داستان زخمها و موفقیتهای «مجید حسینینژاد»
ذهنخوانی یک جنگجو
مجید حسینینژاد را میخواهیم بیشتر بشناسیم. از کودکی اش بدانیم و با خانوادهاش آشنا شویم.
پدرم در روستایی به نام باشقورتاران در همدان به دنیا آمده بود. مادرم در تهران به دنیا آمده؛ ولی پدرش اهل روستایی در قم است. پدرم کارخانه کفش داشت؛ اما من دوساله بودم که بر اثر سکته قلبی فوت کرد.
شما فرزند آخر بودید؟
بله؛ ما چهار خواهر و برادریم. من متولد همدان هستم. ولی شناسنامهام از شهر ری صادر شده است. وقتی پدرم فوت کرد همدان زندگی میکردیم. کارخانه پدرم هم همدان بود. مادرم وقتی ازدواج کرد ۱۳ساله بود و وقتی پدرم فوت کرد ۲۳ ساله. با خواهرم اختلاف سنیشان ۱۳ تا ۱۴ سال است. همیشه میگوید: «ما ۵ بچه بودیم که با هم بزرگ شدیم. فقط من در خانه ماندم و کارهای خانه را انجام دادم و شماها درس خواندید.» در فامیل مادری و پدری، قبل از من تقریبا کسی دانشگاه نرفته بود. همه آنها کارشان آزاد بود. خانواده مادریام بازاری بودند و خانواده پدری هم در همان زمینه کفش فعال بودند. پدرم در فامیل خودشان وضعیت مالیاش از همه بهتر بود. کارخانه و خانه داشت. چند ماشین داشت. بعد از پدرم خانواده پرتنشی داشتیم. البته آن زمان، دوره جنگ هم بود و تنش در جامعه هم زیاد بود. من متولد ۵۸ هستم. بعد از فوت پدرم خیلی زندگیمان به هم ریخته بود و تا زمانی که مادرم بتواند اینها را جمعوجور کند، آن هم در شرایط آن روز، طول کشید. مادرم جنگجو بود. تنها ابزاری بود که توانست زندگیمان را جمع کند.
کمی جلوتر برویم. دوران مدرسهتان چطور گذشت؟
من پسر شروری بودم. برای من شرارت و شیطنت با هم فرق دارد. شرور کسی است که تخریب میکند و به اصطلاح خودمان خرابکاری میکند. بچههای شرور میخواهند به دیگران آسیب بزنند و من جنسم شرارت بود. به دنبال انتقام از دنیا بودم و این موضوع را الان میفهمم.
یعنی خشم درونی داشتید؟
بله؛ از دنیا خشمگین بودم.
دلیلش چه بود؟ زود از دست دادن پدرتان؟
بله؛ حتما یک بخش مهمی از آن مربوط به همین موضوع بود. بچه دوساله نمیداند که مرگ چیست. آن چیزی که درک میکند این است که پدرم من را دوست نداشت و برای همین دیگر نیامد. در خانوادهای که آموزش ندیده و از لحاظ فرهنگی در سطح توسعه یافتهای نیست، طبیعی است که توجهی به این مسائل بچهها نمیشود؛ بنابراین آن خشم بچه دو ساله، تبدیل به شرارت شد. البته با برادرها و خواهرم هم خیلی در خانه تنش داشتیم. یادم است بچه که بودم وقتی در خیابان راه میرفتم با یک تفنگ فرضی آدمها را میکشتم. در کنار این شرارت، شیفته جلب توجه بودم؛ برای اینکه فقدان پدرم را جبران کنم میخواستم در هر چیزی جلب توجه کنم. به همین دلیل درس خوان بودم. به خصوص در درسهایی که بقیه تنبل بودند مثل ریاضیات. آن درسها را به خوبی میخواندم و نمرات عالی میگرفتم. ولی در درسهایی که بقیه زرنگ بودند چندان تلاشی نمیکردم. یادم میآید در دوران مدرسه در یک درس ۲۰ گرفتم. در مدرسه بعد از من یک نمره ۱۳ بود و ۱۲۰ نفر در آن درس افتادند. چون دنبال جلب توجه بودم. هنوز هم هستم. هنوز رها نشدم از آن. اما متعهدم که از این موضوع رها شوم. سالها برای رهایی از این موضوع از روانکاو کمک گرفتم.
