روایت خواندنی از زندگی یک کارآفرین
سلطان فــــــاتح
سلطان حسین؛ اسمتان خیلی خاص است. به نظر میرسد عقبه خانوادگیتان به خوانین برمیگردد.
ما اصالتا شیرازی هستیم. منتها زمان قاجار اجدادم از آنجا به آذربایجان کوچ میکنند. درست است اجدادم خان و خانزاده بودند. ده داشتند. بعد از انقلاب سفید، روستاها را از آنها گرفتند و زمینها را به روستاییها دادند. میخواستند با این کار کشور را به سمت صنعتی شدن ببرند. در روستایمان به من میگویند «سولطان خان» که همان سلطان به زبان ترکی است. من هم موقع عوض کردن شناسنامه به مشکل برخوردم. گفتند «نمیتوانی سلطان را در شناسنامه درج کنی. دیگر این عنوان به دردت نمیخورد.» اما من قبول نکردم. اسمم یک خوبی دارد یک بدی. خوبیاش این است که همیشه در یاد دیگران میماند. اما بدیاش این است که اگر کار بدی انجام بدهم راحت میتوانند مرا شناسایی کنند. مثل شماره رند میماند.
پس هنوز هم در آن منطقه شما را بهعنوان خان میشناسند؟
بله به ما میگویند چی چیکخان. یعنی خان کوچک.
شما متولد چه سالی هستید؟
متولد ۱۳۳۶ هستم. در شهرستان میانه به دنیا آمدم و در چهارسالگی پدرم فوت کرد و سرپرستی خانواده ما را هم عمویم به عهده گرفت. ما دو برادر بودیم و یک خواهر داشتیم. به دلیل اینکه عمویم در ژاندارمری آن زمان مشغول به کار بود، دائما از یک شهر به شهر دیگر میرفت. در آن دوره که سرپرستی ما را بر عهده گرفت، در قائمشهر مشغول به کار بود و ما را هم نزد خود برد. در قدیم برای آنکه فساد به وجود نیاید، نیروها را مرتب جا به جا میکردند. عموی من هم هر دو سه سال به یک شهر میرفت. تا اینکه بعد از کلاس دوم ابتداییام، عمویم به میانه منتقل شد و ما هم با او راهی شدیم. تا ششم ابتدایی را در میانه گذراندم.
پس ماجرای ورود شما به عرصه صنعت لوازم خانگی چه بود؟ خانوادهتان که صنعتی نبودند.
ما در خانوادهمان عادت به روزنامه خواندن داشتیم. آن موقع مثل الان نبود که همه خانوادهها تلویزیون داشته باشند. در نتیجه دسترسی اصلی به اخبار و اطلاعات از طریق روزنامه فراهم بود. حتی خیلیها سواد نداشتند که روزنامه بخوانند. ما روزنامه را میخواندیم و برای بقیه تعریف میکردیم. یک روز دیدم در روزنامه آگهی زدهاند که شرکت آزمایش (تولیدکننده لوازم خانگی) هنرجو میپذیرد. از ششم ابتدایی هنرجو میپذیرفت و سیکل فنی میداد. برای امتحان به آنجا مراجعه کردم و قبول شدم. به این ترتیب اولین گام را در صنعت لوازم خانگی برداشتم. در شرکت آزمایش بیشتر کارهای فنی را یاد میدادند. چهار رشته بود که میتوانستیم به انتخاب خودمان در آن مشغول به تحصیل شویم. یکی رشته برق بود که آن زمان از رشتههای خوب محسوب میشد. رشته مکانیک، درودگری و فلزکاری هم از دیگر رشتهها بود. وقتی از آنجا فارغالتحصیل میشدیم تازه باید به هنرستان میرفتیم. شرکت آزمایش هنرستانی بود که سیکل فنی میداد. آن زمان بچهها را طوری تربیت میکردند که همه تکنیکالی کار کنند. در رشتههای مرتبط درس میخواندند و کار میکردند. مثل الان نبود که به همه مدرک بدهند. هر کسی در رشته خودش کار میکرد. امور کشور در آن زمان دست تکنوکراتها بود و آزمایش هم در همین مسیر قدم برمیداشت. شرکت آزمایش هر سال ۱۱۰ نفر هنرجو میپذیرفت. من آن سال در آزمون ورودی نفر سوم شدم. ورودی ما را به دو گروه تقسیم کرده بودند. یک گروه تا ظهر کار میکردند و بعد درس میخواندند؛ یک گروه هم تا ظهر درس میخواندند و بعد از آن کار میکردند. در واقع بهصورت شبانهروزی آنجا بودیم. من به تهران آمدم و خانوادهام در میانه ماندند. آنجا بود که با لوازم خانگی آشنا شدم.
