روایت کاسیرر از پیدایش فلسفه هیوم
خروج علم از بحران
دیوید هیوم: علیت در طبیعت وجود ندارد
در ادامه بازخوانی روایت ارنست کاسیرر از دوره روشنگری بر اساس کتاب «فلسفه روشنگری» ترجمه دکتر یدالله موقن، به تشریح دقیقتر از دستگاه فلسفی دکارتی و نیوتنی میپردازیم و سپس آنها را آنگونه که کاسیرر مورد ارزیابی قرار داده است، نقد میکنیم. پیرو این بازخوانی به تاثیر عمیق فیلسوفان هلندی بر روششناسی مکتب روش تحلیلی میپردازیم. امری که موجب میشود تا علم از بحرانی که به آن گرفتار شده بود، رها شود و مسیری نوینی را در پیش بگیرد. پیرو همین سیر خطی پیشرفت علمی به نقطهای میرسیم که گذر به شکاکیت هیوم را ناگزیر مییابیم و متوجه میشویم که او از کجا و برای چه منظور آغاز بهکار میکند. آغازی که به اشتباه پایان فلسفه دانسته شده است.
پشت پرده چه میگذرد؟
فونتنل در کتاب «گفتوگوهایی درباره تعدد جهانها» به مقایسه رویدادهای طبیعت با رویدادهایی که روی یک صحنه نمایش رخ میدهند، میپردازد. او در این مقایسه به دنبال آن است تا با ادبیاتی ساده و قابل فهم هدف فلسفه دکارتی را تبیین کند. او در این راستا دو نوع تماشاگر را تعریف میکند. تماشاگر نوع اول تنها به تماشای محض رویدادهای صحنه نمایش میپردازد و بدون آنکه به چگونگی رویدادهای نمایش بپردازد، میتواند از نمایشی که تماشا میکند، لذت ببرد. اما تماشاگر نوع دوم از مشاهده محض رویدادها لذت نمیبرد. این نوع تماشاگر به دنبال آن است تا بداند که این رویدادها چگونه به وجود آمدهاند. فونتنل با این تقسیمبندی بیان میکند که تماشاگر نوع دوم همان هدفی را دارد که فیلسوفها دارند. فیلسوفها تنها به تماشای رویدادهای طبیعت اکتفا نمیکنند، بلکه آنها به دنبال پی بردن به چگونگی رخ دادن رویدادهای طبیعت هستند. به عبارتی دیگر، آنها به دنبال آن هستند که به پشت صحنه نمایش طبیعت پی ببرند و بدانند که مکانیسم قلمرو طبیعت چگونه کار میکند. در واقع او بیان میدارد که کار «علم» همین است که به پشت صحنه امور بپردازد. امری که پیش از دوره روشنگری یعنی در دوران قرون وسطی ممنوع بود!
مقایسهای که فونتنل در کتاب خویش انجام داده است، فراتر از یک بازی فکری محض هست. او در واقع با این کار فلسفه طبیعت دکارت را بهعنوان جریان غالب اندیشه در قرن۱۷ تبیین کرده است.فلسفه طبیعت دکارت بیان میکند که طبیعت تنها حاصل جمع پدیدارهای آن نیست و نمیتوان برای دستیابی به شناخت، تنها به ترتیب وقوع رویدادها در فضا یا توالی زمانی آنها اکتفا کرد. شناخت درست از قلمرو طبیعت زمانی حاصل میشود که پدیدارها را تا اصولی که بر طبق آنها واقع میشوند، دنبال کرد. اصولی که به زعم دکارت جز در «قوانین حرکت» در هیچ جای دیگر نمیتوان یافت. از این نظر دکارت بیان میکند که با شناخت این قوانین و فروکاستن آنها به بیان دقیق ریاضی، آینده راه علم بهطور واضح مشخص شده است.