روندی که در کسبو کارتان طی کردید هم با همین هدف بود؟
حتما؛ دو فرمول برای برنده شدنم در کسب و کارهایم داشتم. یکی اینکه من «می توانم هر کاری را انجام دهم» و دیگری اینکه خواهان جلب توجه بودم.
یعنی الان فکر میکنید کاری نیست که نتوانید انجام دهید؟
هیچ وقت در زندگیام فکر نکردم کاری هست که من نمیتوانم انجام دهم. همیشه به خودم میگفتم همه چیز به انتخاب تو ربط دارد. باید ببینم انتخابم چیست. ما در یک دریا روی قایق هستیم. هر چقدر من پارو بزنم، ممکن است حوادثی پیش بیاید که به مقصد نرسم. اما وقتی من منفعل نباشم، قربانی توفان نمیشوم. دنیا روزهای سخت دارد و شرایط اقتصادی هم به همین نحو. عوض شدن دولتها و بالا و پایین رفتن نرخ ارز و حوادث طبیعی همیشه وجود دارد. اما کسی که به عمل اصالت میدهد آن کسی است که همیشه دستاورد دارد. دستاوردی که متعلق به خودش است، نه آنکه موجها او را به آن دستاورد رسانده باشند.
یعنی دستاوردی ارزشمند است که برای آن تلاش شده باشد؟
ممکن است دستاوردهای اتفاقی در زندگی وجود داشته باشد و موجها ما را خواسته و ناخواسته به ساحلی برسانند؛ ولی به نظر من آن چیزی که اصالت دارد، دستاوردهایی است که با عمل آگاهانه به دست میآید. علی بابا با عمل آگاهانه به دست نیامده است. چراکه حاصل آن دو موضوعی است که در کودکی برای نجات برای من مهم بوده؛ یکی دیده شدن و جلب توجه و دیگری آن «من میتوانم». «من میتوانم» از آن جا بهوجود آمد که یک روز احساس کردم تنها هستم و هیچکس را ندارم. یک اتفاقی افتاد. به یک نفر که خیلی نزدیک بودم گفتم وقتی من تو را ندارم، یعنی هیچ کس را ندارم؛ برای همین هم میخواهم بروم دنیا را بگیرم. حس تنهایی زیادی داشتم. بنابراین این دو موضوع، انتخابهایم نبودند. من با آنها بزرگ شدم. فوت پدرم انتخاب من نبود. بعد از آن افتادم دنبال جلب توجه که به پدری که وجود نداشت، ثابت کنم من دوست داشتنی هستم و تو اشتباه کردی که مرا رها کردی و رفتی.
اما این دو موضوع، عامل موفقیتتان بوده تا آنجا که متوجه شدم. اگر بخواهید از آن دور شوید فکر نمیکنید که دیگر اینقدر شوق پیشرفت نخواهید داشت؟
زندگی از نظر شما چیست؟ موفقیت مهم است یا کیفیت زندگی؟ این دو از هم متمایز هستند. وقتی شما در طیف جلب توجه قرار میگیرید و علی بابا را میسازید، کیفیت زندگیتان کما فیالسابق است. کیفیت زندگی زمانی خوب میشود که شما از طیفها رها شوید. از طیف جلب توجه رها شوید. آنجاست که میتوانید به آرامش در زندگی برسید. من امروز دست به گریبان طیفهایم هستم و خدا را شکر که از چند طیف رها شدهام. اما همچنان درگیر جلب توجه هستم.
وارد دوره دانشگاه شویم. در چه رشتهای ادامه تحصیل دادید؟
در دانشگاه پلیتکنیک رشته مهندسی پلیمر خواندم. هم لیسانس و هم فوقلیسانسم در همین رشته بود.
