بازخوانی یادداشت «دل ایرانشهر» سید جواد طباطبایی (قسمت دوم)
مسیر استثنایی ایران
سید جواد طباطبایی: ملتهای طبیعی دستخوش انحطاط میشوند؛ اما، مشکل فرو میپاشند
درحالیکه ایران هرگز جزئی از هیچ امتی نبوده است و آگاهی تاریخی ایرانیان حتی در دوره اسلامی و خلافت عباسیان نیز در بیرون از دستگاه خلافت صورت گرفته است. طباطبایی یکی از دلایل خود برای این ادعا را در آن میبیند که حتی در دوره خلافت عباسیان نیز ایرانیان همزبان خود و هم اندیشه سیاسی خود را حفظ کردند. مضاف بر این، این ایرانیان بودند که در نهایت توانستند اندیشه سیاسی خود را به دستگاه خلافت چیره سازند و نه بالعکس. همچنین طباطبایی فرهنگ ایرانشهری را فرهنگ فراگیری تعریف میکند که پیرو آن قادر است تا رابطه مبتنی بر مدارا میان تمام اقوام و آیینها برقرار سازد و به این صورت مانع از آن شود که میان اقوام و مذاهب کشمکشی روی دهد. فرهنگی که در آن ملیت ایرانی شأن و سرشت متفاوتی با ایدئولوژیهای ناسیونالیستی اروپایی دارد. حال در شماره امروز، ما به بازخوانی بخش دوم یادداشت دل ایرانشهر طباطبایی میپردازیم. در این بخش طباطبایی درصدد آن است تا نشان دهد که عدم درک درست فرهنگ فراگیر ایرانشهر چه تبعاتی میتواند برجای بگذارد.
طباطبایی در ادامه یادداشت خود بیان میکند که برای برقرار کردن «وحدت ملی» نیاز به نوعی «فرهنگ والایی» است که مانع از پدید آمدن درگیریهای خونبار- مانند تجربه تاریخی اروپا- شود. او در این راستا ادعا میکند که تداوم سیاسی ایرانشهر نیز به مدد تداوم فرهنگی آن ممکن شده است. مضاف بر این طباطبایی اعلام میکند که بر اساس دادههای تاریخی، ایرانیان پیش از آنکه ملت به معنای جدید آن ساخته شود، ملت بودهاند و دولت ملی خود را تاسیس کرده بودند. او نشانه اصلی این ادعا را در آن میبیند که هرگز هیچ قوم مهاجری نتوانسته است که زبان و آیین خود را به ایرانیان تحمیل کند، بلکه همواره این مهاجران بودند که در فرهنگ ایرانی جذب شدهاند. همچنین، به زعم طباطبایی، حکمرانی خوب در حافظه ایرانیان همواره آن حکمرانی بوده که به فرهنگ ایرانشهر متعهد مانده و از این طریق توانسته است که میان تمام اقوام و آیینها با وجود کثرتشان وحدت ایجاد کند؛ اما حکمرانی بد همواره آنی بوده که میان این اقوام و آیینها فاصله انداخته است.