خود کارخانه آزمایش هم هنرجوها را برای کار جذب میکرد؟
بله، کار یادشان میداد و آنها را جذب میکرد. از ششم ابتدایی تا دیپلم، بچهها در سنی هستند که غل و غش ندارند. در این سن همه صاف و صادق بودند و برای کار مورد اعتمادتر.
خانوادهتان مخالفت نکردند که تنهایی به تهران بیایید؟
همان اول که قبول شدم، مخالفت کردند اما یک شب تا صبح گریه کردم تا بالاخره قبول کردند.
از همان اول به کار فنی علاقه داشتید یا دلیل دیگری داشت که این مسیر را انتخاب کردید؟
یک جوک هست که مردی از بالای آبشار نیاگارا خودش را به پایین پرتاب میکند و در مسابقه اول میشود. به او میگویند انگیزه شما چه بود؟ میگوید نمیدانم چه کسی مرا هل داد. داستان من هم همین است. شاید ناخواسته بود و مساله علاقه، چندان مطرح نبود. البته من از بچگی کار فنی را دوست داشتم. دو تا سه تابستان آخر که میانه بودم، کار میکردم. بیشتر توی سوپر مارکتها کار میکردم یا توی تعمیرگاههای لوازم خانگی. در شرکت آزمایش هم که آمدم، علاقهمند به شاخه فنی بودم و به همین دلیل هم رشته برق را انتخاب کردم. همیشه هم جزو شاگردهای اول تا سوم بودم. فقط یکبار پنجم شدم. در شرکت آزمایش افرادی بهعنوان روانشناس کودک و نوجوان بودند. یک مصاحبه میگرفتند که بدانند چطور فکر میکنی و در چه زمینهای میتوانی موفق بشوی. از من هم این مصاحبه را گرفتند. بعدها خانمی را که از من در آزمایش تست روانشناسی گرفت بهصورت اتفاقی دیدم و خودش را معرفی کرد. در آن دوره نمیدانستم روانشناس یعنی چه. بعد از مصاحبه، جلسه تشکیل میدادند و میگفتند این فرد مصاحبه شونده بهتر است چه مسیری را ادامه دهد. در واقع آنها طرز تفکر ما را رصد میکردند. اینکه ما شهودی هستیم یا درونگرا یا برونگرا. سه بعدی فکر میکنیم یا یک بعدی. هنگام مصاحبه آنها از من سوال میپرسیدند و جواب میدادم. در نهایت گفتند تو سه بعدی فکر میکنی، به همین دلیل هم طراحی صنعتی را انتخاب کردم. البته علاقه من به برق بود، ولی آنها تشخیص دادند که من در این حوزه موفقتر هستم. در قسمت R&D (تحقیق و توسعه) آنجا کار را شروع کردم. اولین کاری که انجام میدادم این بود که نقشهکشها، نقشهها را مدادی میکشیدند و من آنها را مرکبی میکردم. بعد هم خودم نقشهکش شدم و توانستم ترفیع بگیرم و دوره طراحی قالب و محصول و تجهیزات و کارخانه را گذراندم. سه سال در کارخانه آزمایش بودم. هر روز نصف روز مشغول طراحی بودم و این حجم کار به من کمک کرد. مسیر زندگیام را همین R&D عوض کرد. وقتی سیکل فنی را گرفتم، یکسال در آزمایش کار کردم ولی یک پیشنهاد خوب از الکترولوکس دریافت کردم. آن زمان الکترولوکس در ایران شعبه داشت. یک کارخانه پایینتر از سه راه آزمایش داشت. شنیده بودند که من کار طراحیام خوب است. به سراغم آمدند و از من خواستند که برایشان بخاری طراحی کنم. مدیرانم در آزمایش متوجه شده بودند که من میخواهم استعفا بدهم. گفته بودند نگذارید برود چون خوب کار میکند. یک روز نزد مدیر کارخانه آقای مبینی رفتم و گفتم «میخواهم بروم». آقای مدیر گفت «کجا میخواهی بروی؟» گفتم «الکترولوکس به من پیشنهاد داده که بخاری طراحی کنم.» گفت «چرا نمیخواهی اینجا کار کنی؟» گفتم «من دیگر اینجا همهچیز را یاد گرفتهام.» برآشفته شد و رو به من گفت: «تو یه وجب بچه به من میگویی همهچیز را یاد گرفتی؟ من که سالهاست اینجا هستم هنوز مسیرها را درست بلد نیستم.» بعد از آن هم با عصبانیت بیرونم کرد. آمدم بیرون. ولی بعدها فکر کردم که راست میگفت. واقعا سخت میتوان این ادعا را داشت که همهچیز را یاد گرفتم. خلاصه از آنجا بیرون آمدم و به الکترولوکس رفتم.
فکر نمیکنید موقعیتتان در آزمایش میتوانست بهتر شود؟
بیرون آمدنم از آنجا ریسک زیادی نداشت. تنها ریسکش این بود که امکان داشت موفق نشوم. در هر حرکتی بالاخره یک ریسک هست. آزمایش به من حدودا ۱۷۰ تومان حقوق میداد. به اندازه یک کارگر مبتدی. من با این پول هم باید کرایه خانه میدادم و هم شبانه درس میخواندم که دیپلم بگیرم.
پس پیشنهادها میتوانست وسوسهکننده باشد.
بله حقوق آزمایش، کفاف هزینه زندگیام را نمیداد. به الکترولوکس رفتم و قرار شد وقتی طراحیام تمام شد، حقوق ثابتم را دوبرابر کنند. یک بخاری شعله آبی را طراحی کردم. از چندتا از دوستانم هم کمک گرفتم و توانستم طراحی این بخاری را در مدت کوتاهی تمام کنم. روزی که آن را تحویل دادم یادآوری کردم که حقوقم دوبرابر شود. اما مدیرم گفت «پسرجان این طراحی فعلا روی کاغذ است؛ من اول باید بدهم این را قالبسازی کنند، بعد نمونهسازی کنند، بعد از آن تولید انبوه بشود و بفروشیم و سود کنیم، بعد از همه اینها حقوق شما را افزایش دهم.» من هم کار را به او تحویل دادم و از الکترولوکس بیرون آمدم. بیکار شدم. میخواستم ترکتحصیل کنم. کلاس دهم بودم. ولی یکی از دخترعموهایم که خدا حفظش کند، به من ۵۰۰ تومان پول داد تا توانستم ادامه بدهم. یک هفته تا ۱۰ روز بیکار بودم. بعد از آن در آزمون ورودی ارج شرکت کردم. تفاوتی که ارج با آزمایش داشت این بود که خیلی سیستمی و با دیسیپلین بود. دلیل آنکه طول کشید تا زمین بخورد هم همین شیوه مدیریتیاش بود. اما آزمایش چنین سیستمی نداشت و به همین دلیل زودتر زمین خورد. بعدها من هم از تجربه مدیریتی ارج در کارم استفاده کردم. به آنجا رفتم و سریع هم جذب شدم. یکی از کسانی که در آزمایش کار میکرد، در کارخانه ارج مشغول بهکار شده بود و مرا میشناخت و از من کلی تعریف کرده بود. به یاد دارم آن دوره هر وقت مصاحبهگیرندگان و کارشناسان میخواستند حال تازه واردها را بگیرند به آنها میگفتند آفتابه بکشید. آفتابه مخروط سختی است. باید آن را گسترده میکشیدیم. یعنی تصور میکردیم وقتی یک شیء باز میشود چه شکلی پیدا میکند. بعدها هم خودم همین کار را با کسانی که میخواستند در کارخانهام استخدام شوند، انجام دادم (با خنده). کار کردنم در ارج سه ماه بیشتر طول نکشید. کارگزینی اعلام کرد به دلیل اینکه سربازی نرفته اید، نمیتوانید اینجا کار کنید. بعد از آن به شرکت فیروزا رفتم که کارهای جرثقیل سقفی را انجام میداد. به ساوه رفتم و مشغول شدم تا بعد از دیپلم آنجا بودم و کار کردم.