رشتهتان کاملا بیربط با فعالیتتان است. چرا؟
من هیچ وقت مهندس بشو نبودم. همان زمان دانشگاه هم این را میدانستم. این همان قایقی است که من در مقصدش دخالتی نداشتم. وقتی شما جلب توجه میخواهید و میخواهید ثابت کنید که «من میتوانم» و این دو مورد فرمول زندگی شما میشود، هیچ چیز دست خودت نیست. انتخاب خودت هم نیست. من فکر میکنم ما بیشتر توهم انتخاب داریم. اما این واقعیت نیست. تعداد زیادی از ما آدمها در همان قایق در دنیا در حال حرکتیم؛ بدون اینکه کاری انجام دهیم. اکثر ما زندگیهای سوسکی داریم. میدانید یعنی چه؟ سوسکها مغزشان سیمکشی شده است و وقتی به دنیا میآیند همه چیز را بلدند و میروند زندگی میکنند. انسان وقتی به دنیا میآید بخش زیادی از مغزش شکل نگرفته است و تا سه چهار سالگی شکل میگیرد و تا ۱۰ سالگی تغییر میکند. بعد از آن هرچند قابلیت سیمکشی مجدد را دارد، اما به آن دست نمیزند و مثل سوسکها زندگیاش را ادامه میدهد. این در حالی است که ما با سیمکشی مجدد میتوانیم از طیفهایی که دچارشان هستیم رها شویم. اما در جامعه همه ما سوسکی زندگی میکنیم. ما بیشتر از آنچه فکر میکنیم، شبیه هم هستیم. داشتم میگفتم که زندگی سوسکی من بود که مرا در رشته پلیمر دانشگاه پلیتکنیک نشاند.
به لحاظ معیشتی خانواده شرایط خوبی داشتید؟ چون پدرتان کارخانهدار بودند.
ما همه ارث و میراث را تقسیم کردیم. من در دوره دانشگاه یک آپارتمان ۴۳ متری در جمهوری داشتم. این کل ارثیه من بود. هیچ کسکار پدر را ادامه نداد و آن کارخانه از بین رفت.
پس همزمان کار نمیکردید؟
نه، کارهای دانشجویی میکردم. کار دانشجویی یعنی رئیس خوابگاه، معاون امور فرهنگی و این دست کارها، به یاد دارم آن زمان ماهی ۶ هزار تومان حقوق میدادند که عدد کمی نبود. در واقع هر کاری میکردم که درس نخوانم. در دانشگاه سال آخر رفتم خواستگاری شخصی که حالا همسرم است و جواب رد شنیدم. همان روز با چند نفر از دوستان و همکلاسیهایم یک کار راه انداختیم.
شاید در راستای همان جلب توجه بوده که همان روز این کار را کردید.
احساس کردم شکست خوردهام و میخواستم با این کار، شکست را جبران کنم. سال ۸۰ بود و من ۲۲ ساله بودم. فوقلیسانس بودم. استارت شرکت را زدیم. چهار نفر بودیم و هر کدام ۲۵۰ هزار تومان پول گذاشتیم و استارت زدیم. یکی از دوستانمان داشت کاری انجام میداد و ما گفتیم که میخواهیم با تو شریک شویم. کار راه نیفتاده بود، ولی ایده وجود داشت. میخواستیم قطعات لاستیکی برای موتورسیکلت تولید کنیم. رفتیم دستگاه خریدیم و کار کردیم. ولی همینقدر بگویم که بعد از دوسال فقط توانستیم همان ۲۵۰ هزار تومانی که هر کداممان گذاشته بودیم را برداریم. ولی تجربه فوقالعادهای بود.
