«بی نظمی» جدید جهانی
شاید مهمتر این باشد که ایالاتمتحده در انجام آنچه (بهجای آنکه از آن سخن بگوید) در کشورهای درون امپراتوری شوروی میخواست انجام دهد کاملا عاقبت اندیش بود. بیتردید، هیچ دولتی در آمریکا هرگز بهطور رسمی به اصطلاح «دکترین برژنف» را نپذیرفت (لئونید برژنف، رهبر حزب کمونیست و رهبر اتحاد جماهیر شوروی که برای اولین بار این مفهوم را پیکربندی کرد)؛ دکترینی که به واسطه آن مسکو «حق» استفاده از قدرت نظامی برای حفظ نظم را برای خود قائل بود یعنی وفاداری در هر یک از کشورهای اقماری در اروپای شرقی [بهطور خلاصه دکترین برژنف دو اصل اساسی داشت که بیان میکرد: «حاکمیت هر کشور سوسیالیستی نمیتواند مغایر با منافع و امنیت کشورهای دیگر سوسیالیستی یا نهضت انقلاب جهانی باشد» و «نگهداری و دفاع از دستاوردهایی که به بهای کوششهای قهرمانانه و از خود گذشتگیهای فراوان مردم کشورهای سوسیالیست به دست آمدهاست وظیفه مشترک کلیه کشورهای سوسیالیست است.» این مساله به شوروی دست بازی برای مداخله در امور دیگر کشورها میداد]. همزمان، وقتی طغیانهای سیاسی داخلی علیه حکومتهای حامی شوروی در مجارستان در ۱۹۵۶، چکسلواکی در ۱۹۶۸ و لهستان در ۱۹۷۰ رخ داد، ایالاتمتحده به شکل معنیداری به نمایندگی از کسانی که میکوشیدند خود را از زیر حاکمیت حکومتهای مدافع شوروی رهایی بخشند مداخلهای نکرد. بار دیگر، این یک نگرانیای بود که از این نگرانی زاده شده بود که هرگونه مداخلهای از این دست میتواند به نزاع مستقیم با نیروهای شوروی ختم شود چه، اینها نیروهایی بودند که مسکو بهکارگیری شان را برای منافع امپراتوری خود حیاتی میدید.
این به آن معنی نیست که هر دو کشور آنچه در داخل کشور دیگر میگذشت را نادیده بگیرند. آمریکا در دوران رهبری جیمی کارتر و رونالد ریگان (و پیش از آنها، کنگره) مسائل حقوق بشری را در شوروی مطرح کردند و در کنار مسائل دیگر، نه تنها خواستار آزادی مخالفان سیاسی برجسته شدند بلکه خواهان این شدند که بیشتر یهودیان شوروی هم بتوانند مهاجرت کنند. اتحاد شوروی بهطور منظم به کم و کاستیها و نقایص در جامعه آمریکا اشاره میکرد. اما این تلاشها محدود بود و اولویتش این نبود که آنچه که به منزله پایه یا نفع اساسیتر در حفظ نظم (خواه در سطح هستهای یا در مناقشات حساس منطقهای) تلقی میشد را تهدید کند. هر دو به شکل بنیادینی این مفهوم کلاسیک را پذیرفته و محترم شمرده بودند که دولتها از حق حاکمیت برای اداره جوامع خود به شیوهای که مناسب میبینند بهرهمند باشند. دکترین مهار [doctrine of containment] جورج کنان، که در آن ایالاتمتحده مستقیم یا غیرمستقیم راههایی برای مقاومت در برابر تلاشهای شوروی جهت گسترش حضور یا نفوذ خود در اطراف دنیا مییافت، این احتمال را بیان میداشت که شوروی – اگر به قدر کافی در تلاشهایش برای گسترش نفوذ خود دلسرد شود- ممکن است نرمتر شود یا حتی با گذر زمان دچار اضمحلال شود اما این هم یک امید دور از دسترس بود تا یک اولویت سیاسی.