ماجرای کابینت در داستان زندگی شما چطور با یخچال و فریزر گره خورد؟
همزمان با دوران انقلاب، سربازی ام تمام شد و به ساوه برگشتم. از سال ۶۰ به بعد، کارهای تعمیراتی انجام میدادم. با تعمیرکارها کار میکردم و تومانی سه ریال میگرفتم. بعد از مدتی این رقم برعکس شد. اما به این نتیجه رسیدم که بهتر است برای خودم کار کنم. میرفتم یخچالهای دست دوم را که خراب شده بودند از سمساریها میخریدم و تعمیر و رنگ میکردم و میفروختم. سمت میدان خراسان و خاوران جایی را برای این کار اجاره کرده بودم. به این فکر افتادم که چرا یخچال را خودم نسازم. اینجا بود که به فکر طراحی افتادم و همان R&D به دردم خورد. شروع کردم به طراحی یخچال. میخواستم هزینه ساختش کم بشود. به فکرم رسید این کار را میتوانم با کمترین امکانات کابینتسازی انجام دهم. ولی باید اول کابینتسازی یاد میگرفتم. هرجا میرفتم که بهعنوان کارگر کابینت ساز استخدام بشوم، کسی کارگر نمیخواست. سال ۱۳۶۴ بود؛ زمان جنگ بود و کار هم نبود. خلاصه به طریقی با یک کابینت ساز آشنا شدم و کابینتسازی اش را اجاره کردم. اولین فریزرهای امرسان را آنجا با سایزهای کوچک تولید کردم.
یخچال و فریزر چه ارتباطی با کابینتسازی دارد؟
بدنه خارجی را با وسایل کابینتسازی بنچ کرده بودم. چون پول زیادی نداشتم. وقتی میخواستم این کار را انجام دهم باید فکر میکردم چطور میتوانم با هزینه کم آن را انجام دهم. دوم اینکه باید کار را یاد میگرفتم. همانطور که گفتم، میخواستم بروم کابینتسازی یاد بگیرم اما نشد. ولی وقتی کابینتسازی را اجاره کردم نیروهای متخصصش هم آمدند و با من کار کردند. کارگر هم گرفتم بهصورت روزمزد برایم کار میکردند. ۱۷ هزار تومان پسانداز داشتم که از آن میتوانستم چنین هزینههایی را پرداخت کنم.
برای موتورها و ساختار فنی آن چکار کردید. بالاخره ساختار موتورها هم پیچیدگیهای خاص خود را دارد.