یعنی اولین تجربه کسب و کارتان این بود؟
اگر بخواهم به کسب و کار برگردم اولین تجربه کسب و کارم در کودکی بود که دستفروشی میکردم. از وقتی اول دبستان بودم این کار را میکردم. مادرم لوازم آرایشیفروشی داشت. قبل از اینکه آن لوازم، تاریخ مصرفش تمام شود آنها را به ما میداد و میگفت بروید بساط کنید و بفروشید. آن زمان در همدان بودیم. گاهی شهرداری میآمد بساطمان را جمع میکرد و ما هم دنبالشان راه میافتادیم و التماس میکردیم که آنها را نبرند. چون مادرم میگفت اگر میخواهی چیزی بخری برو اینها را بفروش و با پولش برای خودت بخر. اول راهنمایی بودم که به تهران آمدیم. همه فامیلهای مادرم تهران بودند. او هم تصمیم گرفت به تهران بیاید. وقتی به تهران آمدیم، تابستانها یا بعضی وقتها بعد از مدرسه میرفتم پادویی میکردم. فامیلهای مادرم خیاطی داشتند و من هم میرفتم پیش آنها کار میکردم.
برادرهای دیگر هم مثل شما بودند؟
بعد از فوت پدرم خانواده به آن شکل نرمال دیگر وجود نداشت. وقتی به تهران آمدیم خواهرم ازدواج کرد. دو تا برادرم با مادرم اختلاف داشتند و از خانه رفتند. عروسی خواهرم آخرین صحنهای است که به یاد دارم که همه ما دور هم جمع بودیم. هر دو برادرم از ایران رفتهاند انگلیس و برنگشتهاند. فقط من و خواهرم ایران هستیم. برادر بزرگم در کسبوکارهایش همیشه موفق بود. آن زمان از کیش جنس میآورد و میفروخت. کانتینری جنس میآورد. در این کار خلاقیت داشت و ظرف ۳ تا ۴ سال به ثروت عظیمی رسید. ولی من همیشه در طول زندگیام مدام به ثروتهای بزرگ رسیدم و آن را از دست دادم و باز به ثروت بزرگ رسیدم و باز سقوط کردهام. این روند همیشه در زندگیام بوده است. چند سال پیش، روانکاوم گفت که تو مدام در کاسبی، مرگ پدرت را تکرار میکنی. مدام میخواهی چک کنی ببینی زخم مرگ پدرت خوب شده یا نه. میبینی نشده و دفعه بعد کار بزرگتر میکنی و ثروت بزرگتری کسب میکنی و باز با همین روال از دست میدهی.
اولین بار که به ثروتی رسیدید و آن را از دست دادید کی بود؟
سال ۸۴-۸۳ بود. گفتم که ما با دوستانمان یک تولیدی برای قطعات موتورسیکلت زدیم. وقتی از آن کار بیرون آمدیم، برادرم در چین شروع به واردات کرد. جزو اولین تاجرانی بود که از چین واردات انجام میداد. آن سال کسب و کار پرسودی را راه انداخت. او هم مثل من چند بار زمین خورده بود. اما این کسب و کارش رونق گرفت. آن زمان به من گفت بیا به تو هم یاد بدهم این کار را انجام دهی. شروع کردم به یکسری کارهای تجاری که چندان موفق نبود. اما با برادرم در همان زمینهای که کار میکرد شروع کردم به کار کردن. تجارت لوازم یدکی ماشین داشتیم. من در واردات موفق نبودم اما فروش قطعاتی را که او وارد میکرد کنترات برداشتم. فروش و سود را ظرف هفت، هشت ماه به ۷ برابر رساندم. آن زمان برادرم لیدر بازار بود. حجم کارشان خیلی بالا بود و کسی به گرد پایشان نمیرسید. به هر حال من با برادرم به اختلاف خوردم و از هم جدا شدیم. باز هم بازرگانی را ادامه دادم. اما موفق نبودم.
در چه زمینهای تجارت داشتید؟
هر چیزی که فکر کنید. لوازم پزشکی وارد میکردم و با یکسری از دوستانم کار میکردم. با آنها به اختلاف خوردم. شرکتشان هنوز هم فعال است و خیلی هم خوب کار میکنند. واردات لوازم آرایشی و بهداشتی داشتم که موفق نبود. لوازم یدکی وارد کردم که آن هم سرانجامی نداشت. بعد از آن همه شکست در تجارت به خودم گفتم من آدم کسب و کار نیستم و بهتر است بروم ادامه تحصیل بدهم. شروع به درخواست تحصیل برای دانشگاههای خارجی کردم.
