بررسی اندیشههای مارسل گوشه، متفکر فرانسوی
زمینههای دموکراسی و آزادی
هگل تاریخ را فرآیند روبهرشد آگاهشدن انسان از آزادی میدانست؛ مارکس میگفت تاریخ قصه نزاع طبقاتی است و نقطه اوج این قصه انقلاب است. اما این روزها دیگر اینکه کسی بگوید جریان تاریخ کلانروایتی واحد است، تقریبا از نظر همه صرفا اسطورهای تسلیبخش به حساب میآید. مارسل گوشه، (Marcel Gauchet) با این گزاره مخالف است. این تاریخدان و فیلسوف فرانسوی ۱۰سال از عمر خود را وقف نگارش یک کتاب بزرگ چهارجلدی کرده است که بیپرده و بیهیچ لکنتی بر این فرض استوار است که تاریخ معنایی دارد. همانطور که از عنوان کتاب، «ظهور دموکراسی» پیداست، این طرح تلاشی است برای بررسی سرنوشت دموکراسی در اروپا و (تا حدی) در آمریکای شمالی. گوشه، داستان را از ابتدای دوران مدرن شروع میکند و تا دوران نولیبرالی خود ما پیش میآید؛ دورانی که در آن زوال این دیدگاه که تاریخ دارای معنایی فراگیر است، تنها یکی از نتایج زوال بزرگتری است که در پیوندهای جمعی رخ داده است. در دوران نولیبرالی ما، دموکراسی صرفا به معنای تعقیب حقوق و منافع فردی است و امید به تعیین سرنوشت مشترکمان از طریق ابزارهای دموکراتیک به شکل غریبی دستنیافتنی شده است. ما برای اینکه بتوانیم از این طرز فکر فاصله بگیریم، به تاریخ احتیاج داریم، آن هم خیلی زیاد. در شاهکار گوشه، هر یک از جلدها از جلد قبلی خود طولانیتر است، در عین حال اغلب دوره زمانی کوتاهتری را پوشش میدهد. جلد اول که «انقلاب مدرن» نام دارد و در سال ۲۰۰۷ منتشر شده، به برآمدن دولت مدرن اولیه تا تکوین لیبرالیسم در قرن نوزدهم میپردازد و تنها کمی بیشتر از ۲۰۰صفحه است.
جلد بعدی که بیش از ۳۰۰صفحه است و در سال ۲۰۰۷ منتشر شده، به بررسی بحران لیبرالیسم میپردازد که تقریبا از ۱۸۸۰ تا ۱۹۱۴ به طول انجامید. بخش سوم از مجموع دو جلد نخست طولانیتر است و در سال ۲۰۱۰ منتشر شده است و با اینکه نامش «آزمون سخت تمامیتخواهی» است، به بررسی دوره بین سالهای ۱۹۱۴ تا ۱۹۷۴ اختصاص دارد و بخش بزرگی از این مجلد ۶۵۰صفحهای به دیکتاتوریهایی اختصاص یافته که بین سالهای ۱۹۲۲ تا ۱۹۴۵ در اروپا شکل گرفتند. حال، بعد از وقفه هفتساله، گوشه جلد آخر را در سال ۲۰۱۷ با نام «جهان جدید۴» منتشر کرده است. وی نتوانسته عصر کنونی ما را در کمتر از ۷۶۸ صفحه توضیح دهد. آیا به تاریخ دیگری از ایدهها، نهادها و روالهای دموکراتیک نیاز داریم و چرا؟ ۱۰سال پیش، گوشه گفته بود که دموکراسی به «افق بیرقیب زمانه ما» تبدیل شده است. تاریخی که بر چنین بینشی متکی است -فلسفه تاریخ که جای خود دارد- آیا میتواند چیزی جز ستایشی بیمزه باشد؟ گوشه قصد نداشت کارش اینطور باشد، بلکه کتابی نوشته که هم گزارش تاریخی قانعکنندهای از نیمی از یکهزاره است و هم نقد فرهنگی قاطع. دلیل اصلی این امر، فهم ویژه او از «دموکراسی» است.این اصطلاح، به دیده او، چیزی فراتر از انتخابات و نظامهای چندحزبی و حقوق بشر و حکومت قانون است؛ دموکراسی منسجمترین و کاملترین شکل آن نیروی بنیادینی است که به عقیده گوشه، تاریخ بشریت را حرکت میدهد: «خودآیینی»؛ واژه خودآیینی (autonomy) که از اوتوس (خود) و نوموس (آیین، قانون، ناموس) یونانی ترکیب شده، تحتاللفظی به این معناست که کسی بتواند قوانین خودش را داشته باشد، یعنی خودقانونگذار باشد.