فرهنگ به مثابه زیربنا
سیدجواد طباطبایی در یادداشت «دل ایرانشهر» بیان میکند که تاریخ سیاسی اروپا مملو از نمایشهای وحشتناک است. او در این راستا بیان میکند که جنگهای مذهبی به مدت سه قرن در حد فاصل قرن۱۶ تا ۱۸میلادی و شکلگیری جنگهای دیگر در نیمه نخست قرن بیستم تا پایان جنگ دوم جهانی در کنار درگیریهای قومی-مذهبی میان اقوام بهجا مانده از فروپاشی امپراتوری عثمانی، به مدت طولانی اروپا را محل بروز یک نمایش وحشتناک و یک تجربه تاریخی تلخ قرار میدهد. حال آنکه تجربه تاریخی «ایرانشهر» بهگونهای متفاوت رقم میخورد. در تجربه تاریخی ایرانشهر نه خبری از قتلعام ارامنه است و نه در آنجا به کردها، «ترک کوهی» گفته میشود. در مقابل، در تجربه تاریخی ایرانشهر، مهاجران ترک و عرب، در فرهنگ ایرانشهری جذب میشوند و بدل به بخشی از ایرانیان میشوند. در نتیجه همین امر است که جواد طباطبایی نتیجه میگیرد تا هنگامی که «فرهنگ والایی» وجود نداشته باشد، هیچ «وحدت ملی» استواری نیز شکل نمیگیرد. درست پیرو همین مساله است که به زعم جواد طباطبایی، تداوم سیاسی ایرانشهر به مدد تداوم فرهنگی آن ممکن شده است. فرهنگی پیچیده و والا که میتواند هر مهاجری را نیز در خود بپذیرد و با ایرانی فرهنگشدن، به نوعی وحدت ملی میان جمعیت متکثری از اقوام، زبانها و آیینها ایجاد کند. همان فرهنگ والایی که موجب میشود تا تجربه تاریخی ایرانشهر متفاوت از تجربه تاریخی اروپا و برجایماندگان امپراتوری عثمانی باشد.
ایرانزمین پیوسته ایرانشهری
برای فهم این مساله که چگونه وحدت ملی ایرانشهر حفظ شد و تداوم یافت، درک یک نکته بسیار ضروری است. این نکته بیانگر آن است که وحدت ملی ایرانشهر در بیرون از دستگاه خلافت صورت گرفت. به عبارتی دیگر، این درست همان تمایز اساسی میان وحدت ملی ایرانشهر با وحدت ملی ملتهای حاصل از فروپاشی امتهای عیسوی و اسلامی است. در نتیجه این تمایز است که جواد طباطبایی ادعا میکند که «ملتهای طبیعی» شاید دچار انحطاط شوند؛ اما به ندرت امکان دارد که دچار فروپاشی شوند.
طباطبایی بیان میکند که علت فروپاشی امتهای عیسوی و اسلامی در آن بوده است که آنها نتوانستند میان اقوامی که بر آنها چیره شدهبودند، نوعی وحدت فرهنگی برقرار سازند. درحالیکه، وحدت ملی ایرانشهر از همان آغاز طبیعی بود. به این معنا که ایرانیان میهنی برای ملت واحد متکثری ایجاد کردند که در آن اقوام مهاجر نیز با پذیرش فرهنگ ایرانی، زبان فارسی و ترویج آنها ایرانی شوند. در نتیجه، ایرانشهر پیوسته میهنی بود که حتی زمانی که اقوام مهاجر به آن وارد میشدند، با ایرانی فرهنگشدن، به درجات متفاوتی ایرانی میشدند. بنابراین ایرانیان پیش از آنکه مفهوم ملت در معنای جدید آن ساخته شود، ملت شده بودند و دولت ملی خود را تاسیس کرده بودند. طباطبایی زیربنای این ادعای خود را در آن میبیند که هیچ قوم مهاجری در ایران نتوانست آداب و زبان خود را به ایرانیان تحمیل کند. به عبارتی دیگر، این ادعای طباطبایی ریشه در این نکته دارد که ایرانزمین پیوسته ایرانشهری باقی مانده است. درست همانگونه که آرتو دو گوبینو، وزیر مختار فرانسه در ایران در میانه قرن نوزدهم میلادی بیان میکند، ایران آن سنگ خارایی است که از باد و بارانهای فراوان بر آن آسیبی وارد نشده است و شاید هرگز بر آن وارد نشود.