با همسرم این کار را کردم. آن روزها همسرم کار میکرد و زندگی ما با حقوق همسرم میچرخید. در همان روزها به واسطه یکی از دوستانم به یک شرکت وصل شدم که کالاهای مهندسی میخواستند؛ اما نمیدانستند باید چطور وارد کنند. من توانستم کالایی را که چندماه بود میخواستند وارد کنند ظرف ۱۵روز وارد کنم. شگفتزده شدند. با من شروع به کار کردند. میخواستند یک نفر هم تاجر باشد و از بازرگانی سر در بیاورد و هم مهندس باشد. خلاصه ظرف ۵ سال کار پرسودی را راه انداختم. البته بیشتر چرخش مالیاش زیاد بود. کالاهای مهندسی را که برای صنایع حساس در ایران به کار میرفت وارد میکردم. در فضای تحریم این کار را انجام میدادم که بعدها به امثال من میگفتند کاسبکار تحریم. این کالاها تحریمی بود. وقتی وارد این کار شدم فضای تحریم نبود. سال ۸۴ بود. هنوز قطعنامه و بخشنامهای صادر نشده بود. ولی سالهای بعد شرایط سختتر شد. سال ۹۰ دیگر این کار را رها کردم چون حجم تحریم زیاد شد.
نتیجه درخواست تحصیلتان چه شد؟
همه به نتیجه رسید، اما نرفتیم. در دانشگاه پلی تکنیک MBA خواندم. البته از دانشگاه اخراج شدم. از دانشگاه که اخراج شدم به سازمان مدیریت صنعتی رفتم و مجددا MBA را در آنجا خواندم؛ ولی درسم را تمام نکردم. دو، سه ترم آخرش مصادف شد با کنار کشیدنم از کسب و کاری که گفتم. آن زمان هر چه درآمد داشتم در دو سه پرونده کلاهبرداری از دست دادم. رفتم ملک یکی از بانکها را بخرم. در مزایده شرکت کردم. به من گفتند مزایده لغو شده. یکی از دوستان گفت پدرم آنجا آشنا دارد و کارت را راه میاندازم. از قدیم گفتهاند دروغگو، طمعکار را گول میزند. من هم طمع کردم و همه پولها را به او دادم و قرارداد جعلی تحویل گرفتم.
یعنی کار غیرقانونی کردید؟
شاید نشود گفت غیرقانونی. ولی میخواستم مالی را به دست بیاورم. همه مال و اموالم را از دست دادم و بدهکار هم شدم. ضمن اینکه تمام اسناد جعلی هم به اسم من بود. از طرفی من هم آن ملکهایی را که قرارداد جعلی داشتند فروخته بودم. نمیدانستم جعلی هستند. توهم دانایی آدم را تخریب میکند. آن زمان از دانشگاه بیرون آمده بودم و ثروت هم داشتم. از صفر هم شروع کرده بودم. در نتیجه توهم اینکه «من خیلی میدانم» را داشتم. البته از چند سال قبلش روانکاوی را شروع کرده بودم که در همین برهه خیلی به من کمک کرد.
چه شد که تصمیم گرفتید به روانکاو مراجعه کنید؟
به خاطر عصبانیت بیش از اندازهام به روانکاو مراجعه کردم. خیلی عصبانی میشدم. الان به ندرت پیش میآید که عصبانی شوم. یک زمانی هر روز حین رانندگی در خیابان دعوا میکردم.