از نظر گوشه، خودآیینی بر یک میل انسانی بسیار مهم دلالت دارد: صاحب سرنوشت خود بودن. بنابراین داستان تاریخ از نظر گوشه داستان برخاستن درازمدت و تدریجی انسان از حالت دگرآیینی به وضعیت خودآیینی است (دگرآیینی یعنی وقتی تصور میکنیم یک «دیگری» متعالی و غیرانسانی بر ما حاکم است). او میپذیرد که در دوران مدرن، دموکراسی به موتور اصلی خودآیینی تبدیل شده است؛ اما از نظر او، پیروزی خودآیینی برای دموکراسی بحران ایجاد کرده است. عصر ما عصر رهایی است؛ ولی درعینحال عصری است که در آن افراد و حتی کل جامعه در آن، به نحو غریبی احساس ناتوان بودن میکنند. دگرآیینی از میان رفته است؛ اما باز سررشته امور را از کف دادهایم. از نظر گوشه، خودآیینی اصیل را تنها در سیاستی میتوان یافت که به اهمیت آزادی اذعان داشته باشد؛ اما این خیال واهی را کنار بگذارد که میتوان جامعه را به نحوی دلخواه شکل داد. راهحل در یک کلام، لیبرالیسم است. این تاریخ پیروزمندانه از لیبرالیسم، در کنار تاکید گوشه بر دموکراسی، موجب شد او به شخصیتی مهم در چرخش لیبرالی فرانسه تبدیل شود. با این حال، گوشه از فرهنگ معاصر بسیار ناراضی است؛ بهویژه از این بابت نگران است که جامعه فرانسه گرفتار نوع خطرناکی از فردگرایی شده است.
او در بررسی وسواسهای فکری معاصر ما درباره حقوق بشر، محیطزیست، آموزش و جریانهای دینی نوظهور، به وجود نوع جدیدی از فردگرایی پی میبرد که بر خودسازی، هویت و خودشکوفایی تمرکز دارد. این نوع فردگرایی برای دموکراسی خوب نیست و ممکن است با از میان بردن معنای حیات جمعی به نابودی دموکراسی منجر شود. از همین حیث، دریافت گوشه از تاریخ عمیقا غیرهگلی است: مسیر خودآیینی به شکلهای برتر وحدت نمیرسد، بلکه به چندپارگی بیشتر میانجامد. ادعای مشهور فرانسیس فوکویاما که دموکراسی نمودار «پایان تاریخ» است، از نظر گوشه، چندان هم اشتباه نبود؛ اما دقیقا در همین لحظه دموکراسی ضعیف، نامطلوب و اغلب ناتوان به نظر میرسید. دموکراسی در لحظه پیروزیاش رهاشده و مطرود بود.
در نهایت بهنظر میرسد اثر گوشه، دو درس مهم برای ما داشته باشد که هر دو برخلاف روح زمانه ماست. نخست، وقتی دموکراسی را به بهترین شکل میفهمیم -و حیاتیترین تکانههایش را درک میکنیم- که آن را به مثابه نوعی کشمکش بفهمیم، به مثابه فرآیند طولانی چندصدسالهای که طی آن انسانها قدرتی را که زمانی به خدایان واگذار کرده بودند، پس گرفتهاند. تراژدی نولیبرالیسم این است که همه ما را آمریکایی کرده است؛ به همان معنای واقعا پروبلماتیکی که گوشه، از مردم آمریکا در ذهن دارد؛ یعنی مردمی که بدون درد زایمان دموکراسی در میان آنها زاده شد؛ بدون هیچ جنگ منظمی با گذشته فئودالی یا سلسلهمراتبی. دوم، دموکراسی سخت است؛ نه به معنای متعارف کلمه که میگوید شهروندی مستلزم تعهد و تلاش است. دموکراسی دشوار است؛ چون لازمهاش این است که ما دگرآیینی را کنار بگذاریم؛ همان چیزی که آدمی برای حل بسیاری از مشکلاتش اغلب به آن رجوع میکند؛ از جمله مشکلاتی که از خود دموکراسی برمیخیزد. آیا حاضریم همچون موجوداتی خودآیین زندگی کنیم؛ در عین علم به مخاطراتی که دارد؟ گوشه به ما یاد میدهد که ایبسا سرنوشت دموکراسی به همین وابسته باشد.