علت شکست دولتها در آفریقا
دلایل تداوم رکود اقتصادی و فقر در کشورهای آفریقایی چیست؟ چه موانعی در برابر مسیر دولتسازی در این کشورها وجود دارد و دلایل شکست دولتها در این قاره چیست؟ رابرت بیتس استاد دانشگاه هاروارد و متخصص اقتصاد سیاسی توسعه است که بیش از چهار دهه است که در مورد ریشههای خشونت و شکست دولت در آفریقا پژوهش میکند. او در کتاب «آنگاه که همه چیز فروریخت» پاسخهایی به این پرسشها میدهد که در تضاد با برخی از نظریات سنتی همچون نفرین منابع است و میتواند درسهای مهمی برای پژوهشگران و سیاستگذاران در دیگر کشورهای در حال توسعه داشته باشد.
رابرت بیتس در این کتاب با الهام از نظریات دولتسازی و نظریه بازیها تلاش میکند که دلیل خشونت، آشوب و شکست دولتها در آفریقا را توضیح دهد. بیتس صحنه سیاست در آفریقا را با سه بازیگر یعنی حاکمان، حامیان آنها و شهروندان مدلسازی میکند که برای تولید ثروت با هم رقابت میکنند. این بازیگران دو نوع ترجیحات را دنبال میکنند: خشونت/ غارت و تولید ثروت. زمانی که در نتیجه انتخاب عقلانی حاکمان و شهروندان، توازنی بین این دو مجموعه ترجیحات برقرار میشود، ثبات سیاسی زمینه دولتسازی را فراهم میکند. یکی از بینشهای مهم پژوهش بیتس این است که سلسلهمراتب خانوادگی و احزاب مخالف حکومت چطور با سازماندهی مردمی منفی در مورد مسائل مناقشهآمیز به تقویت رفتارهای فرصتطلبانه (و در برخی موارد به شکست دولت) منجر میشوند. بیتس توضیح میدهد که چطور روسای جمهور کشورهای آفریقایی با انگیزههای نادرستی مواجه میشوند تا رفاه بخش عمدهای از شهروندان خود را نادیده انگارند، اقتصاد کشور خود را نابود کنند و قدرت را در دست حلقه محدودی از خودیها متمرکز کنند. او سپس توضیح میدهد که چرا دولتهای آفریقایی پایه درآمدی کم و شهروندانی دارند که در مقابل پرداخت مالیات مقاومت میکنند. آسانترین راه برای رهبران این کشورها، باج دادن به مشکلسازترین و قدرتمندترین بخشهای این جوامع و استفاده از قوه قهریه برای حذف باقی بخشهای جامعه بوده است. بیتس توضیح میدهد که این چشمانداز کوتاهمدت رهبران، در بلندمدت دردسرساز بوده است زیرا تنگتر شدن حلقه ائتلاف حاکم و اعمال خشونت برای سرکوب مطالبات مردم موجب فروپاشی حکومت میشود. در چنین فضایی، شوکهایی همچون بحران نفت در دهه ۱۹۷۰ و بحران بدهی دهه ۱۹۸۰ نیز نهتنها زمینه را برای اصلاح حکومتها فراهم نکردند، بلکه موجب تشدید خشونت در این جوامع شدند. نظریه بیتس تاکید دارد که در این ساختار انگیزشی حاکمان، فشارهای بینالمللی و داخلی در جهت اصلاح نظام حکمرانی موجب میشود که اقتدارگرایی و خشونت دولتی به راهبردی منطقی برای بقا بدل شود و بیثباتی سیاسی تشدید شود.
رابرت بیتس شواهدی ارائه میکند مبنی بر اینکه غارت منابع طبیعی محصول این ساخت سیاسی است و نه علت آن. او به همین ترتیب توضیح میدهد که شکاف نژادی و خشونت نیز از پیامدهای این فضای سیاسی هستند و در این فضا، سیاستمداران از روی تعمد تنشهای قومی محلی را به عنوان بخشی از راهبرد بقای خود برای طرد برخی از بخشهای جامعه از ائتلافهای سیاسی تشدید میکنند. کتاب «آنگاه که همه چیز فروریخت» نشان میدهد که اصلاحات دموکراتیک در فضای سیاسی توصیف شده، موجب دامن زدن به خشونت میشود. رقابت سیاسی به افراد قدرتمند بلندپرواز داخل ائتلاف حاکم و گروههایی که پیش از این از قدرت حذف شده بودند، نوید دسترسی مستقیمتر به منابع دولتی را میدهد. علاوه بر این، دموکراسی فضایی برای بروز منازعاتی را فراهم میکند که در دوره حاکمیت اقتدارگرا ریشه داشتند اما اقتدارگرایی اجازه بروز آنها را نداده بود. این کتاب پرسشهای مهمی در مورد نقش اصلاحات در گسیختن خشونت بیشتر در جامعه مطرح میکند. بیتس توضیح میدهد کهگذار به سیاست چند حزبی در اواخر دهه ۱۹۸۰ (در نتیجه اعتراضات مردمی و فشار از سوی وامدهندگان خارجی) موجب افزایش شدید ریسک سیاسی برای صاحبان قدرت در قاره آفریقا شد. وابستگی اقتصاد کشورهای آفریقایی به تولید کالاهای ارزشمندی که به راحتی میتوانند تصرف شوند (در مقابل فرمهای دیگر درآمدهای عمومی) و در کنار این روند افزایش ریسکهای سیاسی موجب شدند که رهبران سیاسی که پایههای قدرت خود را آسیبپذیرتر میدیدند، تمایل بیشتری به غارت بیابند. در همین هنگام، زیر سطح توسعه ملی این کشورها، منازعات و تعارضاتی در خاموشی در حال شکل گرفتن بودند. زمانی که دولتها سقوط میکردند، این منازعات محلی به مسالهای در سطح ملی بدل شده و موجب افزایش ناامنی در سطح محلی میشدند. در اینجا یک مکانیزم بازخورد منفی دیگر تولید میشود: کاهش درآمدهای عمومی، مدیریت و کنترل تنشهای منطقهای را دشوارتر میکند. در این وضعیت، شهروندان دو انتخاب بیشتر ندارند: پذیرش فقر یا اسلحه به دست گرفتن برای دفاع از ثروت خود. بیتس در مقدمه کتاب با بیان این جمله که «رقابت انتخاباتی و شکست دولت شانه به شانه هم حرکت میکنند»، روششناسی مطالعه این رابطه را مورد بحث قرار میدهد. او توضیح میدهد که رقابت حزبی بدون مجموعهای از حقوق مدنی و سیاسی نمیتواند یک نظام دموکراتیک را برقرار کند؛ بنابراین در این پژوهش او خود به تعداد احزاب سیاسی، سهم نسبی آنها از آرای عمومی یا شرایط ورود نیروهای مخالف به کارزارهای انتخاباتی محدود نمیپردازد بلکه این پژوهش بر رابطه بین اصلاحات سیاسی و بیثباتی سیاسی تمرکز دارد. او در نهایت نتیجهگیری میکند که موج دموکراسیخواهی دو دهه اخیر به این دلیل توانایی ایجاد ثبات سیاسی را نداشته است که افراد صاحب منصب در این کشورها در مقابل این تهدید جدید در برابر قدرتشان با خشونت و فساد بیشتر پاسخ خواهند داد.