بیمها و امیدها در روزهای پس از فروپاشی دیوار برلین
خاطرات میدانی یک عکاس اهل برلین شرقی
در نهم نوامبر ۱۹۸۹ (۱۸ آبان ۱۳۶۸) بعد از هفتهها ناآرامی در آلمان شرقی، یکی از سخنگویان دولت آلمان شرقی گفت که شهروندان میتوانند برای دیدار به آلمان غربی بروند. این موضوع با تجمع ناگهانی گروه بزرگی از مردم در کنار دیوار و هجومشان به سوی آلمان غربی روبهرو شد. در نهایت سربازان مرزی، دروازهها را گشودند و از همان شب، برخی روند ویران کردن دیوار را آغاز کردند.
روایت گراولیش
«مانفرد گراولیش» با تاخیری چندساعته و از طریق اخبار صبحگاهی از آنچه در طول شب اتفاق افتاده بود، خبردار شد. از قرار معلوم هزاران نفر از مردم سوار بر خودروهای مشهور ترابی و از طریق خیابان معروف کورفورستندام، از برلین شرقی به سوی برلین غربی میشتافتند. سقوط دیوار برلین در ۹نوامبر۱۹۸۹، این شهردار شهر کوچک تلتوف واقع در نزدیکی برلین را با یک روز کاری عجیب و غریب مواجه کرده بود. گراولیش در آن روز دهم نوامبر، یک لحظه آرام نداشت. هنگامی که ساعت چهار بعدازظهر آن روز از طرف شورای پوتسدام با وی تماس گرفته شد، گراولیش به آنچه میشنید، باور نداشت؛ زیرا از او خواسته شد که در عرض چند روز یک گذرگاه مرزی جدید در شهر خودش یعنی تلتوف دایر کند.
«برند بلومریش» هم در آن زمان چند سالی بود که بهعنوان عکاس مستقل در شهر «کلاین ماخنوف» کار میکرد. او نیز صبح روز پس از سقوط دیوار به سوی برلین غربی رفت. اما در گذرگاه مرزی «درای لیندن» با صف طویل خودروها روبهرو شد. بلومریش به خاطر میآورد: «راهبندان وحشتناکی بود و پستهای مرزی بهصورت کامل اشغال بود. باورم نمیشد که برای گذشتن از مرز، فقط کافی بود کارت شناسایی نشان دهید و کسی نیاز به روادید نداشت.» در آن روز و هنگامی که چشم دنیا به برلین دوخته شده بود، بلومریش نیز دوربینش را آماده کرد تا حاشیههای این رویداد یعنی ملاقات ناگهانی مردم شرق و غرب را ثبت کند.
در عکسهای سیاه و سفید و تاثیرگذار او میتوان دید که چگونه در عرض مدتی کوتاه، رخنهها و شکافهایی در دیوار و سیم خاردارها ایجاد میشود. میتوان دید که پس از آن مردم این سو و آن سوی دیوار چگونه به یکدیگر اشاره میکنند. سربازان مرزبانی که تا پیش از این به اصطلاح «فراریان از جمهوری» را به گلوله میبستند، سلاحها را غلاف کرده و گل هدیه میگرفتند.
یک روز بعد یعنی روز ۱۱نوامبر، «گرت لوس» فرمانده هنگ۴۲ مرزی متوجه شد که کارمندان و نظامیان، کوتاه زمانی پس از سقوط دیوار تا چه اندازه ناهماهنگ و دستپاچه عمل کردهاند و حتی او نیز درباره ساخت گذرگاه جدید مرزی در خیابان فیلیپ مولر شهر تلتوف اطلاعی نداشت و تازه از طریق روزنامههای صبح از این مساله اطلاع یافت. آقای لوس بعدها برای روزنامهنگاری به نام «یورگن اشتیش» (که همکار بلومریش نیز بود)، تعریف کرد که نه افراد ستاد و نه مافوقهای وی درباره ساخت آن گذرگاه جدید مرزی اطلاع نداشتند: «از محل کارم بیرون رفتم و خودم را به تلتوف رساندم. در کمال شگفتی متوجه شدم که افراد واحدهای کنترل گذرنامه، نقشه و طرحهایی از اتاقهای مرزبانی جدید را دریافت کردهاند. همه این موارد در آن زمان برای من در حکم یک داستان جنایی پلیسی مزخرف بود.»
لوس نیز در شب نهم منتهی به دهم نوامبر فرمانی دریافت کرد که طبق آن موظف بود همه یگانهایش را به حالت «آماده برای عملیات جنگی» درآورد. در گذرگاههای واقع در ماهلوف در جنوب برلین، جمعیت زیادی دست به تجمع زد و هر آن ممکن بود که این وضعیت غیرقابل کنترل شود.
در آن لحظات اما لوس فقط یک تصمیم گرفت و آن دوری کامل از هر نوع خشونت بود. او به سربازانش دستور داد که حتی در صورت عبور از مرز نیز نباید مردم را هدف گلوله قرار دهند. هورست گراده، آخرین فرمانده آموزشگاه مرکزی نظامی در نزدیکی براندنبورگ نیز تصمیم کاملا مشابهی گرفت. آن مرکز در واقع محل آموزش فرماندهان واحدهای شبهنظامی بود، همان واحدهایی که وظیفه رسمی آنها حفاظت از اموال و داراییهای ملی تعریف شده بود. این واحدهای مسلح که از ۲۰۰هزار نیروی داوطلب تشکیل میشدند در واقع مانند یگانهای مرزبانی، تحت امر وزارت کشور جمهوری دموکراتیک آلمان شرقی به شمار میآمدند. این واحدها در همان نوامبر سال۱۹۸۹ برای مقابله احتمالی با تظاهرات به حال آمادهباش کامل بودند.