شعار فلسفه دکارتی این بود که «ماده را به من بدهید تا برای شما جهانی بسازم.» در واقع هدف فلسفه دکارتی آن بود تا با آشکار ساختن آنچه در قوانین طبیعت پوشیده شده است، بتوان کل کیهان را تا ژرفای ساختش شناخت؛ به چگونگی و علل رویدادها پی برد و الگویی برای تمام واقعیت یافت. برای فلسفه دکارتی جهان تنها یک داده تجربی نیست، بلکه این فلسفه میخواهد با تحلیل ساخت کیهان، این کیهان را با منابعی که دارد، دوباره بیافریند! اندیشه در فلسفه دکارت به کمک مفاهیم مشخص ریاضیات، از عالیترین و کلیترین علل رویدادهای طبیعت آغاز میکند و به قوانین ویژه طبیعت میرسد. در این اندیشه ازآنجاکه جوهر ماده امتداد محض است و شناخت امتداد نیز کار هندسه است، میان قلمرو روشن هندسه و قلمرو طبیعت یا همان فیزیک، هیچ سدی وجود ندارد. در نتیجه، دکارت با کمک ابزار هندسه و روش قیاسی، از امر کلی آغاز میکند و به تبیین هر امور جزئی با هر پیچیدگی میپردازد.
سقوط آزاد یک طرح بلندپروازانه
فلسفه دکارتی در آزمون تجربی مردود شد. این نظام فلسفی هر چه به پدیدارهای ویژه طبیعت نزدیکتر شد، با دشواریهای بیشتری مواجه شد. روش قیاسی و آغاز از علت نخستین یا همان نگاه بالا به پایین فلسفه دکارتی موجب آن شد تا در مواجهههای مکرری که با پدیدارهای ویژه داشت، خود را گرفتار شبکهای از فرضیات کند. آنقدر که در نهایت این نظام فلسفی در درون این شبکه از فرضیات فلج شود و نتواند کار شناخت را به پیش ببرد. درست در همینجاست که نیوتن ظهور میکند و علم را از گرفتاری که برایش پیش آمده بود، نجات میدهد. نیوتن برخلاف آنکه به قلمرو طبیعت نگاه بالا به پایین داشته باشد و بخواهد از اصول موضوعه آغاز کند و در ادامه به امر جزئی یا پدیدارها برسد، درست در جهت عکس، از پدیدارها آغاز میکند و به اصول موضوعه میرسد. او با این کار در مقابله با روش قیاسی دکارتی، روش تحلیلی را جایگزین میکند. در واقع، با اصول کلی ریاضیات به دنبال آن است تا به روابط کلی در میان پدیدارها نائل شود و برای انجام این کار از فروکاستن فیزیک به هندسه اجتناب میکند و در عوض، از آزمایش و استدلال استقرایی بهره میبرد. به این ترتیب، روش قیاسی کنار میرود و اصل استقرا جایگزین آن میشود. هندسه نیز کنار میرود و علم حساب جایگزین آن میشود. علم دیگر به دنبال پشت پرده رویدادها یا همان «چگونه» رخ دادن رویدادها نیست، بلکه درصدد آن است تا بداند که «چه» روی داده است.
روششناسی تحلیلی نیوتن در ذات خود پایانناپذیر است. روششناسی تحلیلی هیچگاه نقطه پایان نخواهد داشت و تمام یافتهها و نظریات را نقاط توقف موقت میداند. درست مانند نظریه جاذبه عمومی که به زعم خود نیوتن نیز نقطه موقتی برای توقف است و در آینده بیتردید از این نظریه نیز عبور خواهندکرد! بنابر روش تحلیلی، علم فیزیک تنها میتواند به توصیف محض پدیدارهای طبیعی بپردازد و این کار را باید به کمک یک فرمول جامع ریاضی -علم حساب- صورت دهد و نه بهصورت تعاریف انتزاعی. همچنین طبق این روش هرگز نمیتوان درستی یا نادرستی هر امری را بهصورت پیشینی -بررسی امری تنها بهصورت عقلی و بدون بهره بردن از تجربه- پذیرفت.
بحران در دوران اوج
نقطه حساس علم فیزیک در تغییر آگاهانه سیر این علم از دکارت به نیوتن صورت میگیرد. کندیاک در کتاب خود به نام «رسالهای درباره نظامهای فلسفی» طرد روح نظامها از علم فیزیک را ضروری قلمداد میکند. او بیان میکند که کار علم فیزیک تبیین مکانیسم جهان نیست، بلکه کار علم فیزیک برقراری روابط کلی میان پدیدارهای طبیعت است. روش نیوتنی به سرعت گسترش مییابد و تاثیرات عظیمی را برجای میگذارد. ولتر با ساده کردن و تعمیم دادن این روش، آن را به یک مساله عمومی تبدیل میسازد. او ادعا میکند که این روش محدود به علم فیزیک نیست و بهطور کلی در تمام علوم صادق است. ولتر بیان میکند که ریاضیات و تجربه راهنمای انسان است و تلاش برای پی بردن به ذات اشیا پنداری باطل است. به زعم او نمیتوان به کمک مفاهیم کلی دریافت که «چگونه» یک جسم مادی بر یک جسم مادی دیگر اثر میگذارد. در نتیجه، کار علم کشف «چگونگی» رویدادها نیست و تنها باید توصیف کند که «چه» روی داده است؛ زیرا ما هرگز نخواهیم توانست به علت واقعا آغازین پی ببریم!
