ادامه بازخوانی روایت ارنست کاسیرر از نظریه شناخت در دوره روشنگری
«افتضاح خرد انسانی»
دیدرو: [ایدهآلیسم ذهنی] باعث سرافکندگی روح انسان و فلسفه است.
مساله مولینو
پژوهشهای صورتگرفته درخصوص نظریه شناخت و روانشناسی در قرن ۱۸میلادی با وجود تمام تفاوتهایی که با یکدیگر داشتند، همگی حول یک مرکز مشترک گرد آمده بودند. این مرکز مشترک در واقع یک مساله نظری عام بود که همه پژوهشها را با همدیگر متحد میکرد. این مساله نظری عام را نخستین بار مولینو در کتاب «نور» خود مطرح میکند. پیرو این مساله نظری عام یک پرسش اساسی مطرح میشود و آن پرسش این است که آیا تجربه حاصل از یک قلمرو حسی میتواند مبنایی برای بنا نهادن قلمروی حسی دیگری باشد یا خیر؟ آیا میان قلمروهای حسی مختلف مانند بینایی و بساوایی (لامسه) نوعی ارتباط درونی وجود دارد که آنها را بهصورت مستقیم به همدیگر متصل کند یا خیر؟ به عبارتی دیگر، فرض کنید یک کورمادرزادی توانسته است که با کمک حس بساوایی خود میان اشکال هندسی چون کره و مکعب تمییز قائل شود. حال اگر ما این کورمادرزاد را بینا کنیم، آیا او خواهد توانست که بلافاصله و بدون یادگیری و تنها با دیدن اشکال هندسی کره و مکعب آنها را درست تشخیص دهد؟
مضاف بر این پرسش اساسی، مساله مولینو خود موجب زمینهای میشود تا پرسش دیگری نیز مطرح شود. اینکه آیا حس به تنهایی میتواند «هیات جهان اشیا» را که در آگاهی خود آن را پیدا میکنیم، بنا نهد یا برای انجام این کار نیازمند همکاری دیگر قوای ذهن است؟ اگر پاسخ به این پرسش آری است، در این صورت آن دیگر قوای ذهن را چگونه میتوان تشخیص داد؟ این پرسشها یا مساله مولینو با پاسخهای متفاوتی روبهرو میشود. یکی از مهمترین کسانی که سعی میکند تا به این پرسشها پاسخ دهد «بارکلی» است. بارکلی در کتاب خود به نام «نظریهای نو درباره دیدن» تلاش میکند تا پاسخی روشمند به پرسشهای مولینو ارائه کند.
ورود بارکلی
بارکلی در کتاب خود بنام «نظریه نو درباره دیدن» بیان میکند که انسان تنها چیزی که برای شناخت جهان دارد، همین «ادراک بسیط حسی» است. اما این ادراک حسی هیچ نشانهای از فرمهایی که بیانگر واقعیت درکشده باشند، نیستند. در واقع بارکلی توضیح میدهد که ما واقعیت یا همان هیات جهان اشیا را در برابر خود بهصورت صلب پیدا میکنیم. آنچنانکه در آن هر عنصری در جایگاه دقیق خود قرار گرفته است و بر اثر این مکان ویژهاش با سایر عناصر رابطهای دقیق دارد. در نتیجه، گویی نوعی «نظم» در این میان مشاهده میشود. نظمی که مساله اساسی در نظریه شناخت است. در ادامه بارکلی بیان میکند که متاسفانه در شناخت این نظم تجربه به تنهایی کارگر نیست؛ زیرا تجربه تنها «جهان فرآوردهها» را توصیف میکند؛ حال آنکه نظم مورد بررسی ما با «جهان فراگردها» سروکار دارد. در واقع بارکلی بیان میکند که تجربه ما را با اشکال قطعی اشیا روبهرو میسازد. تجربه به ما کمک میکند تا آرایش فضایی اشیا را بشناسیم؛ اما به ما کمک نمیکند که چگونگی شکلگیری این اشکال و آرایش فضایی آنها را بشناسیم.