سنجه حکمرانی خوب در میان ایرانیان
طباطبایی در ادامه یادداشت «دل ایرانشهر» خود یک هشدار مهم میدهد. او بیان میکند که ایرانیان شیوههای حکمرانی بر ایران را به دو صورت کلی و بر اساس یک سنجه مهم قضاوت کردهاند. حکمرانی خوب برای آنها آن نوعی از حکمرانی بوده که به حفظ و تداوم وحدت ملی طبیعی ایرانیان مبادرت کرده است؛ حال آنکه حکمرانی بد آن نوعی از حکمرانی بوده که موجب سست شدن این وحدت طبیعی ملی شده است. او در این راستا به مقایسه شاهعباس و شاه سلطانحسین میپردازد و بیان میکند که حکمرانی شاهعباس از آن جهت در حافظهها بهعنوان نوعی حکمرانی خوب به یادگار مانده است که او از تمام اقوام حتی ارمنیان و گرجیان گرفته تا خارجیهایی که به دربار او آمده بودند، برای شکوفایی اقتصادی و آبادانی ایران بهره برد؛ اما در طرف مقابل، حکمرانی بد شاه سلطانحسین نیز از آن جهت در خاطرهها به یادگار مانده است که در خلاف جهت حفظ این وحدت ملی طبیعی برآمد و بهعنوان مثال، روستایی به نام «حسینآباد» ساخت تا تمام ارمنیانی را که به زور اسلام آورده بودند، در آنجا گرد آورد.
در نتیجه، طباطبایی بیان میکند که تاریخ راستین ایرانشهر همواره محل تنش و تعارض دو نوع مدیریت و حکمرانی بوده است. یکی آن حکمرانی خوبی بوده که همواره به نیکی از آن یاد شده و این حکمرانی با نظام دیوانی خود در جهت حفظ وحدت ملی طبیعی ایرانیان بوده است. دیگری آن حکمرانی بدی بوده که همواره از آن به بدی یاد شده و آن حکمرانی بدون درک و فهم این فرهنگ فراگیر وحدتبخش ملی، درصدد آسیب زدن و سست کردن آن بوده است. مطابق این توضیح، طباطبایی بیان میکند که عدم فهم درست فرهنگ ایرانشهر توسط دستگاه حکمرانی میتواند موجب سست شدن پایههای این فرهنگ وحدتبخش شود و زمانی که این فرهنگ فراگیر و وحدتبخش سست شود، درگیریهای قومی و مذهبی ظهور و بروز پیدا میکنند. در نتیجه، او به غلبه برخی از ایدئولوژیها بر نظام حکمرانی کشور هشدار میدهد. ایدئولوژیهایی که درک درستی از فرهنگ فراگیر ایرانشهری ندارند یا حتی سر ستیز با آن دارند. خواه این ایدئولوژی میخواهد نوعی خوانش از مکاتب سیاسی مدرن اروپایی باشد، خواه میخواهد نوعی خوانش از مذاهب باشد.
آسیب درک نادرست از دیانت
طباطبایی در ادامه یادداشت «دل ایرانشهر» خود بیان میکند که وحدت ملی ایرانشهر در طول تاریخ و بهصورت پیوسته متکی به امر فراگیر فرهنگی بوده که توانسته است تمام اقوام و آیینها را در کنار یکدیگر با وجود تکثری که دارند، گردآورد. او تاکید میکند که دیانت همواره بخشی از این فرهنگ فراگیر بوده است و نه تمام آن. ازاینرو او بیان میکند که «وحدت ملی ایرانشهر بر پایه آن فرهنگ فراگیر ممکن شود که همه شئون همه گروههای ملت واحد را دربرمیگیرد و بر آنها اشراف دارد.» سپس او در همین راستا ادعا میکند که به همان اندازه که فرهنگ ایرانشهری درصدد وصل کردن اقوام و آیینهاست، به همان اندازه فهم غیر فرهنگی از ادیان موجب جدا کردن اقوام و آیینها از یکدیگر میشود. در واقع به زعم طباطبایی، ارائه فهم غیر فرهنگی از ادیان موجب میشود تا به عصبیتهای قومی و دینی برای بروز جنگ و کشمکش دامن زده شود.