پیرو تلاش فیلسوفانی چون دالامبر، ولتر و موپرتویی روش «ایدهآل تحلیل» جایگزین روش «ایدهآل نظامسازی» میشود. بنابراین دیگر هیچ شناختی قطعی نخواهد بود. همچنین، دیگر اصول موضوعه نخستینی وجود نخواهد داشت که قطعی باشد، بلکه از این پس آنچه قرار بود اصیل شناخته شود، امر واقع یا امر جزئی بود. در واقع، پیرو روش «ایدهآل تحلیل» هرگز هیچ اصلی قطعی نیست و همواره اعتبار خود را مدیون کاربردی خواهد دانست که قرار است از آن بهعمل آوریم. این روش جدید همانگونه که دالامبر نیز آن را تشریح میکند، از هرگونه تلاش برای برقراری فرمول متافیزیکی برای آشکارسازی طبیعت و ذات اشیا خود را برحذر میدارد و تنها در چارچوب قلمرو پدیدارها و آشکار کردن نظام ارتباطی میان آنها باقی میماند. به عبارتی دیگر، این روش تنها به دنبال آن است که نظم لایتغیر و عمومی میان پدیدارها را بیان کند. لکن، در این میان یک پرسش مطرح میشود. اینکه چگونه میتوان به وجود این نظم لایتغیر و عمومی میان پدیدارها و درستی روششناسی نیوتنی در جهت شناخت آنها اطمینان کرد؟
بحران در روششناسی نیوتنی درست در همینجا آغاز میشود. روششناسی نیوتنی قائل به این اصل بود که نوعی یکنواختی و همگونی ذاتی در میان کل پدیدارها وجود دارد. لکن، نه نیوتن و نه دالامبر هرگز نتوانسته بودند که وجود این هماهنگی را با دلایل قانعکنندهای تبیین کنند. اصل استقرا بر پایه همین یکنواختی بنا میشود. عدم تبیین آن کل اساس روش نیوتنی را زیر سوال میبرد؛ زیرا اگر این هماهنگی ثابت نمیشد، دیگر دلیلی وجود نداشت که استنتاج حاصل از مطالعه تعدادی از پدیدارها ما را به قوانینی برساند که بتواند در مکان و زمان دیگری نیز صادق باشد. بنابراین پرسش اصلی پیشآمده در قبال روش نیوتنی را اینگونه باید مطرح کرد. آیا دلیل قاطعی مبنی بر یکنواختی و همگونی و قائم به ذاتی سیستم کلی پدیدارها وجود دارد؟
فیزیک نیوتنی در واقع خود با یک اصل موضوعهای آغاز بهکار کرده بود که هرگز قادر به تبیین قانعکننده آن نشده بود. این اصل موضوعه که میان پدیدارهای طبیعت نوعی هماهنگی و یکنواختی وجود دارد. حال فرق این اصل موضوعه با سایر اصول موضوعه نامستدل و اثباتناپذیر متافیزیکی در کجا بود؟ باید توجه داشت که خردگرایی کلاسیک در دوران دکارت، اسپینوزا و حتی لایبنیتس این اصل یکنواختی در طبیعت را به علت نخستین خود ارجاع میدادند. آنها اینگونه تبیین میکردند که طبیعت اثر خداوند است و همانگونه که خداوند فسادناپذیر و جاودانه است، طبیعت نیز فسادناپذیر و جاودانه است. به عبارتی دیگر، خداوند وجودی یکتاست که در هماهنگی کامل با خودش قرار دارد و غیر قابل تغییر است، پس طبیعت نیز در یک هماهنگی، یکنواختی و تغییرناپذیری قرار دارد. لکن، تلاش فلسفه پس از دوران قرون وسطی مبنی بر آنکه برای شناخت هر قلمرویی باید از اصول درونباش برای آن بهره برد، با این منطق زیر سوال میرفت. در واقع، علم با بحرانی در خود مواجه شده بود. در واقع با این توضیح میتوان فهمید که علم همچنان برای شناخت از اصول فراباش بهره میبرد و به این ترتیب، تمام کوششهایش تا به اینجا با نقص خانمان براندازی مواجه است.
