بخش سیام
ریشههای نظم سیاسی: از دوران پیشاانسانی تا انقلاب فرانسه
فصل ۳
ستمگری عموزادهها
از زمان انتشار کتاب روسو با عنوان «گفتمان در منشا نابرابری» (۱۷۵۴) مقادیر عظیمی از نظریهپردازی در مورد منشأ و خاستگاه نهادهای ابتدایی بشری وجود داشته است. محرک آغازین این نظریهپردازیها به اواخر قرن نوزدهم و انباشت دانش تجربی در مورد جوامع ابتدایی موجود از سوی پایهگذاران رشته جدید انسانشناسی مانند لوئیس هنری مورگان و ادوارد تیلور بازمیگردد. مورگان تحقیقات میدانی در مورد جمعیتهای اسکان یافته مردمان بومی آمریکای شمالی انجام و یک نظام دقیق مبتنیبر طبقهبندی [classificatory system] را برای توصیف اَشکال خویشاوندی بسط داد؛ نظامی که آن را گسترش داد تا برای دوران پیشا تاریخی اروپا هم قابل کاربرد باشد. او در کتابش با عنوان «جامعه باستانی» [Ancient Society] یک طرح تکاملی را طراحی کرد که تاریخ انسانی را به سه مرحله تقسیم میکرد: توحش، بربریت و تمدن. او استدلال میکرد که تمام جوامع انسانی تمام این مراحل را از سر گذراندهاند. فردریش انگلس، دوست و همکار کارل مارکس، کتاب مورگان را مطالعه کرد؛ مورگان از مطالعات قومنگارانه انسانشناسان آمریکایی برای بسط و توسعه نظریه منشأ مالکیت خصوصی و خانوادهای که بعدها در جهان کمونیست به «انجیل» تبدیل شد استفاده کرد. مارکس و انگلس در کنار هم معروفترین نظریه توسعهای دوران مدرن را تبلیغ کردند: آنها به وجود مجموعهای از مراحل تکاملی اشاره کردند - کمونیسم اولیه، فئودالیسم، جامعه بورژوا و کمونیسم راستین- که محرک همگی تضاد اساسی میان طبقات اجتماعی بود [کارل مارکس تاریخ بشر را به چهار دوره تقسیم میکند: ۱- کمون اولیه، ۲- بردهداری، ۳- فئودالیسم و ۴- سرمایهداری. البته مرحله پنجم هم هست که مرحله سوسیالیسم است که به آینده مربوط است. در هر یک از این دورههای تاریخی بین دو گروه یا دو «طبقه» از انسانها تضاد وجود دارد و این تضاد به همراه دگرگونی در ابزار تولید به تبع آن دگرگونی مناسبات تولیدی بهعنوان عوامل زیربنایی همان عواملی هستند که باعث تکامل جامعه بشری و انتقال از دورهای به دوره دیگر میشوند]. تصورات غلط و سادهسازی بیش از حدِ مدل توسعه مارکسیستی نسلهایی از مارکسیستهای بعدی را به کوچههای بنبستی کشاند که به دنبال «شیوه تولید آسیایی» یا تلاش برای یافتن «فئودالیسم» در هند بودند. دومین انگیزه مهم برای نظریهپردازی در مورد توسعه سیاسیِ آغازین همانا انتشار کتاب «در منشأ انواعِ» چارلز داروین در سال ۱۸۵۹ و تبیین تئوری انتخاب طبیعی او بود [نظریه فرگشت داروین نشان داد که زندگی در اصل یک فرآیند طولانی از تکامل است. تکاملی که در آن همه موجودات زنده اعم از گیاهان و دیگر جانوران به سوی بهتر شدن و کاملتر شدن پیش میروند. به این ترتیب همانگونه که گیاهان و جانوران در حال فرگشت و پیشرفت هستند جوامع بشری و انسانی نیز به سوی فرگشت و پیشرفت رهسپار هستند]. این کتاب کاربرد اصول تکامل بیولوژیکی به تکامل اجتماعی را منطقی ساخت که نظریهپردازانی مانند هربرت اسپنسر در آغاز قرن ۱۹ انجام داده بودند. اسپنسر جوامع بشری را به مثابه جوامعی میدید که برای بقا در حال رقابت هستند؛ بقایی که در آن جنس برتر بر جنس دونتر فائق میآید. جوامع غیراروپایی جوامعی بودند که توسعهشان یا ناقص بود یا جلوی آن گرفته شد. در حقیقت، نظریه توسعه بلافاصله در دوران پساداروین به شکل موفقیتآمیزی نظم جهانی استعماری موجود را توجیه کرد؛ نظمی که در آن اروپای شمالی در سلسله مراتب جهانی جایگاهی بالا اشغال میکرد و در صدر مینشست و از طریق «سایه رنگهای» زرد و قهوهای [در وسط] تا آفریقای سیاه در پایین امتداد مییافت.
خصلت ارزشگذارانه، قضاوتگونه و نژادپرست نظریهپردازی فرگشتی [تکاملی] منجر به یک روند واپسگرایانه [counterrevolution] در دهه ۱۹۲۰ شد که تاثیرش همچنان در دپارتمانهای مطالعات انسانشناسی و فرهنگی در اقصینقاط دنیا احساس میشود. «فرانز بواس»، انسانشناس، [Franz Boas: فرانز اوری بواس (۱۸۵۸-۱۹۴۲) انسانشناس آمریکاییِ آلمانیتبار و پیشگام انسانشناسی مدرن بود که از او با عنوان «پدر انسانشناسی آمریکایی» یاد میشود] استدلال میکرد که رفتار انسانی فقط ریشه در بیولوژی ندارد بلکه به لحاظ اجتماعی این بیولوژی با هسته زیست انسانی در هم تنیده شده است. در یک مطالعه معروف، او از دادههای تجربی برای تحلیل سایز «سر» مهاجران برای اثبات این مساله استفاده کرد که بیشتر آنچه داروینیستهای اجتماعی به نژاد نسبت میدادند در واقع محصول محیط و فرهنگ است. بواس این مساله را مطرح کرد که در مطالعه جوامع اولیه باید تمام قضاوتهای ارزشی در مورد اشکال بالاتر و پایینتر سازماندهی اجتماعی کنار گذاشته و پالایش شوند. از نظر روششناختی، قوم نگاران باید خود را در جوامع مورد بررسیشان غرق کنند، منطق درونی آنها را ارزیابی و خود را از پیشداوریهای مبتنی بر پیشینه فرهنگیشان دور سازند. از طریق تمرین آنچه که کلیفورد گیرتز [Clifford Geertz] بعدها آن را «توصیف پرمایه» [thick description] نامید، جوامع مختلف فقط میتوانستند توصیف شوند نه اینکه با یکدیگر مقایسه یا به هر طریقی رتبهبندی شوند. «آلفرد کروبر»، «مارگارت مید» و «راث بندیکت»، شاگردان بواس، هم کوشیدند تا رشته انسانشناسی فرهنگی را به شیوهای غیرارزشگذارانه، نسبیگرایانه و به شکلی مصمم جهتی غیرفرگشتی از نو شکل دهند.
ارسال نظر