پیرو این موضوع مهم، طباطبایی بیان میکند که پس از پیروزی انقلاب مشروطه، مشروطهخواهان درصدد آن بودند که نه به انکار دیانت بهعنوان بخشی از فرهنگ ایرانشهر دست بزنند و نه به دنبال ارائه خوانش غیرفرهنگی یا سیاسی از دیانت باشند، بلکه آنها کوشیدند تا شرع را به حقوق عرف جدید تبدیل سازند. در نتیجه، در دوران مشروطه آن کسانی که در تلاش بودند تا نوعی خوانش غیرفرهنگی از دین ارائه کنند، موفق نشدند. اما این خط فکری در دهه چهل و پنجاه شمسی پیرو دگرگونیهایی که ایران سپری کرده بود، فرصت یافتند تا با ارائه نوعی خوانش غیر فرهنگی و ایدئولوژیک از دین، عرصه را بر ملیت و فرهنگ فراگیر ملی ایرانشهر تنگ کنند. طباطبایی در اینجا از نویسندگانی نام میبرد و بیان میکند که دین برای این اشخاص و مریدان آنها نه یک امر فرهنگی که نوعی ابزار برای پیکار سیاسی بود. در نتیجه، این اشخاص بیاعتنا به محتوای دین، با ساختن و تبلیغ کردن قرائتی ایدئولوژیک از دین، به مخالفت و ستیز با دستاوردهای انقلاب مشروطه برخاستند. به زعم طباطبایی، آنها به دور از درک فرهنگ فراگیر ایرانشهری، عرصه را بر ملیت تنگ کردند و با جا انداختن این خوانش غیرفرهنگی از دین به فهم ایرانیان از ملیت خود آسیب وارد کردند. آسیبی که اگر در برابر آن ایستاده نشود، میتواند موجبات ظهور و بروز درگیریهای قومی و مذهبی شود و همچنین میتواند به تمام دستاوردهای فرهنگ ایرانشهری خدشه جدی وارد سازد.
در واقع طباطبایی درصدد آن است تا بیان کند: «این نکته در تاریخنویسی ایران مغفول واقع شده که ایرانشهر آن وجه از ایران است که نظمی طبیعی با پشتوانه فرهنگی پیچیده آن را ایجاد کرده بود.» بنابراین، ارائه خوانش غیر فرهنگی از دیانت تنها موجب ایجاد نوعی مانع معرفتی برای فهم ایرانیان از ملیت خود میشود. در واقع، برای طباطبایی دیانت همواره بخشی از فرهنگ ایرانشهر بوده که با خوانش فرهنگی از آن، هرگز در برابر ملیت ایرانی قرار نگرفته بود. در نتیجه همین امر است که فرهنگ فراگیر ملی ایرانشهر توانسته بود تا میان این اقوام متکثر با آیینهای مختلف نوعی وحدت ملی برقرار سازد. حال عدم شناخت صحیح نقش دیانت در این فرهنگ پیچیده تنها موجب آسیب به این فرهنگ فراگیر ملی میشود و بیم آن میرود که دستاورد فرهنگ ایرانشهر را از بین ببرد و برای ایرانیان نیز همان تجربه تلخ و دهشتناک اروپاییها را به ارمغان بیاورد که در طول درگیریهای قومی و مذهبی صحنههای وحشتناکی را به نمایش گذاشتند. طباطبایی در ادامه بیان میکند که در دورههایی از تاریخ ایران از این قسم استفادههای سیاسی یا همان خوانشهای غیر فرهنگی از دیانت روی داده که در هرکدام از آنها به فراخور زمان، آسیبهایی به وحدت ملی ایرانیان وارد آمده است. درست مانند همان مثالی که او از دوران شاه سلطانحسین میآورد که گروهی از ارامنه را به زور به اسلام میآورند و آنها را در روستایی به نام حسینآباد ساکن میسازند.
