سفرنامه یزد ( قسمت سوم)
یزد، به شیرینی باقلوا
از بادگیر تا باقلوا
صبح خیلی زودتر از آن چیزی که فکرش را میکردیم رسید. استادمان که حدس میزد اکثرمان خواب بمانیم، از لابی هتل به اتاق تک تک ما زنگ زد و بیدارمان کرد. با اینکه دل کندن از آن هتل و زیباییهایش سخت بود اما دیگر وقت ادامه سفر رسیده بود. بعد از صبحانه از مسوولان هتل خداحافظی کردیم و برای دیدن بلندترین بادگیر جهان به سمت باغ «دولت آباد» رفتیم. ما در یزد بادگیرهای زیادی دیده بودیم اما میدانستیم یکی از آنها با بقیه فرق دارد. بلندترین بادگیر جهان از لابهلای درختان رفیع باغ دولت آباد با غرور و صلابت به ما نگاه میکرد. صدای باد در آن میپیچید و هوای خنک را به عمارت تابستانی دعوت میکرد. اگرچه بادگیر حواسمان را حسابی پرت کرده بود اما خود باغ هم بسیار دیدنی بود؛ باغی که جزو باغهای ثبت شده در میراث جهانی یونسکو به شمار میرود و درختکاریها و گلکاریهای آن حسابی ما را سر ذوق آورد. قبل از ترک شهر یزد استادمان به ما یک خبر خوش داد. قبل از رفتن میتوانستیم سوغاتی بخریم؛ آن هم نه یک سوغاتی معمولی، بلکه باقلوای معروف یزدی.
استادمان ما را به یکی از معروفترین و قدیمیترین شیرینیفروشیهای یزد برد که در کنج میدان امیرچخماق قرار داشت. مغازه خیلی بزرگ نبود اما جمعیت زیادی برای خرید باقلوا و کیک یزدی صف کشیده بودند. با دیدن آن همه مشتری فکر کردیم حداقل یک ساعتی را اینجا خواهیم بود. اما خیلی زود متوجه سیستم جالبی برای سفارش شیرینیها شدیم. نمونهای از تمام شیرینیها و باقلواها با یک کد در ویترینی قرار داده شده بود. ما از صندوقدار یک کاغذ کوچک گرفتیم و کد شیرینیهایی که میخواستیم را یادداشت کردیم و دوباره به صندوقدار تحویل دادیم. حدود نیم ساعت بعد بیش از چهل سفارش در بستهبندیهای مرتب آماده و هیچ کدام هم اشتباه نشده بود. باقلواهای یزد خوشطعم، تازه و بسیار خوش آب و رنگ بودند. برای آنکه بتوانیم آنها را بدون ناخونک زدن به خانه برسانیم همه را در صندوق ماشین جاسازی کردیم و برای حرکت آماده شدیم. میدانستیم قرار است از یزد به «نایین» برویم و چند جاذبه آنجا را هم ببینیم.
بهسان رهنوردانی که در افسانهها گویند
جاده، کویری و بینهایت زیبا بود. در دور دستها، دشتها و شنزارهای طلایی زیر نور آفتاب میدرخشیدند. حال و هوای جاده به اندازه خود تاثیرگذار بود که به پیشنهاد استادمان قرار شد، چند موسیقی سنتی گوش کنیم. از آن آواها به روشنی صدایی را بهیاد دارم، صدایی که انگار فرشتگان از دوردستها سازش را کوک کرده بودند:
«شرم بر من اگر حریم تو
پیش چشمان من شکسته شود
وای برمن اگر ببینم چشم
رو به رویای عشق بسته شود...»