در شرکت آزمایش جانمایی آنها را یاد گرفته بودم. تعمیرکار هم بودم و از مسائل فنی اش سر در میآوردم. قطعات آماده بود و من از بازار آنها را تهیه و در یخچالها و فریزرها جانمایی میکردم. برای شروع کار ۴۰ متر پارکینگ را سمت پیروزی اجاره کردم. ما در عرض ۱۰روز ۱۲ بدنه ساختیم که ۲ تا از آنها خراب بود و جزو ضایعات شد. آن ۱۰ تای باقی مانده را تصمیم گرفتیم به فروشندههای لوازم خانگی بفروشیم. فروشندههای محلی را به آنجا دعوت کردم. شرایط آن زمان هم بحرانی بود و وسایل جدیدی به ایران نمیآمد. مغازهدارهایی که آمدند و این یخچالها و فریزرها را دیدند، هر کدام چند تا سفارش دادند. نصف پول را از آنها گرفتم. از اینجا توانستم سرمایه جمع کنم. با پول خودشان کارهایشان را تحویل دادم. آن زمان ماهی ۱۰ یخچال و فریزر تولید میکردیم. چون نه سرمایه کافی داشتیم و نه هنوز دستمان راه افتاده بود. ولی بعد از آن هم جایی که کار میکردیم به تدریج بزرگ تر شد و هم پیشرفته تر شدیم و کارخانه زدیم. در اوج کار امرسان در دهه ۸۰، روزی ۱۸۰۰ یخچال و فریزر تولید میکردیم. جزو پرتیراژترینها بودیم. ولی در عین حال اوج بی کفایتی مدیریتی من هم همان موقع بود.
از چه لحاظ؟ وقتی اوج کار تولیدتان آن زمان بوده مگر میشود مدیریت درستی پشت این روند نبوده باشد؟
وقتی سازمان بزرگ میشود، باید سیستمی مدیریت شود و من آن سیستم را نداشتم. در همان سال تصمیم گرفتیم یک معماری ساختاری انجام بدهیم. همه چیز را بکوبیم و از اول بسازیم. آن زمان حدود ۱۳۰۰ تا ۱۴۰۰ کارگر داشتیم و آن را به ۵۰۰ کارگر رساندیم. با استراتژی دفاعی آمدیم و کوچک شدیم. داشتیم ضرر میکردیم و از طریق همین استراتژی دفاعی موفق شدیم نجات پیدا کنیم. چشم اندازمان را عوض کردیم. اوج تولید زمانی خوب است که شما بهرهور کار کنید. وقتی اوج تولید با ضرر همراه باشد به درد نمیخورد. ما در آن سال عارضه یابی کردیم. تولید زیادی داشتیم، ولی گاهی در پرداخت حقوق کارمندان و کارکنانمان هم میماندیم. کلیه منابع را در کلیه زنجیره از دست میدادیم. یک تیم عارضهیابی تشکیل دادیم که دانشگاه تهران و سازمان مدیریت صنعتی هم در آن تیم بودند. تیم عارضه یابی اعلام کرد که در کل زنجیره مشکل داریم. مثلا مشخص شد که در خطوط تولید کار یک نفر را به سه نفر سپردهایم و این یکی از موانع بهره وری ما بود. در فروش هم بهصورت چکی کار میکردیم و اختیارمان هم دست بنکداران بود. تصمیم گرفتیم همه اینها را برعکس کنیم. این کار سخت بود و زمان برد. تولید را تعمدی کاهش دادیم. مجددا برنامه ریزی کردیم و کارهایی که فاقد ارزش افزوده بود را کنار گذاشتیم. تمام کارها را بهصورت سیستمی کردیم و تا الان ادامه دادیم.
چرا نام امرسان را انتخاب کردید؟ معنی خاصی دارد؟
من قبل از انقلاب در شرکت آمریکایی«امرسون» هم کار میکردم. نام امرسان هم برگرفته از نام امرسون است. اما به نام «اَمْرسان» ثبت شد. ولی در واقع همان اِمِرسان است. الان در برخی از کشورها که امرسون آمریکا حضور دارد ما نمیتوانیم برندمان را ثبت کنیم. آن زمان امرسون در ایران با ظرفشویی و یخچالهایش معروف بود. دلیل انتخاب اسم امرسان این بود که امرسون در ذهن جامعه نقش بسته بود و زمینه ذهنی در موردش وجود داشت. ناخودآگاه برند من هم زودتر سر زبانها میافتاد.