برگردیم به داستانتان؛ با آن پرونده دوباره تمام ثروتتان را از دست دادید؟
یک ملک برایم مانده بود که قابل کلاهبرداری و فروختن نبود. چون به نام مادرم بود. تنها شانسم هم همین بود. اگر به نام خودم بود آن را هم از دست داده بودم. خانه خودم را فروختم. ماشین پرادو را هم فروختم و به جایش یک ال۹۰ خریدم. روزی که ال۹۰ سوار شدم احساس کردم همه همسایهها دارند مرا با دست نشان میدهند. توهمم این بود. از خانه حرکت کردم. توی اتوبان صدر بودم و باز هم فکر کردم که همه دارند مرا با دست نشان میدهند. میگویند بالا رفتن خیلی ساده است، اما پایین آمدن خیلی سخت. برای همین هم نمیخواستم ال۹۰ را بفروشم. همین چند ماه پیش به اصرار اطرافیانم مجبور شدم بفروشمش و الان هم پشیمان هستم. از سال ۹۲ تا ۷ ماه پیش ماشینم همان بود. خودم هم از آن استفاده میکردم. بچههای شرکت میگفتند زشت است با ال۹۰ این طرف و آن طرف میروی. ولی واقعا این موضوع برایم مهم نبود.
پس پولهایتان از دست رفت. چطور توانستید دوباره رشد کنید؟
چیزی که از اول گفتم را یادت هست؟ میخواستم بگویم «من میتوانم». آن مجیدی که زمین خورده بود دو تا هدف داشت. من «می توانم»ی که داشتم جلوی دیگران شکسته بود. خودم هم احساس میکردم شدیدا زمین خوردهام. این همان زندگی سوسکی است و برای همین است که میگویم دستاورد علی بابا مربوط به من نیست. شکست هم مربوط به من نیست. جلب توجه ایراد ندارد. مهم این است که برای جلب توجه دست به کارهایی بزنی که خطرناک است. اصالتت را از دست بدهی. تظاهر کنی به چیزی که نیستی. البته یک جاهایی این جلب توجه حاصلش میشود ساختن علی بابا.
ایده تاسیس علی بابا چگونه به ذهنتان رسید؟
علی بابا در چین جرقه خورد. وقتی آنجا کار میکردم دیدم امکان خرید آنلاین بلیت هواپیما وجود داشت. وقتی تمام اموالم را در آن اتفاق کلاهبرداری از دست دادم، وارد کار علی بابا شدم. البته بعد از این شکست، کمی پول دستم آمد. در چند شرکت سرمایهگذاری کردم. هنوز هم سهامدار آنها هستم. یک کارخانه که در قم بود و هنوز فعالیت دارد. یک موتورسازی و نیروگاه برق که کار بینظیری است و هنوز هم آنجا هستم و در بجنورد فعالیت داریم. یک نیروگاه ۸ مگاوات داریم که با همین موتورهایی که ساختیم راهاندازی کردیم. وزارت نیرو در پیک یعنی سه ماه سال، برق ما را میخواهد. اما مابقی سال خریدار آن نیست. من در دو چیز مدعی ام که سواد دارم. یکی بازرگانی و دیگری حقوق کیفری. سه سال زندگی ام را در دادگاه گذراندم. بیش از ۱۰۰ پرونده داشتم. وقتی چین بودم Ctrip را میدیدم که آنلاین بلیت میفروشد. یک روز در آژانس نشسته بودم و پروندههایم را مطالعه میکردم، این فکر افتاد توی سرم. نیما یکی از همکلاسیهای دانشگاهم در کارهای اینترنتی وارد بود. با او تماس گرفتم و گفتم بیا این مساله را بررسی کن. او بررسی کرد و گفت این کار قطعا میگیرد. قبل از آن یک سایت بود که بهصورت آفلاین بلیت میفروخت. یک هفته بعد از اینکه ما این کار را راهاندازی کردیم، اولین رقیب مان به بازار آمد. اما کیفیت سرویس ما خیلی پایین بود و او کیفیت خیلی بالاتری داشت.
کار شما یک استارتآپ است. شروع کردن یک کار برای اولین بار خیلی سخت است. هم به لحاظ طی کردن مراحل قانونی و هم جلب اعتماد مردم. شما این مشکلات را داشتید؟
آن زمان خرید بلیت هواپیما بحران بود. کالای داغی هم بود. وقتی این کار را راه انداختیم برای کسانی که مکرر بلیت میخریدند خیلی خوب بود. از همان اول مردم استقبال کردند. استارت کارمان را در مرداد ۹۳ زدیم.
