شهر و اینها آثار مکتوب من هستند.» نه که بگویم من به طرز شادمانهای کیهان خانجانی هستم. اما نجدی حتی در مصاحبه هم شاعری میکرد. مثلا وقتی از او میپرسند داستاننویسی را از کی آغاز کردی؟ در جواب میگوید: از همان روزی که ستوان حسن نجدی در قیام افسران خراسان کشته شد. خب در آن موقع او چهار سالش بود، چگونه میتواند شروع کارش را از آن زمان بداند؟ این حرف دروغ نیست؛ اما راست هم نیست. راستِ شاعرانه است. او از عنوان کتاب تا روابط روزمرهاش را بر اساس زبان شاعرانه میچید و این نه تنها حسن او بود، بلکه همزمان پاشنه آشیلش هم بود.»