خاطره سلطان صاحبقران از شکارپلنگ سیاه
میرشکار گفت این رد مال دیروز است، مجدالدوله هم گفت مال دیروز است، اما آنها نفهمیده بودند، چون هوا خیلی سرد بود، جای پای پلنگ که از همان ساعت بود یخ بسته بود، ما رد پلنگ را گرفته میرفتیم، ..رد پلنگ را گرفته بودیم، واشه [مدخل] بید دره، پهلوی درخت خودمان دیدیم یک قوچ بزرگ افتاده، معلوم شد پلنگ همین قوچ را عقب کرده آورده است اینجا و شکار کرده. مجدالدوله که رفته است قوش بیندازد، پلنگ قوچ را گذاشته و یواش یواش رفته است، شکم قوچ را گفتیم پاره کردند، خیلی قوچ بزرگ و قوی هیکلی است، شاخهای خیلی بزرگ دارد و چهاردهساله است.
بعد گفتیم باید پلنگ را پیدا کرد و رد را از دست نداد.... باز مجددا برگشتیم در همان نی دره که اول ایستاده بودیم، در این بین میرزا عبداللهخان را دیدیم کلاه میکند و صدا میکند [که] پلنگ توی سوراخ است و این همان سوراخی است که در هشت سال قبل هم پلنگ بود و میرشکار را زخمی کرد. گفتند پلنگ اینجا است من هم میخواهم پیش بروم، ملیجک عرض میکرد، جای خطرناکی است و احتیاط زیاد دارد، همین طور هم بود، من هم خیال کردم که خوب است پلنگ را به یک تدبیری از سوراخ بیرون بیاورند و ما بزنیم. بعد گفتیم شاید بیرون بیاید و از دستمان برود، چه لازم پلنگ مطمئن توی سوراخ است، چرا ول کنیم. من و ملیجک قمچیکش رو به سختان رفتیم، سوراخ پلنگ بالای دست بود و ما باید از زیر دست برویم، این هم خارج از احتیاط است.
به هر حال راندیم، راه هم خیلی سخت بود، هم سنگ هست و هم گل و با کمال صعوبت دست ما را گرفته رفتیم به جای سختی محاذی سوراخ روی سنگی، با اشکال زیاد من و مجدالدوله و میرشکار، ملیجک ایستادیم، تفنگ چهار پاره صادق را گرفته گفتیم بروند پلنگ را از سوراخ در بیاورند، جلوداری که تازیبان است هر چه به او گفتیم برود، رنگش سفید شده بود و جرأت نمیکرد، آخر الامر تازیها را ول کرد و سنگ انداخت، تازیها، به هوای بوی پلنگ آمدند دم سوراخ و بو میکشیدند، درین بین تازی وق کرد و صدایی از پلنگ شد، آمد بیرون، از آنجا که ما هستیم تا سوراخ ده قدم بیشتر نیست، پلنگ که بیرون آمد یک تیر چهار پاره انداختیم به پایش خورد، چندان اثر نکرد، پلنگ پایینتر رفت، یک تیر دیگر هم چهار پاره انداختیم، جعفرقلیخان و اکبرخان را هر قدر صدا کردیم که بیایند جلو از ترس مثل چوب خشکیده بودند. بالاخره تفنگ گلوله زن را از ملیجک گرفته انداختیم به گردن پلنگ، طوری گلوله خورد که هفت هشت معلق خورده افتاد و یقین کردیم مرده است.
والّا باز هم تیر میانداختیم. همانجا ایستاده تماشا میکردیم. بعد حرکتی کرده.. زیر ریشه پد و جگن که جای کثیفی بود، خودش را پنهان کرد... سایرین رفتند دور آن را محاصره کرده بودند و بعد ما از روی آن سنگی که بودیم به پایین آمدیم با کمال سختی توی سنگ و گل تا سوار شدیم و آمدیم نزدیک جایی که پلنگ بود. رسیدیم، دیدیم معرکه و ازدحام غریبی است، اسب و آدمها قاتی هم شدهاند. پیاده شده تفنگ چهار پاره را دست گرفتیم و گفتیم، این پلنگ را هرطور هست باید کشت و نمیتوان او را به این حالت گذاشت و رفت یا صبر کرد تا وقتی بمیرد. بعد تازیها را خواستیم و پلنگ هم در توی جگنها سوراخی پیدا کرده رفته بود، تازی سیاه ملیجک کوچک که دست آقا مردک است با سایر تازیهای دیوانی را آوردند، نزدیک سوراخ سنگ انداختند تا پلنگ بیرون آمد و پای تازی سیاه ملیجک را گرفت؛ اما تازی به استادی پای خودش را از دهن پلنگ بیرون آورد... دو مرتبه پلنگ رفت توی سوراخ، شاهبابای جلودار شقاقی رفت بالای درختی که به سوراخ مشرف بود، برای اینکه چوبی چیزی به سوراخ بزند، پلنگ بیرون بیاید، سایر جلودارها هم هر یک چوبی در دست گرفته ایستاده بودند، چوبها را به نی و سوراخ درخت زدند، راهی از برای پلنگ پیدا شد و یک مرتبه بیرون آمد.
آنهایی که جلو بودند فرار کردند و دست پلنگ نرسید، نگاه کرد دید بالای سرش یک نفر آویزان است، یک دفعه پرید و شاه بابا را از درخت کشید پایین و افتاد روی او، .. دیدیم طوری پلنگ روی او افتاده که یقین کردیم کشته است، فریاد کردیم، این مردکه را خلاص کنید، ..همه قمهها را کشیده به سر و کله پلنگ میزدند و برق قمهها از اطراف پیدا بود، قسمی شد که احتمال دادیم شاید با قمه شاه بابا کشته شود، خلاصه آخر پلنگ شاه بابا را ول کرده به پای آقا پسر ابراهیمخان چسبید، پای او را هم قدری زخم کرد، اما شاه بابا را خیلی زخمی کرده است، بیشتر شاه بابا ترسیده، زخمش خطر ندارد، باز پلنگ بعد از همه این صدمات رفت توی سوراخ، ما هم دیدیم کسی جرأت نمیکند، نزدیک برود، خودمان رفتیم محاذی سوراخ، یک شبحی از پلنگ پیدا بود، با چهار پاره چهار تیر تفنگ انداختیم، کار پلنگ ساخته شد، بعد گفتیم بروند، پلنگ را از توی نیها بیرون بیاورند، پارهای میرفتند نزدیک میگفتند مرده است، همین که نزدیک میشدند باز پلنگ غرش میکرد. گاهی میگفتند مرده است، گاهی میگفتند زنده است نمرده.
بالاخره آدم ابراهیمخان رفت و دمش را گرفته کشید بیرون، اما باز جان داشت و صدا میکرد، بیرون که آوردند به جعفرقلیخان [گفتیم] با چوب بزند توی سرش، او هم چند چوبی زد، به هر حال پلنگ کشته شد، پلنگ سیاه ماده بزرگی است، به سن هشت ساله، گفتیم آقا دایی با قوچ بار کرده، آورد.
آمدیم به دوشان تپه، چای و عصرانه خورده نماز کردیم و سوار شده آمدیم به شهر، امروز الحمدلله از هر جهت خیلی خوش گذشت.
منبع: خاطرات ناصرالدین شاه از سفر و شکار در دوشانتپه، تصحیح و توضیح: فاطمه قاضیها، تهران: ۱۴۰۲، نشر گویا