سازمان هواپیمایی با شما مشکلی نداشت؟
قطعا مشکل داشت. مرتب اعلام میکرد که این شرکتها غیرقانونی هستند. یک زمانی هست که یک مساله غیرقانونی است؛ یعنی قانون در مورد آن چیزی نگفته است. از این جهت ما غیرقانونی بودیم. ولی زمانی هست که یک مساله، خلاف قانون است. یعنی قوانین صراحتا در مورد آن سخن گفته است. ما خلاف قانون عمل نکردیم، ولی قانونی هم در مورد کارمان وجود نداشت.
استارتتان خیلی قوی بود؟ تبلیغات داشتید؟
نه اصلا پولی نداشتیم که تبلیغ کنیم. ۲۰۰ هزار تومان دادیم به یک نفر در فیس بوک برایمان تبلیغ کرد. ولی فنی مان خیلی ضعیف بود.
الان خودتان را یک آدم موفق میدانید یا فکر میکنید هنوز میتوانید بالاتر بروید؟
همیشه جای پیشرفت وجود دارد. ولی دوست ندارم از واژه موفق استفاده کنم چون به نظرم خیلی لغت بیارزشی است. اما میتوانم شما را دعوت کنم به پرسیدن این سوال که آیا آدم خوشبختی هستم؟ این سوال کلیدی است. در کسب و کارم موفق هستم ولی این همه آن چیزی نیست که در زندگی به دنبالش هستم. زمانی خوشبخت هستم که بودنم و عملکردم منشأ تحول خودم و اطرافیانم و جامعه اطرافم باشد.
اما شما با کسب و کارتان توانستید این تحول را ایجاد کنید.
درست است. ولی مهم این است که کیفیت زندگی در جامعه را چقدر توانستم تغییر دهم. من پای این کار ایستاده ام که روزی هر کارمند ایرانی با شوق بیاید سر کار و با انرژی برگردد به خانه. این موضوع اتفاق نمیافتد مگر اینکه فرهنگ کار تغییر کند. دومین هدفی که میخواهم به آن برسم، خلق ثروت از توسعه گردشگری است. خصوصا برای مناطق بکر و زیبا و در عین حال محروم.
خودتان در این کار سرمایهگذاری کردهاید؟
حوزهای که ما برای فعالیت مان تعریف کردهایم، حوزه تکنولوژی است و قدرتی که حوزه سرمایهگذاری در تکنولوژی دارد بیشتر است. ما بستری را فراهم میکنیم که افراد پولشان را به سمت بومگردی ببرند. «شیرینگ اکونومی» چیزی است که به دنبالش هستیم. چیزی که در دنیا خیلی مرسوم است. کیفیت زندگی را خیلی بالا میبرد. ما خیلی از این ماجرا دوریم ولی ایستادهایم که این اتفاق بیفتد.
آقای حسینینژاد چرا بلیتهای علی بابا گرانتر از بعضی از سایتهاست؟
ما بهطور متوسط ۳ درصد تفاوت قیمت با خود ایرلاینها داریم. اینکه میگویید بعضیها ارزانتر میفروشند به این دلیل است که برای به دست آوردن سهم بیشتر پرواز، دامپینگ میکنند. یک دوره شرکتی ۱۰ درصد ارزانتر بلیت میفروخت؛ به طوری که خودم هم از آنها بلیت میخریدم.
