بخش شصتم
تراژدی اجتنابناپذیر: کیسینجر و جهان او
در سرتاسر کانال مانش، جورج اورول احتمالا از آنچه میدید نفرت داشت اما قدرتش را درک میکرد. او میگفت هیتلر «نادرست بودن نگرش لذت جویانه به زندگی را درک کرد». نازیها میدانستند که «انسانها فقط خواهان رفاه، ایمنی، ساعات کار اندک، بهداشت، کنترل بارداری و بهطور کلی فهم متعارف [common sense] نیستند؛ آنها حداقل، بهطور متناوب، خواهان کوشش و از خود گذشتگی هستند البته سخنی از طبل، دهل و پرچم و رژههای وفادارانه سخنی به میان نمیآورم». یا چنانکه یک روزنامه نگار آلمانی ضد نازی نوشت:«هیتلر توانست مردم خود را به بردگی بگیرد زیرا او ظاهرا چیزی به آنها داد که حتی ادیان سنتی هم دیگر قادر به ارائه آن نبودند: باور به معنای وجود فراتر از منافع شخصیِ تنگنظرانه». بزرگترین رقیب نازیها- سوسیال دموکراتها- هیچ یک از این موارد را ارائه نمیدادند. در عوض، جهان بینی آنها- با وعده آنچه اورول آن را «راحتی، ایمنی و ساعات کار اندک» نامیده بود- فقط جاذبه مردمی آنها را محدود میکرد. یک مشکل دائمی دموکراسی همانا یافتن راهی برای توانا ساختن رأی دهندگان جهت ترکیب منافع شخصی شان با برخی تصورات فراگیر خیر عمومی بود. حتی پدران پایه گذار آمریکا هم به راستی راهحلی برای آن نداشتند. پاسخ آنها، که از خوانش آنها از متون کهن گرفته شده بود، همانا اعتماد به یک نخبه شریفی بود که از ایدهآلهای رومی همبستگی، فضیلت و بیعلاقگی یا به تعبیر جفرسون «آریستوکراسی طبیعی» یا نوعی از رهبران که مدیسون «مدافعان راستین سعادت عمومی» مینامید الهام میگرفت. اما حتی اگر چگونگی تعیین این مساله روشن شود که این آریستوکراتهای طبیعی و مدافعان راستین چه کسانی هستند، اما مساله بزرگتر این بود که چگونه تودههای رأی دهنده را به انتخاب آنها ترغیب کنیم. توسل به ناسیونالیسم این حلقه را برای نازیها جور کرد. سوسیال دموکراتها خواهان باور به این بودند که مارکسیسم همین کار را برای آنها کرد زیرا منافع شخصی کارگران موتور پیشرفت گسترده اجتماعی تلقی میشد؛ بنابراین وقتی آنها وعده دادند که از نگرانیهای اقتصادی در حوزههای تحت پوشش خود محافظت کنند، میتوانستند به خود بگویند که در حال وعظ یک پیام جهانی هستند. در واقع، ایدئولوژی مارکسیستی سوسیال دموکراتها، حزب آنها را به یک گروه با منافع ویژه و بزرگ تبدیل کرد که هیچ راهی برای رسیدن به فراسوی حلقه بسته طبقه کارگر نداشتند. اگر شما مارکسیست نبودید، سوسیال دموکراتها چیز کمی برای ارائه به شما داشتند یا اصلا هیچ چیز نداشتند که بیتردید با جذابیت آرمانشهر نازیها قابل قیاس نبود. چنانکه یک ناظر نوشت:«آنها ناتوان از دادن شعارهای مهیج یا دادن وعدهای برای آینده هیجانانگیز بودند».همچون مارکسیستها، سوسیال دموکراتها به خاطر عقلانیت خود و درک شان از پیشرفت منطق در تاریخ به خود میبالیدند و آنها در حالی به سراغ رأی دهندگان خود میرفتند که مسلح به «فَکت»ها [facts ] و دادههایی برای آوردن استدلالهای بسیار منطقی در راستای همبستگی طبقاتی بودند. افراط، سهام آنها در تجارت بود. اما در مواجهه با چالش کارخانه رویاپردازی نازی، آنها در دام هزارتوی آمار خود افتادند. آنها تازه فهمیدند که موفقیت انتخاباتی به چیزی بیش از درخواستهای محدود برای «خودنفعی» اقتصادی نیاز داشت آن هم زمانی که نازیها به آنها راه را نشان داده بودند و تا آن زمان، خیلی دیر بود. جذابیتهای احساسی، بهویژه جذابیتهای احساسیِ مبتنی بر میهن پرستی، برای آنها امری مورد لعن بود اما آنها بهعنوان آلترناتیو چه در چنته داشتند؟ نازیها بسیار قبل تر از سوسیال دموکراتها درک کرده بودند که بینالمللگرایی یک آرزوی پوچ است و فردی که چنین نگرشی داشته باشد یک بازنده انتخاباتی است. در انتخابات جولای ۱۹۳۲، معمای سوسیال دموکراتها به پایان رسید و آنها هم در نهایت به آرا روی آوردند. یک رهبر حزبی به شکل تصادفی جمعبندی کاملی از تضادهای ذاتی این مشکل ارائه داد: «ما باید روی احساسات، روح و عواطف کار کنیم تا عقل به پیروزی دست یابد». و بنابراین، هدف چپگرایان سنتی از آموزش تودهها منجر به هدف فرصتطلبانهبرانگیختن آنها شد. سخنرانیها کوتاهتر شد یا به چیزی بیش از شعار تقلیل یافت. به جای سلام نازیها یعنی «هایل هیتلر»، سوسیال دموکراتها اعضای خود را ترغیب کردند تا با مشتهای گره کرده فریاد «آزادی» سر دهند. به جای سواستیکا، آنها زیر پرچمی با سه پیکان رژه میرفتند. گوبلز گله میکرد که «آنها در حال ربودن روشهایمان هستند» اما نیازی نبود او نگران شود. خواه کسی آن را عوام فریبی بنامد یا مبارزه انتخاباتی دموکراتیک، اما کمپینهای احساسی در DNA سوسیال دموکراتها نبود؛ آنها تازه واردانی به بازی پروپاگاندا و اقناع جمعی بودند و هرگز نمیتوانستند از نظر نمایش [شومن بازی] و جذب کردن جمعیت به پای نازیها برسند. آنها دلشان با این کار نبود و رهبری مغناطیس گونه مانند آدولف هیتلر نداشتند. یکی از معاصران انتخابات حساس جولای ۱۹۳۲ را «جنگ نمادها» نامید اما در آن جنگ، نازیها بهترین نمادها را داشتند. هیتلر به دموکراسی با تحقیر مینگریست اما سپس آموخت که چگونه از آن برای اهداف خودش استفاده کند. مخالفانش- مهمتر از همه سوسیال دموکراتها- به روشهای عوام فریبانه او به دیده تحقیر مینگریستند و سپس بازنده شدند. اگرچه هیتلر در ژانویه ۱۹۳۳ صدراعظم شد، اما هنوز آن پیروزی کاملی که در نظر داشت نصیبش نشد و پس از انتخابات ماه مارس هنوز مجبور بود ائتلاف را با ملیگرایان دست راستی اداره کند. فرصت اولیه او برای تحکیم حکومتش مصادف شد با آتش سوزی رایشتاگ در ماه فوریه، آنگاه که پارلمان وحشت زده قدرت تعلیق آزادیهای مدنی را به هیتلر داد.