بارکلی توضیح میدهد که ما به هر شیء اندازه معین، مکان معین و فاصله ویژه با دیگر عناصر نسبت میدهیم؛ اما انجام این کار تنها به کمک اطلاعات برآمده از حس بینایی صورت نمیگیرد؛ زیرا دادههای حاصل از حس بینایی تنها بر اساس کیفیت و شدت از همدیگر متمایز میشوند و این دادهها حاوی اطلاعاتی درخصوص اندازه و کمیت نیستند. به عبارتی دقیقتر، شعاع نوری که از اشیا به لکه زرد موجود در شبکیه چشم انسان برخورد میکند، دارای پیام واضح و مستقیم درباره شکل آن جسم یا فاصله از آن جسم نیست. پس این شعاع نوری آمده از اشیا و حس بینایی ما بهتنهایی قادر نیستند که موجب شناخت ما از اشیا شوند. از توضیح بارکلی اینگونه میتوان برداشت کرد که به زعم او فاصله، اندازه و وضعیت مکانی اشیا گویی مواردی نامرئی هستند. او در خصوص فاصله بیان میکند که این مساله چیزی نیست که بهصورت مستقیم توسط حواس ما ارائه شود؛ اما، مسالهای حیاتی برای درک و تعیین شکل هیات اشیا هست و از این نظر لازم است بدانیم که ذهن چگونه آن را میشناسد. بارکلی در ادامه بیان میکند که گویی فاصله در فراسوی تمامی حدود ادراک حسی ماست. در نتیجه او در تشریح چگونگی شکلگیری فرم فضایی اشیا در کنار همدیگر بیان میکند که هرچند این فرم فضایی آمیخته با ماده حسی است؛ اما با آن برابر نیست و در نتیجه، نمیتوان درک فضا را تنها به کمک حواس صورت داد.
«فضای» بارکلی
بارکلی در تشریح نحوه ادراک حسی بیان میکند که ما با دو مرحله کلی در این خصوص مواجه هستیم. مرحله اول «تاثر حسی بسیط» است که توسط حواس پنجگانه صورت میگیرد؛ اما، مرحله دوم «فعالیت بازنمایی» این تاثر حسی هست که تصاویر اشیا را در ذهن انسان ایجاد میکند. او بیان میکند که هر تاثر حسی دارای نوعی قدرت بازنمایی یا ارجاع غیر مستقیم است. در واقع، هر تاثر حسی «محتوای ویژه» خود را به «آگاهی» عرضه میکند و همچنین، دیگر محتویات آمیخته با آن از طریق پیوندهای تجربی مرئی به آگاهی عرضه میشوند. در نتیجه این تاثیرات متقابل میان تاثرهای حسی است که مبنایی برای شکلگیری «تصور فضا» در ذهن انسان ایجاد میشود.
شاید در نگاه اول این بیان بارکلی گنگ به نظر آید. در تشریح این مساله باید بیان کرد که بهزعم بارکلی «فضای» تصورشده از قلمرو اشیا در ذهن انسان حاصل اطلاعات رسیده از یک قلمرو حسی خاص مانند بینایی یا بساوایی نیست. او بیان میکند فضای تصورشده در ذهن انسان حاصل برهمکنش اطلاعاتی است که از تمام حواس بهدست میآیند. در واقع، فضا عنصر کیفی ویژهای مانند رنگ یا صدا نیست، بلکه فضا از ارتباط میان دادههای حسی مختلف است که بهوجود میآید. او بیان میکند که تجربه نشان میدهد تاثرات بینایی و بساوایی دارای نوعی پیوند ناگسستنی هستند و زمانی که اطلاعات میان قلمروهای حسی با همدیگر وارد نوعی ارتباط متقابل میشوند، تصور فضا یا هیات قلمرو اشیا در ذهن انسان ایجاد میشود.