یافتن راهی برای شک
فیزیک نیوتنی برای اصل استقرای خود از اصل موضوعهای بهره برد که میراث نظامهای فلسفی پیش از خود بود. اصل موضوعهای که هرگز نتوانسته بودند آن را اثبات کند. آنها برای آنکه کار علم را به مقصود برسانند، نیاز داشتند که تمام اصول آن را اصول درونباشی قرار دهند و بتوانند از دل پدیدارها اثبات کنند. به عبارتی دیگر، باید میتوانستند نظام فلسفی را بیان کنند که در آن امور واقع تنها بر خود متکی باشند. درست در همین سیر است که هیوم ظهور میکند. در واقع برخلاف آنچه جا افتاده، هیوم نه پایان اندیشه که آغازی است برای اندیشیدن ژرفتر. لکن در درک بهتر این سیر علم فیزیک از پدیدارگرایی فیزیک نظری به شکاکیت هیوم باید نگاهی دقیقتر به پیوستگی و پیشرفت خطی اندیشه علم طبیعی در قرن ۱۷ و ۱۸ داشته باشیم. هیوم بیتردید برای دستگاه فلسفی خود هم از دستگاه مفهومی تجربهگرایی و هم از دستگاه مفهومی حسگرایی تاثیر پذیرفته است. یکی از مکاتبی که روی اندیشه هیوم تاثیر شگرفی برجای گذاشته، مکتب نیوتنی است. لکن، باید توجه داشت مکتب نیوتنی که توسط هلندیها تشریح و تبیین شده، بر هیوم تاثیر عمیقتر و راهگشاتری داشته است.
برداشت هلندیها از نیوتن دارای انسجام فوقالعادهای بوده است. آنها تلاش کردهاند که روش نیوتنی را بر پایه منطق علوم تجربی بفهمند. ازاینرو، آنها به مشاهده دقیق پدیدهها میپرداختند و روش آزمایشی محض را با شیوه تفکر انتقادی ترکیب میکردند تا ارزش فرضیههای علم طبیعی را آشکار کنند. یکی از نمونههای اعلای این کارها را در آثار کریستیان هویگنز میتوان یافت. او در کتاب «رسالهای درباره نور» دست به فرمولبندی ارتباط میان تجربه و اندیشه یا در واقع نظریه و مشاهده میزند. وی بیان میکند که «به همان وضوحی که در برهانهای ریاضی و استنتاجها دست مییابیم، نمیتوانیم در فیزیک دست یابیم و آن یقین شهودی که درباره حقایق ریاضی وجود دارد، درباره حقایق بنیادی فیزیک وجود ندارد. فیزیک تنها به یقین اخلاقی نیاز دارد؛ اما میتوان این یقین اخلاقی را تا احتمال نزدیک به یقین بالا برد تا برای مقاصد عملی همچون یک برهان و دلیل قاطع درآید.»
او در تبیین این «یقین اخلاقی» بیان میکند که اگر به کمک تجربه بتوان درستی نتایجی را که با پذیرش برخی فرضیهها به آن رسیدهایم، معلوم کنیم و همچنین، بر اساس این نتایج پدیدارهای دیگر را پیشبینی کنیم و آزمایشها نیز درستی این پیشبینیها را برای ما معلوم سازند، در این صورت میتوانیم ادعا کنیم که به نوعی صدق رسیدهایم که تنها در علم فیزیک آن را میتوان یافت. در واقع پیرو همین جریان فکری است که هلندیها از روش نیوتنی بهعنوان یگانه مرجع برای شناخت بهره میبرند. لکن، جریان هلندی در این نقطه متوقف نمیشود. ذات توقفناپذیر روش تحلیل دستاورد هویگنز را به دیگر فیلسوف هلندی میرساند و او آن را مورد واکاوی بیشتری قرار میدهد و به برهان همانندی میرسد.