چند ساعت پس از سقوط دیوار بود که یک نماینده از کمیته مرکزی حزب حاکم موسوم به «اتحاد سوسیالیستی» از گراده خواست که «برای حفاظت از جمهوری» یگانهای عملیاتی را وارد میدان کند. اما گراده از این فرمان سرپیچی کرد و بلافاصله برای ادای توضیح به خاطر این تمرد راهی برلین شد. گراده بعدها درباره آن جلسه گفت: «به آنها گفتم چنانچه حکومت نظامی اعلام شود، بیتردید این اقدام موجب ازهمپاشیدگی ارتش، پلیس و یگانهای عملیاتی خواهد شد و پس از آن جنگ داخلی درمیگیرد.»
به باور بلومریش، در آن مقطع زمانی هنوز هم امکان بستن دوباره دیوار وجود داشت و بسیاری از مقامات سابق آلمان شرقی نیز این مساله را تایید میکنند که اگر یگانهای صدها نفری عملیاتی در برابر یکی از گذرگاههای مرزی مستقر شده بودند، بیتردید کسی موفق به عبور از مرز نمیشد. خوشبختانه اما هیچ هرجومرج و فاجعهای اتفاق نیفتاد. روز ۱۱ نوامبر بود که بلومریش نزد برادرش در برلین غربی رفت و از آن سوی دیوار دید که چگونه مرزبانان در تلتوف، ساخت آن گذرگاه جدید را آغاز کردهاند: «حدود ساعت دوازده ظهر بود که سربازان مرزبانی مشغول کشیدن سیم خاردار در وسط آن خیابان شدند. اما این کار آنها به چشم من مانند این بود که کسی زیپ شلوارش را بالا میکشد.»
روز ۱۴نوامبر بود که آن گذرگاه جدید مرزی میان تلتوف و بخش شرقی نیز باز شد. بلومریش به خاطر میآورد: «برای من غیرقابل درک بود؛ زیرا هر چه باشد هنوز هم در دوره جنگ سرد به سر میبردیم و حداقل روی کاغذ روسها باید مداخله نظامی میکردند.» برای قابل عبور کردن آن خیابان مرزی، به ماشینآلات ویژه پیریزی نیاز بود؛ زیرا درست در زیر همین نقطه از زمین یک کانال فاضلاب جریان داشت. دولت آلمان شرقی در پایان دسامبر۱۹۸۹ تصمیم به برچیدن و انهدام همه تاسیسات مرزبانی در داخل مرزهای دو آلمان گرفت. جالب آنکه عملیات ترمیم و نوسازی دوباره این تاسیسات، در اواسط دهه۱۹۹۰ یعنی مدتها پس از وحدت دوباره آلمان پایان گرفت.
بلومریش در شب قبل از بازگشایی مرز تلتوف در آنجا حضور داشت و آخرین عملیاتهای آمادگی برای گشایش مرز را به تصویر میکشید: «بالاخره حدود ساعت هفت و نیم صبح مرزبانان غیرمسلح به محل آمده و رو به سوی غرب؛ بر روی آن خط تازه کشیدهشده مستقر شدند. از قرار معلوم یک نفر از قبل برنامهریزی کرده بود؛ چون بلافاصله صدای باز شدن در بطریها شنیده شد و لیوانها و بشقابهای سرپوشیده پر از غذا و شیرینی چیده و یک پذیرایی فیالبداهه انجام شد.»
با این حال برند بلومریش به آن صحنههای جشن و پایکوبی منتشرشده در رسانهها علاقهای ندارد: «اینگونه عکسها و تصاویر فقط به کف یک موج سهمگین میمانند و قدرت اصلی در واقع زیر این کف است. نزدیک مردم عادی بودن برای من بهعنوان یک عکاس همواره نقشی حیاتی دارد.» در این میان یکی از عکسهای گرفتهشده توسط بلومریش از اهمیت ویژهای برخوردار است. این عکس درست لحظهای گرفته شده است که گراولیش یعنی همان آقای شهردار به همراه همکارانش روی آن خط مرزی میایستد. بلومریش درباره این عکس میگوید: «خطوط چهره شهردار حکایت از یک خستگی و تنش بیاندازه دارد. او نمیداند که باید در انتظار چه باشد؟ شاید از خودش میپرسد آیا این کاپیتالیستهای شرور میخواهند گازم بگیرند؟»
کوتاه زمانی پس از این لحظهها، مانفرد گراولیش برای نخستینبار همکارش «کلاوس دیتر فریدریش» شهردار بخش اشتگلیتز برلین غربی را ملاقات میکند. کاملا مشخص است که در این لحظه همه آن نگرانیها و تنشها از وجودش رخت بسته است. بلومریش میگوید: «هنگامی که آن دو نفر با هم دست دادند، گراولیش هم لبخند میزند و چهرهاش میشکفد و کاملا مشخص بود که او هم احساس رهایی میکند و مانند طرف مقابلش خونسرد و بیتکلف است. آن شب تا صبح در خانه گراولیش جشن و شادی برقرار بود و دوستی و رفاقتی میان آن دو نفر شکل گرفت که تا زمان مرگ فریدریش در ۱۶ سال پیش همچنان ادامه داشت.»