بوی بنزین؛ رایحه قدرت و صنعت!
واقعه مهم دیگر از آبلهکوبی خود به یاد دارم. شاید پنجساله بودم؛ چون یکی از برادرهایم در دوسالگی از آبله مرده بود، پدر و مادرم بر سر این موضوع نگرانی خاصی داشتند. تلقیح آبله به تازگی در«شارسان» شایع شده بود. پدرم به شهر نوشته بود که یک «آبلهکوب»را با مایه و همه وسایل به ده ما بفرستند. بدینگونه، آقای«سلطان» را که در عین حال طبیب هم بود، با اتومبیل با آبوتاب تمام وارد کردند. این نخستین اتومبیلی بود که به کبوده میآمد. بیرون دروازه ایستاده بود (آن سالها همه اتومبیلهای سواری را فورد میگفتند) و بوی خوشایند بنزین میداد. نخستینبار بود که بوی بنزین و بوی صنعت به بینیام میخورد. راننده مرا گرفت و روی دشک سوار کرد. از همه عجیبتر به نظرم دو چراغش آمد که مانند دو چشم حیوان بودند. راننده بوق هم زد و دهاتیها ترسیدند و فرار کردند، از آن بوقهای شلجمی شکل بادی بیرون در که صدای نکرهای میداد. آقای«سلطان» به خانه ما ورود کرد. سماور میجوشید و حلوا را که از شهر آورده بودند، چیده بودند. اعیان ده به دیدن«دکتر»میآمدند. پدرم آرام و فکور نشسته بود. شاید به زخمی که میبایست به پسرش بزنند، میاندیشید. از همان مقدار زخم هم نگران بودند، زیرا تجربه تازهای بود و نمیدانستند چه از آب در خواهد آمد. بعد از ناهار مراسم آبلهکوبان به عمل آمد. بر هردو دستم کوبیدند و خیلی آبدار که اثرش محکم بر ساعدهایم مانده است. یک شبانهروزی که آبلهکوب در ده بود، بچههای دیگری را هم برای همین منظور میآوردند. برای مردم باورکردنی نبود که یک قطره مایع بیرنگ بتواند از یک بیماری بزرگ جلوگیری کند. در برابر کار این فرنگیها حیرت زده بودند و درست نمیدانستند که آن را حمل بر فتنه آخرالزمان بکنند یا بر معجزهای که ظهورش از جانب یک«قوم کافر» بعید بود.
اینها را بعد برای من حکایت کردند و حتی گفتند که یکی از خانمهای معاند نزدیک خانه ما ایستاده بوده و مردم را که برای آبلهکوبی میآمدهاند برمیگردانده و میگفته که این«آب نجس فرنگی» بچههای شما را کور خواهد کرد. عدهای نیز از اینکه مداخله در کار خدا حساب میشد، از کوبیدن آبله به بچههاشان ابا داشتند. سوزش تیغ دکتر خوب یادم است. دست مرا محکم گرفتند و او کار خود را کرد. من به گریه افتادم. هیبت یک عمل جراحی داشت؛ ولی من نجات یافته بودم. پدر و مادرم اولین اتکایی بود که بر علم میکردند. بعد که به شهر رسیدیم، دیدن شهر خود داستانی داشت. دیگر به سنی رسیده بودم که میتوانستم تازگیها را درک کنم. بروبیا و جمعیت، کوچههای سقفدار پر از مغازه که همان بازار بود، دوچرخه، گاری، دکانهای سرشار از جنس و عطاریهای خوشبو، خلاصه دهها چیز که هرگز تا آن زمان ندیده بودم. از همهجالبتر گاراژ«جنوب»بود، روزی که برای خرید بلیط به آنجا رفتم: اتومبیلهای بزرگ را که هریک در چشم من هیکل کوهی داشتند، آتش میکردند و جابهجا میکردند؛ صدای آنها، خرخر و دودی که از لوله اگزوز میزد و بوی بنزین، بهویژه بوی بنزین که برای من مستکننده بود و این لذت بردن از بوی بنزین را تا سالها بعد در خود نگاه داشتم که رایحه قدرت و صنعت میداد.