راستی آزادسازی قیمت بلیت واقعیت دارد؟
بله؛ اگر اینطور نبود ایرلاینها رشد نمیکردند. در مورد بلیت قطار این اتفاق نیفتاده است. به همین دلیل ما یک شرکت خصوصی هم در بخش ریلی نداریم؛ ولی الان ۱۰ تا ۱۵ ایرلاین خصوصی داریم. متاسفانه همیشه به اسم حمایت از قشر محروم به همین قشر خیانت میکنیم. به نام قشر محروم بنزین ارزان و انرژی ارزان میدهیم. ولی این بنزین ارزان به چه کسی میرسد؟ به من که سه ماشین دارم و برایم هم مهم نیست کولر خانه ام چند روز اتفاقی روشن بماند. در همین شرایط خانهای در اسلام شهر دیدم که حتی پول نداشتند کولر بخرند. در اتاق ۱۵ متری زندگی میکردند. حالا این یک مورد است که من دیدم. چرا ما در اتاق بازرگانی پیگیر یارانه انرژی نیستیم؟ بزرگترین کسانی که به یارانه انرژی دسترسی دارند افراد ثروتمند هستند. یارانه انرژی را از ما بگیرند باید کسب و کارمان را جمع کنیم. همه ما مردم ایران رانتخواریم. همه ما از رانت نفت استفاده میکنیم. از من و شما تا سوپرمارکت سرکوچه. همه ما تا خرخره در رانت فرو رفتهایم. دولت هم احساس میکند با این یارانهها دارد به ما لطف میکند. همه این دعواها سر این مساله است که ما میخواهیم از مام ایران سهم خودمان را بگیریم. اما ما چه چیزی به ایران دادهایم که اینقدر طلبکاریم؟ هیچ چیزی به ایران ندادهایم. فقط مطالبه کردهایم. ما از دولت مطالبه داریم و دولت هم از ما. قصه دردناک و غمانگیزی است. ربطی هم به حکومت و دولتهای لایق و نالایق ندارد. همه اینها به مجید نالایق ربط دارد. به همه ما ربط دارد. ما فقط یاد گرفتهایم که غر بزنیم.
فکر نمیکنید فرصتهایی که برای سرمایهگذار ایجاد میشود، بهدلیل همین رانتهایی است که میگویید؟ انرژی ارزان و نیروی کار ارزان جذابیت دارد.
سرمایهگذار خارجی در کشوری میآید که فرصتهای اقتصادی عظیمی دارد. اینجا فرصتهای زیادی وجود دارد که روی آنها سرمایهگذاری نشده است. سرمایهگذار خارجی به خاطر رانتهای موجود نیست که علاقهمند است به ایران. اتفاقا جایی که رانت است، فساد وجود دارد. رانت، بستر فساد است. وقتی رانت این بستر را فراهم میکند، هر کاری در این بستر بیفایده است.
شما میگویید ما این بستر را داریم و هر کسی که بخواهد وارد کسب و کار شود ناگزیر باید در این بستر فعالیت کند پس باید از رانت استفاده کند؟
این بستر وجود دارد. ولی ما میتوانیم در این بستر، بستر دیگری را ایجاد کنیم. فکر میکنید در همین دانشگاهها کم است افراد توانمندی که بتوانند کارهای بزرگ انجام دهند؟ چرا همه آنها میروند به کشورهای دیگر؟ به دلیل اینکه یک بسته از تمام مشکلات و رانتها در ایران اجازه نمیدهد آنها کار کنند. اگر همه این موارد را بررسی کنیم، انتهای آن به یک جا میرسد؛ مجید فاسد. حالا اینکه دولت درست شود که مجید درست شود یا مجید درست شود که دولت درست شود، موضوعی قابل تامل است. به نظر من هر دو بر هم تاثیرگذارند.
صحبتهایی که راجع به مبارزه با فساد میشود معمولا خیلی شعاری است.
در هر مسابقه دو جایگاه وجود دارد. یکی تماشاگران و یکی بازیکنان. کار تماشاگران این است که تشویق کنند و بازی را آنالیز کنند و انرژی بدهند و...؛ آیا کاری که تماشاگران انجام میدهند در زمین بازی تاثیر عمیق دارد؟ ندارد. آن چیزی که شما میگویید همان جایگاه تماشاگران است. ما در جایگاه تماشاگران نشستهایم و داریم حرف میزنیم. اما آنچه در نتیجه اثر دارد، عمل بازیکن در زمین است.
در انتهای صحبتهایم میخواهم بدانم که اگر کسی بخواهد وارد کسبوکارهای استارتآپی شود، او را تشویق میکنید؟ حمایت میکنید؟
به نظر من آینده ایران با استارتآپها متحول میشود. من بهعنوان عضو هیات نمایندگان اتاق تهران، کارم حمایت از استارتآپهاست و قطعا حمایت و تشویق میکنم.
ارسال نظر