در واقع او از نوعی گذار اطلاعات میان قلمروهای حسی مختلف سخن میراند؛ لکن این گذار نه از نوع ارتباط درونی و عقلانی یا نوعی پیوند مانند پیوندهای ریاضی و منطقی که نوعی گذار تجربی است. این گذار تجربی تنها به دست تکرار، عمل و عادت است که پیش میآید و تقویت میشود و نه هیچچیز دیگر! در نتیجه این توضیح است که بارکلی ادعا میکند که تصور فضا نه حاصل دقیق آگاهی حسی که حاصل فراگردی است که در آگاهی ادامه مییابد. لکن سرعت بالای این فراگرد آنچنان است که ما این مراحل میانی فراگرد را نادیده میگیریم و تنها آغاز و پایان آن را در نظر میآوریم. بارکلی برای تفهیم بهتر آنچه ادعا کرده است، مثالی میزند. او بیان میکند که پیوند میان قلمروهای مختلف تجربه حسی مانند پیوند میان نشانههای زبانی با معانی آن است. درست همانگونه که نشانههای زبانی هیچگونه ارتباط ضروری با محتوای مدنظرشان ندارند؛ اما میتوانند کارکرد خود را به خوبی انجام دهند. درست از این روست که ولتر در تشریح عقاید بارکلی بیان میکند که ما همانگونه که خواندن و سخن گفتن یاد میگیریم، دیدن نیز یاد میگیریم.
عمل جراحی چزلدن
عقاید بارکلی تقریبا مورد قبول تمام روشنگران قرن ۱۸ میلادی قرار میگیرد و کسانی چون کندیاک و دیدرو تنها تغییرات جزئی درخصوص عقاید او اعمال میکنند. عقاید بارکلی یک نتیجه مهم و ناگزیر در ذات خود دارد. این نتیجه مهم بیان میکند که تصور پیشینی بودن فضا از اساس مردود است. در نتیجه این امر است که درک فضا به زعم بارکلی و شاگردانش به «تجربه» مدیون میشود و در ادامه ادعا میکنند که هر نوع تغییری در تجربه - مانند تغییر در سازمان روانی ما- میتواند موجب شود که کل «ذات» فضا تغییر پیدا کند. این ادعای بزرگ موجب آن میشود که بارکلی و شاگردانش اعتبار داوری را زیر سوال ببرند؛ زیرا در صورت پذیرش این نتیجه ناگزیر عقاید بارکلی، دیگر معلوم نبود که داوریهای ما در قیاس با جهان معتبر است یا در قیاس با خودمان دارای اعتبار است!
در واقع پاسخ به این پرسش که آنچه بهعنوان پایداری و عینیت قلمداد میشود، آیا به طبیعت اشیا دلالت دارد یا به فهم ما از آن در تعیین سرنوشت حقیقت نقش بسیار حیاتی داشته و دارد. به عبارتی دیگر، مواجهه ما با قلمرو اشیا بستگی بسیاری به نوع درک ما از فضا دارد. در نتیجه، اگر ما فضا را تنها حاصل آمیختگی و همبستگی تاثرات حسی مختلف در نظر بگیریم و همچنین، ذهنی بودن کیفیات حسی را که پیش از این نیز آن را به اثبات رسانده بودیم به این نوع درک از فضا اضافه کنیم، در آن صورت باید نتیجه بگیریم که فضا نیز وارد قلمرو امور حسی شده است و درک ما از طبیعت هرگز نمیتواند ادعای ضروری بودن بکند. این تحول در مفهوم فضا بیتردید میتوانست روی فرم شناخت نیز تاثیرگذار باشد.
