داستان نجات از روزمرگی
فقط خواندن زندگینامه نویسندگان است که باعث میشود به شباهت کاری واقف شوم که مثلا میکلآنژ با سنگها و نویسنده با ایدههای خامی میکند که آنها را در میان تلی از عادات روزمره یافته، زوائدشان را کنار زده یا در پوستین رنجورشان دمیده تا به چیز شوقانگیزی تبدیل شوند که مایه لذت ادبیات است. برای من هم، مجموعه داستان «شکارچیان در برف» مواجهه با عادات روزمرهای است که لحظهای کنار رفتهاند و جای خودشان را به «داستان» دادهاند. یادم میآید سالها پیش عمه یکی از دوستانم به ینگه دنیا رفته بود و سوغاتیای که برای دوستم آورده بود یک همزن قهوه بود که تا مدتها نقل محافل بود و همه از بیهودگی و به دردنخوریاش به خنده میافتادند. این همزنِ بیفایده، بعدها خودش را به یکی از داستانهایم رساند و نام داستانی با همین عنوان شد. شاید عجیب باشد اما عادات روزمره، ماده خامی هستند که فقط باید زوائدشان را تراشید. برای منی که سالها در اصفهان زندگی کردهام، هیچ چیز به دلخراشیِ بستر خشک یک رودخانه نیست. حدود یک دهه از خشکی زایندهرود میگذرد و یکی از شادیهای گذرای مردم شهر، اوقاتی است که آب رودخانه را باز میکنند یا نوید باز شدنش را میدهند. بازار شایعات از ماهها قبل شروع به گرم شدن میکند، هر جا که میروی همه از باز شدن آب میگویند تا آنکه بالاخره آب در زایندهرود جاری میشود. داستان «گربه مادر» در مجموعه داستان «شکارچیان در برف»، داستان یک شبانهروز در کنار زایندهرود خشکی است که مردم شهر روی پل و کنار مادیهایش کمین گرفتهاند و منتظر جوشش آب در شکاف خشک رودخانهاند. ناملایمتی رودخانه با شهر دستکمی از بیوفایی گربهای ندارد که در داستان بچههایش را رها میکند، به همان سنگدلی و به همان سادگی.
ارسال نظر