آنگاه دیدار شوفرها که لباس چرب بر تن داشتند و دستهای روغنی، ولی هریک در نظر من یک «سوپرمن» نیمهفرنگی جلوه میکردند؛ زیرا میتوانستند با علم و مهارت خود این اتومبیلهای غول پیکر را به حرکت آورند. رفت و آمد به گاراژ«جنوب»چند بار تکرار شد، تا ترتیب بلیطها داده شود. چند نفری که پشت میز، در دفتر گاراژ نشسته بودند، با کت و شلوار و قیافههای بیاعتنا، آنان نیز در نظر من افراد فوقالعاده مهمی جلوه میکردند. یکی از آنها که تحویلدار بود، پولهای نقره را جلو خود«کوت»کرده بود، با چالاکی میشمرد، یک قرانی و دو قرانی و پنج قرانی و یک تومانی را از هم جدا میکرد و از میان آنها اگر سکه ساییدهای بود که میگفتند «کسری دارد»، وامیزد. هنوز عکس شاهان قاجار بر سکهها بود، البته تعدادی هم بود که عکس رضاشاه را با کلاه پهلوی بر خود داشت. اگر روزها و روزها در گاراژ«جنوب»میماندم و تماشا میکردم، خسته نمیشدم. تنها هیجان حرکت و لذت اتومبیل سواری، مرا به ترک محل ناشکیبا میداشت. سرانجام آن روز بزرگ فرا رسید. اتومبیل سیمیای را ته گاراژ به ما نشان دادند و گفتند این«ماشین»شماست. من گاهی به آن نزدیک میشدم و نگاههای عاشقانه دزدانه بر آن میانداختم، چنانکه گویی مجاز نبودم که زیاد به آن خیره شوم.
روز مقرر همه مسافران توی گاراژ جمع شدیم. ما که سی چهل نفر بودیم، همگی میبایست توی این اتومبیل جا بگیریم. بار و بندیلها کنار گاراژ ریخته بود، و مقدار آنها واقعا زیاد بود، زیرا هر خانواده یک مجموعه مایحتاج را با خود آورده بود: از نان خشک و ماستینه و روغن و قرمه و پنیر و کشک برای خوراک، تا اسباب و وسایلی چون رختخواب و قالیچه و سماور و آتشگردان و قابلمه و آفتابه و چراغ دستی و نظایر اینها... صبح که برای حرکت به گاراژ رفتیم تا عصرگاه منتظر ماندیم. نزدیک غروب شروع کردند به بستن بار. رختخوابها و بقچهها را ته اتوبوس جای میدادند که نشیمنگاه نرمی برای سرنشینان فراهم شود. بقیه اثاث بالای سقف قرار داده میشد. میماند چراغ دستی و آفتابه و زنبیل که آنها را با نخ به دیوارههای سیمی اتومبیل بستند. جابهجا کردن و بستن اثاث ماجرایی داشت. شاگرد شوفر بدخلقی میکرد و دهاتیها با خواهش و خضوع، وسایل خود را در دست گرفته بودند و هرکسی میخواست که مال او را زودتر ببندند. سرانجام هوا تاریک شد و شروع به سوار کردن کردند. زنها در ته اتومبیل نشانده شدند و مردها در جلو قرار گرفتند. خود سوار کردن و نشاندن هنری میخواست که یکی از گاراژدارها متخصص این کار بود، یعنی میبایست چنان تنگ نشاند که همگی جا بگیرند. اغراق نبود اگر گفته میشد که«اگر سوزن میانداختی پایین نمیآمد.» یک ردیف چهار نفری از مردها بر لبه انتها قرار گرفتند و پاهایشان آویزان ماند. جلوی آنها را طناب کشیدند که نیفتند. پدر من و یکی دیگر از مردها پهلوی راننده نشستند که جای راحتتری بود. چیزی شبیه به کشتی نوح بود که حرکت میکرد.
پس از هایهوی بسیار و بگومگو اتوبوس آتش کرد و درحالیکه بانگ صلوات از آن بلند بود از گاراژ بیرون رفت. بعضی از مسافران شروع کردند به دعا خواندن. کسانی که نخستینبار بود که سوار اتومبیل میشدند (و نزدیک به تمام اینگونه بودند) از تعجب باز نمیایستادند که اتاق چهار چرخهای خودش برود، بیآنکه دست مرئیای آن را به جلو براند و بر رحمانیت خدا که به بنده کافر فرنگی خود این همه هوش داده بود، آفرین میگفتند...