نه به دشمنی با دیانت
طباطبایی در بخشهای نهایی یادداشت دل ایرانشهر خود به نکته بسیار مهمی اشاره میکند. او با تاکید مجدد بر تفاوت نوع تکوین ملت ایران بهعنوان یک ملت طبیعی با ملتهای اروپایی چون فرانسه و همچنین ملت ترکیه بهعنوان بازمانده امپراتوری عثمانی به نکته بسیار مهمی اشاره میکند. در واقع او در ادامه نکوهش خوانش غیر فرهنگی از دین بیان میکند که دیانت به عنوان بخشی از فرهنگ ایرانشهر است و همواره ادیان وارد شده به ایرانشهر خود را با فرهنگ فراگیر ایرانشهر هماهنگ کردهاند و در نتیجه همین مساله بوده است که هرگز به خودیخود تعارضی با ملیت ایرانی نداشتهاند. بنابراین نهتنها ما نباید خوانش غیر فرهنگی از دیانت داشته باشیم، بلکه هرگز نباید به دشمنی یا انکار دیانت بهعنوان بخشی از فرهنگ فراگیر ملی خود نیز بپردازیم. بهزعم طباطبایی این درست همان تفاوت ایران با ترکیه و فرانسه است که برای ملتسازی خود راه لائیسیته را برگزیدند. زیرا آنها برای ملتسازی خود نیازمند برقراری نوعی گسست با نظم پیشین خود بودند؛ در حالی که ما به علت آنکه هرگز بخشی از یک امت نبودهایم، نیازمند این کار نیستیم و درست به همین دلیل است که حتی مشروطهخواهان ایرانی نیز پس از پیروزی انقلاب مشروطه نیازی به گسست با گذشته خویش نیافتند و دست بر قضا این انقلاب را در ادامه تحولهای فرهنگی سدههای پیشین خود دریافتند.
نتیجهگیری
شکی نیست که نظام اندیشهای که سیدجواد طباطبایی، فیلسوف فقید ایرانشهر آن را تاسیس کرده است آنقدر پیچیدگی در خود دارد که نگارنده به خود این جرات را نمیدهد که ادعا کند توانسته است آن را به درستی فهم کرده باشد. لکن، آنچه به زعم نگارنده میتوان از سیدجواد طباطبایی فهمید، از این قرار است که هر امر جدید مانایی را باید از دل امر قدیم ساخت. در نتیجه، بهزعم نگارنده طباطبایی در پی ساخت امر جدید ایرانی بود که بحق قادر باشد تا پاسخی به مشکلات عصر جدید ایران ارائه کند. در نتیجه، طباطبایی برای دستیابی به این مساله، به جای آنکه ایران را ذیل یکی از ایدئولوژیهای سیاسی قرار دهد و از آن زاویه به ایران نگاه کند، ایران را به مثابه یک مساله تبیین میکند. پیرو همین راه است که او با مطالعه تاریخی ایران به فهم این نکته دست مییابد که مسیر تاریخی و سرشت ملت ایران با مسیر تاریخی و سرشت دیگر ملتها متفاوت است. اهمیت این ماجرا در آنجاست که تا زمانی که نتوان به شناخت درستی از یک پدیده نائل شد، تجویزهای صورتگرفته درخصوص آن پدیده به بیراهه شباهت خواهد داشت. از این نظر است که کار طباطبایی دارای ارزش بسیاری است. طباطبایی به ما آن شناخت درست را میدهد که ایران نه مانند ملتهای امروزی اروپایی است و نه مانند ملتهای امروزی منطقه. ایران کشوری استثنایی است. همانگونه که برخی میگویند چین، آلمان یا آمریکا کشورهایی استثنایی هستند. در نتیجه، مسیر ملت ایران نیز خاص خود است و نه مانند مسیر دیگر ملتها. عدم فهم این مساله مهم باعث شده است که تجویزهای بسیاری از اندیشمندان سیاسی معاصر ما برای ایران بیراهه باشد. بیراهههایی که نه سعادت، بلکه نافرجامی و تعرض و کشمکش به همراه داشته باشد و این درست همان عدم فهمی است که موجب شد تا بسیاری از اندیشمندان سیاسی عصر ما قادر به فهم درست اندیشه ایرانشهر طباطبایی نباشند و انتقادات و درشتیهای نابجایی به سمت او روانه کنند. اویی که به حق یک دغدغه داشت: ایران. اویی که به حق فرزند خلف ایرانشهر بود. یادش جاویدان.