آنچه ادعای بارکلی و تصور او از فضا را بیش از پیش تقویت کرد، عمل جراحی بود که چزلدن انجام داد. او توانست با عمل جراحی موفقیتآمیزی یک پسربچه ۱۴ساله نابینا را بینا کند. در نتیجه این عمل او اشکال هندسی مختلفی را که آن پسربچه در دوران نابینایی میتوانست به کمک حس لامسه خود آنها را از همدیگر تفکیک کند در برابر او قرار داد و از او خواست که به کمک قدرت بینایی خود آنها را تشخیص دهد. مشاهده چزلدن از این قرار بود که آن پسربچه قادر به انجام این کار نبوده است.در نتیجه، عمل چزلدن بهصورت تجربی توانسته بود که نظریات بارکلی را اثبات کند و پاسخی کاملا روشن به مساله مولینو ارائه کند. در نتیجه این عمل جراحی بود که شاگردان بارکلی با قدرت ادعا کردند که هیچ نوع قرابت درونی میان دادههای بینایی و بساوایی وجود ندارد؛ مگر آنکه تجربه و عادت آنها را ایجاد کند. لکن، نتیجه بزرگ و مهمی که این عمل جراحی برای روشنگران ارائه کرد از این قرار بود که گویی ما با چندین فضا مواجه هستیم. گویی هرکدام از حواس ما درک منحصر به فردی از فضا دارند و در نتیجه، ما نه با یک فضای یگانه که با فضاهای متعددی به فراخور قلمروهای حسی متعدد خود روبهرو هستیم.
مانند فضای دیدگانی، فضای شنوایی، فضای بساوایی و غیره .همچنین هر یک از این فضاها نیز فرم ویژه خود را دارند؛ اما هیچیک از آنان نسبت به دیگری معتبرتر نیستند. همچنین این فضاهای گوناگون نیز نه به علت داشتن ذات مشترک یا یکی بودن فرم انتزاعی آنها که بهدلیل پیوند تجربی منظم میان آنهاست که یکی میشوند و یک فضای مشخص را برای انسان میسازند. پیرو همین توضیح است که در سراسر دوره روشنگری، عینیت، حقیقت و ضرورت همگی فاقد معنای مطلق میشوند. در واقع همهچیز در جهان نسبی میشود و هر حسی جهان ویژه خود را میسازد و همچنین، این جهانهای متعدد را نمیتوان به یک وجه مشترک تقلیل داد، بلکه تنها میتوان آنها را بهصورت تجربی تحلیل کرد. دوره روشنگری از تذکر نسبی بودن همهچیز هرگز دست برنمیدارد؛ چه در علم و چه در ادبیات. شاید یکی از بهترین آثار ادبی که در تلاش است این نسبی بودن را تشریح کند و عمومی سازد، داستان «سفرهای گالیور» سویفت است که همچنان بهعنوان یکی از بهترین و محبوبترین آثار ادبی بهشمار میرود.
افتضاح خرد انسانی
پیرو آنچه تاکنون روایت شد، ما به این نتیجه رسیدیم که دوره روشنگری همهچیز را نسبی میپندارد و ادعا میکند که شناخت ما از قلمرو اشیا بستگی به کیفیت تجربههای حسی ما دارد. به عبارتی دیگر، تمام منطق، متافیزیک و اخلاق تحتتاثیر کیفیت تاثرات حسی ما قرار میگیرد. گویی که با بهدست آوردن یک حس جدید مانند حس ششم یا از دست دادن یکی از حواس موجود پنجگانه میتواند موجب آن شود که تمام درک ما از جهان تغییر پیدا کند. اثر معروف «گفتوگوهایی درباره تعدد جهانها» از فونتنل نیز درست همین گرایش را نشان میدهد. اینکه شناخت ما حدود معینی دارد و این حدود را حواس پنجگانه ما تعیین میکند و هرگونه تغییر در افزایش یا کاهش تعداد قلمروهای حسی موجب آن خواهد شد که جهانهای متعددی شناخته شوند.