ثبات طی چهار دهه جنگ سرد از طراحی ساختاری روابط بینالمللی در آن زمان، بهویژه، فضای دو قطبیگری نفع میبرد. مدیریت دنیایی با دو قطب دشواری کمتری نسبت به جهانی با قطبهای زیاد دارد. به وضوح بازیگران و تصمیم گیران مستقل معدودی با تاثیرگذاری واقعی وجود دارند. این بدین معنا نیست که بریتانیا و فرانسه و دیگران همواره درخواستهای آمریکا را برآورده میکردند؛ مطمئنا همواره چنین نبود. نفرت چین از شوروی و شکاف میان این دو در اواخر دهه ۶۰ مسالهای قابل ذکر است. با این حال، جهان جنگ سرد تا حد چشمگیری یک «انحصار دوقطبی» [duopoly] با ثبات بود که در آن تغییرات در چارچوب ساختار سیستم بینالمللیای رخ میداد که دو قدرت در آن مسلط بودند. لازم به ذکر است که اگر تنها به این دلیل که دنیای امروز میتوانست متفاوتتر از آن دوران باشد، در توزیع قدرت خود نه آنقدر ثابت و نه آنقدر متمرکز بود.
محدودیت ژئوپلیتیک نیز نشانهای دیگر از نظم جنگ سرد بود. قواعد غیررسمی مسیر میان واشنگتن و مسکو طی دههها در مورد رفتارهای مجاز و غیرقابل پذیرش تکامل یافته بود. یکی از این قواعد شامل احترام معقول به حیاط خلوت یکدیگر بود. عبارت «حوزههای نفوذ» [spheres of influence] به دلایل خوب بحثبرانگیز است زیرا «حوزهها» نشان میدهد که منافع برخی کشورها مقدم بر حقوق همسایگان ضعیفشان است. اما این حوزهها میتوانند منبع نظم باشند و تا حدی هم بودند. تا حد زیادی، هریک از دو ابرقدرت در امور کشورهای نزدیک به دیگری (در معنای جغرافیایی) با خویشتنداری عمل میکرد. چنانکه در بالا ذکر شد، برای مثال، آنگاه که مردم مجارستان علیه رهبران حامی شوروی در سال ۱۹۵۶ برخاستند یا زمانی که مردم چکسلواکی دوازده سال بعد چنین کردند ایالاتمتحده با نیروی نظامی مداخله نکرد.
شوروی هم به سهم خود هر آنچه در توان داشت انجام داد تا رژیمهای کمونیستی را در نیمکره غربی تبلیغ و ترویج کند و البته در کوبا و نیکاراگوئه موفق شد. این کشور از مزیت کمک به افراد و جنبشهایی که علیه حکومتهای اقتدارگرای غیرمحبوب که امید اندکی برای مردمان شان باقی گذاشته بودند برخوردار بود. اما باز هم کمک شوروی در قالب کمکهای اطلاعاتی، نظامی و سوبسیدها بود. تا حد زیادی، مداخله مستقیم نظامی شوروی در آمریکای لاتین رخ نداد؛ بخشی از دنیا که ایالاتمتحده (از طریق دکترین مونروئه) اعلام کرده بود که آمادگی اقدام برای حمایت از آنها را دارد چرا که برایش مهم بوده یا حتی منافع حیاتی دارد. اگر تسلیحات هستهای هرگز توسعه نیافته بود، میشد یک نتیجه منطقی را مطرح کرد که جنگ سرد، «سرد» باقی نمی ماند یا اینکه ممکن بود به شیوههای بس متفاوتی تکامل یابد زیرا محاسبات بسیار متفاوت میشد. هر تعداد تقابل میتوانست موجب درگیریهای نظامی محلی یا درگیریهای نظامی بزرگ و در مقیاس گسترده جغرافیایی شود.
ارسال نظر