با توجه به این ماجرا جا دارد از شما بپرسم که در این مسیری که طی کردید، گاهی پیش آمده که تحت فشارها و سختیهای کار، به اصطلاح کم بیاورید و از ادامه کار خسته شوید؟
من چند بار بازداشت شدم و به زندان افتادم. سال ۶۶ اوج جنگ بود و تازه کارم را راه انداخته بودم. یک دستگاه انگلیسی را از جایی اجاره کرده بودیم و بدنه داخل یخچال را با آن دستگاه، فوم میزدیم. یک روز صبح وقتی به کارخانه آمدم، دیدم چند تریلر جلوی در ایستاده و نامهای از جهاد سازندگی به همراهشان است که در آن نوشته شده بود این دستگاه را شناسایی کردیم و میخواهیم در جنگ از آن استفاده کنیم. من هم آن دستگاه را به آنها دادم. وقتی یک بخش از زنجیره تولید غایب باشد، مسلما نمیتوانید ادامه دهید. تولید ما هم خوابید. آن موقع چک داشتم و نتوانستم پول آن را تهیه کنم و بازداشت شدم. تصمیم گرفتم از لوازم خانگی بیرون بیایم. اما دستگاهم را ۶ ماه بعد برگرداندند. کرایه خوبی هم به ما دادند و توانستم اجاره ۶ ماه را پرداخت کنم. این شد که دوباره ادامه دادم. مجددا در سال ۸۶ همان ماجرایی که تعریف کردم، برایم اتفاق افتاد. به خودم آمدم و دیدم چکهایی که گرفته بودیم، همگی برگشت خورده است. باز هم بازداشت شدم. چون متعاقبا بدهکار هم بودم. وقتی از بازداشت بیرون آمدم شمشیر را از رو بستم و معماری را انجام دادم.
خودمان را به جایی وصل نکردیم
*آقای فتاحی بسیاری از فعالان اقتصادی اعتقاد دارند فضای آلوده کسب و کار مانعی برای فعالیتهای اقتصادی شده و فساد و رانت انگیزهها را از بین برده است. شما با چنین نظری موافقید؟
زمانی که همه چیز سلیقهای میشود و ساختارمند نیست، رابطه و پول است که حرف اول را میزند. در برخی موارد شما هم مجبورید تن به آن بدهید. ما هم مستثنی نیستیم. بالاخره زمان برای ما اهمیت دارد و برخی که آن سوی میز مینشینند، گاهی برای انجام یک کار کوچک، تعمدی ما را چند روز معطل میکنند. ولی هیچ وقت خودمان را برای تغذیه به جایی وصل نکردیم.
*شما روزهای سختی را گذراندید تا به اینجا رسیدید. آیا در شرایط کنونی به نسل جوان پیشنهاد میکنید که وارد عرصه تولید شوند؟
در حال حاضر به نظرم کسب و کارهایی که با خدمات در ارتباط هستند و در حوزه آیتی فعالند، موفق هستند. من توصیه نمیکنم کسی به سمت تولید بیاید. به دلیل اینکه امروز تولید نیاز به سرمایه ثابت و سرمایه در گردش دارد. اما کسب و کارهای آیتی، نیاز به ایده دارد و پس از آن باید آن ایده پرورانده شود تا موفق شود. دوره ما دوره تکنیکالها بود و کشور به سمت صنعتی شدن پیش میرفت. اما در حال حاضر ما نه کشور صنعتی هستیم و نه کشاورزی. ولی الان اگر کسی بتواند خدمات جدید با شیوه جدید ارائه بدهد، موفق میشود. من اعتقاد دارم برای کسانی که اهل کار باشند و یک تخصص داشته باشند، همیشه کار هست.
ارسال نظر