غرق در موسیقی به افق کویر خیره شده بودم. ناگهان چند موجود عظیم را دیدم که با سایههایی کشدار پشت سر هم حرکت میکردند. در شبی که به سمت یزد میآمدیم من روی تابلوهایی عکس شترها را دیده بودم و حالا داشتم خودشان را میدیدم شترهای بزرگ و قوی در مسیری کویری میگذشتند. لابهلای آنها یک شتر کاملا سفید هم بود و با کمی دقت چند شتر که هنوز خیلی کوچک بودند هم دیده میشدند. تا جایی که پیچ جاده اجازه میداد حرکتشان را دنبال کردم و صحنه عبور آنها برایم تا همیشه جاودان شد.
اشعار نظامی در نایین!
حوالی ظهر در حالی به «نایین» رسیدیم که یکی از رستورانهای شهر از صبح منتظرمان بود. برای همین قبل از شروع بازدیدها برای صرف ناهار رفتیم. رستوران میز بزرگی را چیده بود و وقتی همگی پشت آن نشستیم سرو غذاها را آغاز کرد. بسیار لذتبخش بود که جایی با غذای گرم منتظرت باشند و حتی بیشتر از خودت به رفع خستگیات فکر کنند. بعد از ناهار به سمت مسجد اسرارآمیز نایین رفتیم. متصدی مهربان و خوشصحبت مسجد از ابتدای ورودمان همراهی ما را آغاز کرد. برایمان از گچبریها و تکرار نقش ماهی و گلهای اساطیری گفت. بعد از منبر قدیمی مسجد بازدید کردیم و در نهایت به زیرزمین مسجد رفتیم که در واقع قسمت قدیمی مسجد بود که قدمت آن به سالهای اولیه ورود دین اسلام میرسید. نورگیرهایی آنجا بود که قدمت آنها به قرنها پیش برمیگشت و نوری سبز و ملایم را به درون تالارهای دستکن مسجد وارد میکردند؛ مسجدی زیر زمین که خنک، جذاب و زیبا بود. کمی دیگر در تالارها و شبستان مسجد گشتیم و بعد به سمت موزه مردمشناسی نایین رفتیم.
موزه مردمشناسی در خانهای قدیمی قرار داشت؛ خانهای بسیار زیبا با حیاطی بزرگ و درختان بلند. دیدن یک خانه بینظیر در شهری کویری حالمان را حسابی خوب کرد. روی بعضی دیوارهای خانه نقاشیهایی از داستانهای شاهنامه و اشعار نظامی را کشیده بودند. وسط خانه هم یک حوض بود که مانند بسیاری دیگر از حوضهای قدیمی سکههای رنگارنگ در کف آن خبر از گردشگرانی میداد که قصد بخت آزمایی داشتهاند. اشیایی که در این خانه برای بازدید گذاشته بودند هم جالب بود و به ما کمک کرد در آخرین بازدیدمان چیزهای زیادی درباره فرهنگ مردم این سرزمین یاد بگیریم.
سفر از من بازنمیگردد
سفر ما در شبی بارانی آغاز شده بود و حالا خیلی سریع داشت به پایان میرسید. ما وقتی به تهران بازگشتیم که هنوز ابرهای تیره آسمانش را تنگ در آغوش گرفته و هوای لطیف و روحنوازی را ساخته بودند. سفر یزد به من آموخت که از تکتک لحظههای زندگیام درسهایی مهم بیاموزم. این فرصت را پیدا کردم تا در کویری شاعرانه، حتی از کورسوی چراغی لذت ببرم و برای دیدن عبور شترها چشم از راههای دور برندارم. آموختم که از نقش گل ترمه به سادگی عبور نکنم و بدانم که در این سرزمین به هر سرای که وارد شوی، آب خنکی، غذای گرمی یا رویی مهربان تو را میپذیرد. این روزها که یزد پایش به میراث جهانی یونسکو رسیده خاطرات سفرم برایم رنگ دیگری دارند. حالا، بیشتر از آن شب مهتابی به امیرچخماق فکر میکنم که با فاطمه خاتون روزهایی روشن را برای یزد آرزو کردند.
ارسال نظر