سگراوسند دیگر فیلسوف هلندی است که تلاش میکند تا روش نیوتن را گسترش دهد. لکن او نیز با همان پرسش بنیادینی مواجه میشود که سایر شکاکان به روش نیوتنی با آن مواجه شده بودند. اینکه چگونه میتوان اصل موضوعه یکنواختی طبیعت را تصدیق کرد. آن هم هنگامی که پیرو این اصل است که ما دست به پیشبینی اموری میزنیم که هرگز مورد مشاهده مستقیم ما نبودهاند. زیر سوال رفتن اصل موضوعه یکنواختی طبیعت به کل امر پیشبینی را برای علم محال میکند. در نتیجه باید پاسخی روشن به این بحران داده میشد.
سگراوسند در پاسخ به این مساله بیان میکند که این اصل موضوعه بهطور مطلق منطقی نیست؛ اما اصلی عملی است. به عبارتی دیگر، او بیان میکند که این اصل بهصورت عقلی واجب نیست؛ اما ضرورت عملی دارد. او در تشریح این امر بیان میکند که اگر نتوانیم درسهای تجربه پیشین را برای آینده معتبر فرض کنیم، همه اعمال و روابط ما با اشیا نیز ناممکن میشود. پس پیشبینیهای ما نه اینکه مانند نتایج قیاس صوری در منطق صوری ضروری باشند، بلکه نتیجهگیری معتبر و ناگزیر برهان همانندی هستند. کاسیرر پیرو اندیشه سگراوسند بیان میکند: «علم ما به اشیا مادی و طبیعت تجربی آنها از برهان همانندی فراتر نمیرود. زیرا چیزی که انکار آن به معنای نفی تمامی وجود تجربی انسان و زندگی اجتماعی اوست، خود باید صادق باشد.»
جایی برای آغاز هیوم
به این ترتیب همه چیز ناگهان تغییر مییابد. یقین علم فیزیک از پیشفرضهای منطقی به پیشفرضهای زیستشناختی و جامعهشناختی تغییر جهت میدهد. بر این اساس است که تجربهگرایی ریاضی در آستانه تجربهگرایی مبتنی بر شک قرار میگیرد و گذر از نیوتن به هیوم امری اجتنابناپذیر میشود. پیرو تحولی که آغاز آن با هلندیها بود، مساله قطعیت در علم فیزیک در جهتی کاملا تازه قرار میگیرد و فضایی را ایجاد میکند تا هیوم آغاز به کار کند. پیش از هیوم تجربهگرایی ریاضی به نقطهای رسیده بود که یکنواختی در طبیعت را به نوعی امری فراباش مدیون بود. هیوم این نتیجه را میپذیرد؛ اما تلاش میکند تا علم را از اصول متافیزیکی و امور فراباش تخلیه کند. به این ترتیب با الهام از تشریح هلندیها از نیوتن، او یکنواختی در طبیعت را بر ضرورت درونی انسان بنا میکند. در واقع هیوم نتایج منطقی سیر علمی پیوسته در قرنهای ۱۷ و ۱۸ میلادی است و موفق میشود تا علم را از هر امر فراباشی تهی کند و آن را تمام قد بر پایه اصول درونباش تشریح کند.
پایان
علم از از رنسانس آغاز میشود. در دوره اصلاح دینی دوباره به خطر میافتد؛ اما در دوره روشنگری نجات مییابد. لکن، دوره روشنگری نیز به سه دوره مختلف تقسیم میشود. دوران دکارت که از اصول موضوعه آغاز میشود و به امر جزئی میرسد. دکارت در تبیین امور جزئی با شکست مواجه میشود و جای خود را به روش نیوتنی میدهد. روش نیوتنی دوران اوج را خود را با استفاده از روش استقرا و علم حساب آغاز میکند. این روش اصل را بر امور جزئی قرار میدهد؛ لکن همچنان وامدار اصل موضوعهای است که از پیشینیان خود به ارث برده و از اثبات آن نیز عاجز است. در نتیجه، هلندیها با برهان همانندی علم را از بحران درونی نجات میدهند و آغازی میشوند برای هیوم تا بتواند علم را از هر اصل فراباشی نجات دهد و علم را بر پایه اصول درونباش بازمفصلبندی کند.