بخش صد و هجدهم
تراژدی اجتنابناپذیر: کیسینجر و جهان او
طی سالها، آنها سال جدید را با هم جشن میگرفتند، مراسم خاکسپاری جان اف کندی را با هم تماشا میکردند، حتی با هم به تعطیلات میرفتند؛ هر چند در سفر به «رودز»، مورگنتا به یک کشف نه چندان غیرمعمول دست یافت مبنی بر اینکه عزیزترین دوستان گاهی همراهان خوبی در سفر نیستند. او با نوشتن نامهای گفت:«او [آرنت] میتواند همچون خاری در گلو باشد و روی اعصابت راه رود.» از آن ۱۰ کتابی که برای مورگنتا بیشترین اهمیت را داشت، کتاب «وضع بشرِ» آرنت هم گنجانده شده بود. به گفته زندگینامهنویس آرنت، مورگنتا در اواخر زندگی آرنت حتی پیشنهاد ازدواج به او داده بود. آرنت «دستپاچه شده بود» اما به توجه مردان عادت نکرده بود و میدانست که چگونه از یک وضعیت حساس عبور کند. یک روانکاو که به مورگنتا بینهایت نزدیک بود در سالهای آخر عمر وی دیدگاه متفاوتی را ابراز کرد: «عقیده من این است که هر کدام از آنها فکر میکردند اگر بتوانند دیگری را دوست داشته باشند، این بسیاری از مشکلات را حل خواهد کرد اما هیچ یک چنین نکردند یا نتوانستند چنین کنند، با این حال، هر کدام معتقد بودند که اوست که باید از سوی دیگری دوست داشته شود یا مورد علاقه آن یکی باشد». این رابطه از رد و نفی آرنت جان به در برد و آنها از همراهی یکدیگر و بحثهای متنوع و گسترده با هم لذت میبردند. (اگر ازدواج میکردند چه میشد؟ فردی کیسینجر جوان را بهعنوان میهمان ناهار به تصویر میکشد که در مورد رویدادهای روز در حال گپ و گفت با مورگنتا است در حالی که آرنت خشمگین به نظر میرسد و از نظر ذهنی استدلالهای هر دو نفر را کالبدشکافی میکند). آرنت در برنامهریزی برای مجلد سپاسگزاریِ تامپسون از مورگنتا در دهه ۱۹۷۰ درگیر بود. به آرنت برای نوشتن مقاله آخر سفارش داده شده بود اما پیش از انجام وظیفه درگذشت.
از نظر فکری، این دو بسیار نزدیک بودند. همچون کارهای مورگنتا، کارهای آرنت هم پاسخی منفی به کمّیگرایانی بود که بر اندیشه سیاسی آمریکا تسلط داشتند. عالم سیاسی «شلدون اس. وولین» از دانشگاه پرینستون، میگفت آرنت «جایگاه ویژهای در تاریخ معاصر نظریه سیاسی دارد» زیرا او اهمیت ایدهها را درک کرد و نظریه را از «مقولههای ناخوشایند و پیش پا افتاده علوم سیاسی دانشگاهی» - چنانکه از سوی پیروان مکتب شیکاگو تدریس میشد- نجات داد. وولین میگفت، کارهای فلسفی مانند «وضع بشرِ» آرنت «به مثابه رهایی رخ مینمود» و یک بار دیگر اجازه بحث از مسائل بزرگتر و به چالش کشیدن مفاهیمی مانند آزادی، عمل، قضاوت و سعادت بشری را مجاز میساخت. وولین میگفت، همچون مورگنتا، تفکر آرنت هم «به سوی یک بدبینی رادیکال سوق یافت». (البته در شیکاگو، دیدگاه متداول این بود که هر آنچه آرنت انجام میداد، فلسفه نبود). از نظر سیاسی هم مورگنتا و آرنت مایل بودند که توافق نظر داشته باشند. اگرچه هر دو ضد کمونیستهای خشنی بودند و از سوی منتقدان به افزایش تنشهای جنگ سرد متهم میشدند اما آنها در مخالفتشان با جنگ ویتنام متحد بوده و اتفاق نظر داشتند. وقتی آرنت به جهان مینگریست، این نگریستن از چشمانداز و زاویه دیدِ مورگنتا بود و یک محیط جهانی خشنی را میدید که به راحتی مستعد مطالبه خواستهای اخلاقی نبود. وعدههای مربوط به صلح جهانی از طریق سازمانهایی مانند جامعه ملل و سازمان ملل او را اغوا نکرد. آنها با هم مبارزانی برای واقعیت سخت و وحشتناک [علیه] خودسریِ خوشبینی آمریکایی بودند. بیتردید، روابط بینالملل بهعنوان یک موضوع یا مساله آرنت را به خود مشغول نکرد اما به گفته یک محقق «تاکید آرنت بر هرج و مرج نظام دولتهای مستقل [sovereign state system] و بدبینی او در مورد ظرفیت تنظیمیِ نهادها و قانون بینالملل، نزدیکیهای برجستهای با رئالیستهای آمریکایی هم نسل خود نشان میداد.»
چنین نگرشهایی بسیاری از همکاران دانشگاهی او را گیج و سردرگم میکرد؛ البته از بقیه همشهریانش سخنی نمیگویم. در اینجا جنگجویان جنگ سرد بودند که هیچ توهمی در مورد شوروی نداشتند؛ که نقش ضروری ایالات متحده را در پیکربندی جهان پساجنگ درک میکردند و به آرمانهای لیبرال بینالمللگرایی بیاعتماد بودند، با این حال به شدت مخالف مککارتیسم، تحکیم قدرت نظامی واشنگتن و ضد کمونیسمِ مانویگونه تشکیلات آمریکایی بودند. فقط به این خاطر که شورویها تجلی و تجسم شیطان بودند به این معنا نیست که آمریکاییها تجلی فضیلت بودند. آیا آنها لیبرال یا محافظهکار بودند؟ پاسخ درست این است که آنها هیچ کدام نبودند زیرا به مسائل سیاسی از چشمانداز قارهایِ «غیرآمریکایی» مینگریستند. آنها متفکران ناسیونالیست نبودند. مورگنتا یکبار به آرنت گفت: «چقدر احمقانه است تصور کنیم که وقتی مینویسیم، باید به ضرورت قهرمان یک علت یا انگیزه شویم.» مورگنتا یک بار با آرنت بهطور مستقیم در مورد سیاستهای او با وی رو در رو شد. در کنفرانسی در سال ۱۹۷۲ در تورنتو که حول کارهای آرنت سازمان داده شده بود، مورگنتا او را به چالش کشید:«تو چه هستی؟ آیا محافظهکاری؟ آیا لیبرالی؟ موضع تو در چارچوب امکانات فعلی کجاست؟» که آرنت به او پاسخ داد: «نمیدانم. من واقعا نمیدانم و هرگز هم ندانستهام. تصور میکنم هرگز چنین موضعی نداشتهام. میدانی، چپها فکر میکنند که من محافظهکارم و محافظهکاران گاهی تصور میکنند من چپ هستم. من یا آدم بیسر و صاحبی هستم یا خدا میداند چه هستم. باید بگویم نمیتوانستم بیاهمیت باشم. تصور نمیکنم که پرسشهای واقعی این قرن با این نوع چیزها روشنایی بیابد.»