بخش صد و هشتم
تراژدی اجتنابناپذیر: کیسینجر و جهان او
اما مورگنتا این اواخر عصیان کرد. او هم مانند پدرش یک میهنپرست و ملیگرا بود که- بهعنوان یک پسر جوان- حامی پرشور آرمان آلمان در جنگجهانی اول بود. او در دانشگاه به یک جمع برادرانه پیوست «که خود را وقف میهندوستی آلمانی، وقف رایش آلمان و وقف افتخار کرده بود» و هانس جوان زخمهای جسمی دوران جوانی را تا پایان عمر با خود حمل کرد. اگر به او اجازه داده میشد، احتمالا بهعنوان یک محافظهکار آلمانی وفادار اما با ذهنیت غیرنظامی پرورش مییافت، درست مانند کیسینجر که در نورمبرگ بهعنوان یک معلم بلوغ یافت. اما هیچ راه مستقیمی برای میهنپرستان آلمانی- یهودی پس از جنگ جهانی اول وجود نداشت و میتوان گفت مورگنتا تجلی تمام نزاعها و عذابهایشان بوده است. او میخواست متعلق به باشگاهی باشد که دیگر آن باشگاه میل نداشت او یکی از اعضایش باشد.
کوبورگ، بهعنوان زادگاه مورگنتا، کانون اولیه نازیسم بود، هرچند یهودیان فقط یک درصد جمعیت را تشکیل میدادند (یا شاید به این دلیل که یهودیان تنها یک درصد جمعیت را تشکیل میدادند). وقتی در سال ۱۹۲۲ هیتلر از این شهر بازدید کرد- همان سالی که یک قبرستان یهودی مورد هتکحرمت قرار گرفت- استقبال پرشوری از او شد. سال بعد، پنجرههای یک کنیسه محلی خرد شد. در مدرسه، بهروی مورگنتا آبدهان افکنده میشد و وقتی افتخارات دانشگاهی کسب کرد آشکارا مورد تحقیر قرار گرفت. مورگنتا با تامل در وضعیت خود در آن زمان نوشت که زندگیاش با سه مولفه مشخص میشد: اینکه آلمانی بود، یهودی بود و پس از جنگجهانی دوم به بلوغ رسیده بود. او میگفت: «گروههای مسلط اجتماعی» مقصر مشکلات آلمان را یهودیان میدانستند اما در سرزمین بلاصاحب و همگون سازش، او میان خود با نفرت متعصبان به شیوهای آشکار فاصله گذاشت: «من از آنچه یهودیان بهخاطر آن مورد سرزنش قرار میگیرند بیگناه هستم. اتهاماتی که بهعنوان یهودی روانه من میشود واقعا غیرموجه و ناعادلانه است.» آیا این بدین معناست که اتهامات علیه دیگر یهودیان قابلتوجیه است؟ او در جایگاهی نبود که در مورد یهودیان، بهطور مثال در مورد تعداد یهودیانی که در تئاتر استخدام میشدند، شکایت کند؛ او یکبار در مورد مردی که میشناختش نوشت: «او بهطرز غیرمعمولی فردی جذاب بود، یک همکار واقعا نجیب. در کشور ما، تعداد معدودی یهودی مانند او هستند.»
مانند آن ملیگرای یهودی- آلمانی دیگر، یعنی لئو اشتراوس، مورگنتا هم مستعد کشیده شدن به سوی فاشیسم و شکلهای مشابهی از اقتدارگرایی بود. هرچند او در یادداشتهای محرمانه خود در سال ۱۹۲۹ نوشت که «در انگلستان من احتمالا عضو حزب کارگر میشدم اما در ایتالیا یک فاشیست و در روسیه یک بلشویک میشدم.» این سیاست سیال خلاصه میشد در آرزوی او که «حاکمان و محکومان بهطور یکسان آماده پذیرش اقتدار هستند.» حتا هیتلر هم جذابیت داشت. مورگنتا دیدار با پدربزرگش در مونیخ را در سال ۱۹۲۲ بهخاطر میآورد که در آن دیدار شنید که یکی از چهرههای محلی تحریککننده مردم قرار است سخنرانی کند. او که کنجکاو بود در این سخنرانی حضور یافته و در آنجا «یکی از عمیقترین تجربههای زندگیام را بهدست آوردم.» هیتلر بااشتیاق و شیوا سخن میگفت و «دقیقا همانچیزی را به مردم میگفت که آنها خواهان شنیدن آن بودند.» آیا خود مورگنتا هم چنین بود؟ او میگفت که احساس میکرد دچار «فلجاراده» شده است؛ هرچند حتا به یک کلمه از سخنان هیتلر باور نداشت. مورگنتا این خاطرات را در یک بررسی کوتاه کتاب در سال ۱۹۷۳ ثبت کرد، آنگاه که فرصت را برای تقبیح زندگینامهنویسان و مورخان به خاطر ارائه واقعیاتی از زندگی هیتلر به ما بدون اشاره به جذابیتها و کششهای این مرد یا پدیده تاریخی بودن هیتلر مغتنم شمرد. طبقهبندیهای عقلانی نمیتوانند دربرگیرنده هیتلر باشند. شاید «فقط یک شاعر میتوانست نیروی ناب شخصیت هیتلر را بازسازی و قابلقبول سازد.» تقبیح و محکومیت همانچیزی است که وقتی مورخان پس از جنگجهانی دوم در مورد هیتلر مینوشتند در ذهن داشتند. برای آنها مهم بود که فاصله خود را از هیتلر حفظ کنند. آن نوع تصویرسازی که مورگنتا با تصدیق «جذابیت» غیرقابل انکار هیتلر خواستار آن بود، بسیار خطرناک تلقی میشد. جذابیت یا مغناطیس هیتلر برای میلیونها آلمانی معمولی و حتا برای یهودیان آلمانی مانند مورگنتا بازتاب این حقیقت بود که همهچیز در جمهوری وایمار ظاهرا در حال از هم پاشیدن است. مورگنتا نوشت: «تجسم جهالت، سردرگمی، ذلت و سفلگی، تنزل عمومی اخلاقی و فکریای که بر زندگی جمهور مردم آلمان حاکم بود غیرممکن است.» با امکان یک محافظهکاری قابلاحترام و متساهلی که به ملیگرایی و حاکمیت قانون بهجای قومیتهای ستیزهجویانه ارزش میداد و یهودیان را بهعنوان هموطنان آلمانیای میدید که زیر پاهای او ناپدید میشوند، مورگنتا مجبور شد راههای دیگری بیابد. او بهطور مختصر، «مفاهیم فرویدی را به آزمون گذاشت» اما رضایتبخش نبودند. مارکسیسم از محبوبیت سیاسی گستردهتری برخوردار بود و برای مدتی، وی عاشق متفکران مارکسیست مکتب معروف فرانکفورت شد.
اما او از «سیستم بسته فکری» مارکسیسم متنفر بود؛ متفکر مستقلی مانند مورگنتا از نظر اخلاقی نمیتوانست به هر ایدئولوژی وفادار باشد. طولی نکشید که او از سیاستهای بهاصطلاح روشنفکران مارکسیست ابراز شکایت کرد و گفت که تفکر آنها چیزی جز استدلالهای متنی «موشکافانه» نیست در حالی که «دشمن نازی پشت دروازهها ایستاده بود.» و صهیونیسم چطور؟ مورگنتا هم مانند آرنت هرگز یهودیت را انکار نکرد، اما مورگنتا حتا یهودیت را هم در آغوش نکشید.