کتاب «علل فیزیک حقیقت» از کریستیان لوسیوز آخرین گام در این راستا است. او بیان میکند که باید به جای آموزه بیثمر گزارههای و نتایج منطقی، آموزه ثمربخش «منشأ مفاهیم» را در پیش گرفت و در این راستا نیز نباید مفاهیم را طبق محتوای آنها یا موضوع مورد بررسی آنها مورد طبقهبندی قرار دهیم، بلکه باید بر اساس اندامهایی آنها را طبقهبندی کنیم که ظاهرا برای این مفاهیم ساخته شدهاند. لوسیوز بیان میکند که هیچ زیبایی یا حقیقتی وجود ندارد که سرشت عینی داشته باشد، بلکه هرچه هست دارای سرشت ذهنی است. در واقع حقیقت و زیبایی نه خاصیت اشیا که حاصل رابطه اندیشه ما با اشیا است. از نتایج لوسیوز تا «ایدهآلیسم ذهنی» یک گام بیشتر فاصله نبود. اما، این گام در قرن ۱۸میلادی به ندرت برداشتهشد و نتایج ناگزیر آن نیز با اکراه پذیرفته شد. عقاید بارکلی هرچند بر همگان تاثیر شگرفی برجای میگذارد و کموبیش در دوره روشنگری یکهتازی میکند، اما با پرسشهایی مواجه میشود. یکی از این پرسشهای مهم را کندیاک مطرح میکند. کندیاک بیان میکند که ما از یک طرف قبول میکنیم که شناخت تنها از طریق حواس روی میدهد. همچنین از طرف دیگر بیان میکنیم که همه حسیات ما تنها بیانگر کیفیات وجود ماست. در این صورت ما چگونه میتوانیم اشیا خارج از وجود خود را درک کنیم؟ کندیاک بیان میکند در صورت پذیرش این مساله گویی ما هرگز نمیتوانیم از حدود خویش فراتر رویم.
درواقع،کندیاک مساله را از همه جهات مورد بررسی قرار میدهد؛ اما روش حسگرایانه او مانع از آن میشود که به پاسخی روشن برسد. مسالهای که دیدرو آن را به خوبی مشاهده میکند. در واقع کندیاک روش بارکلی را میپذیرد؛ اما از نتایج او دوری میکند. چه کندیاک و چه دیدرو مانند کانت بهصورت ضمنی به این نتیجه رسیده بودند که آنچه از نتایج ناگزیر بارکلی بهعنوان «ایدهآلیسم روانشناسی» برجای میماند، «افتضاح خرد انسانی» است.
برای حل این مساله موپرتویی وارد عمل میشود. او نشان میدهد که به لحاظ منشأ شناختی هیچ فرق اصولی میان پدیدارهایی مانند رنگ و صدا با فضای محض وجود ندارد. همچنین او بیان میکند که درک واقعیت در فهم تفاوت دو گزاره است. دو گزارهای که یکی بیان میکند «چیزی هست» و یکی بیان میکند «چیزی وجود دارد.» برای موپرتویی «وجود دارد» با «هست» تفاوت دارد. «وجود دارد» فراتر از «هست» میباشد. در واقع، ما باید به دنبال پاسخ این پرسش برویم که چگونه میتوانیم دست به این داوری بزنیم که چیزی وجود دارد. «وجود دارد» نه واقعیت تازه کشفشدهای که نشانه تازهای هست. نشانهای از وجود یک رشته تاثرات حسی که مبتنی بر تاثر حسی، یادآوری و انتظارات است. «وجود دارد» در واقع ریشه در آن دارد که بیان میکند دیدهام، میبینم و خواهم دید. در نتیجه، عقاید موپرتویی نوعی رد تبیین محدود حسگرایانه است و مفهوم وجود را فراتر از «حس محض» ماده قرار میدهد. در واقع کار موپرتویی شاید به ظاهر یک انتقال ساده از حسگرایی به نامگرایی تلقی شود؛ اما او در واقع گرانیگاه شناخت را از تاثرات حسی به قوه داوری انتقال میدهد. امری که در نهایت توسط کانت به حداعلای خود میرسد و حکم را بهعنوان «یگانگی در عمل» و داوری را بهعنوان «یگانگی عینی خودآگاهی» تحویل میسازد. در نتیجه این امر، کانت میتواند رابطه میان ایده و موضوع را از روانشناسی محض فراتر ببرد و مرکزی برای منطق فراباش قرار دهد.