نقش سمنها در «شهر بدون گدا»
فرینوش اکبرزاده / روزنامهنگار محلی تبریز
از صبح جلوی پاساژ ایستاده بود. هنوز زمستان نیامده، هوا سرد شده و دستان کوچکش مدام رنگ عوض میکنند. همه چیز خوب بود تا وقتی پدر از بالای داربست افتاد و دیگر روی پاهایش نایستاد. حالا دستان کوچک او بود که به جای مداد، بستههای دستمال کاغذی و آدامس و فال در دست میگرفت تا زندگیشان سرپا بایستد. این قصه هر روز و هر هفته در شهرهای کوچک و بزرگ در حال تکرار و تکثیر شدن است؛ قصه بچههایی که از سر ناچاری (در بهترین حالت) و از سر اجبار و تهدید (در بدترین حالت) سر چهارراهها و جلوی پاساژهای گران قیمت…