تراژدی اجتنابناپذیر: کیسینجر و جهان او
همگی محصول درهمآمیختن پیچیده تاریخ، ارزشها و شرایط بودند. مورگنتا میدانست که با این تعمیمها در حال راه رفتن بر روی زمینی مناقشه انگیز است و اظهاراتی را بیان کرد که برای بسیاری از آمریکاییها توهینآمیز بود (که، البته بخشی از شخصیت ملی آنها بود). دو دهه بعد، مورگنتا در بررسیای از سیاست خارجی آمریکا که برای شورای روابط خارجی نوشت، حتی دقیقتر و صریحتر سخن گفت: «صریح بگویم: تا زمانی که مفتخورها و گدایان وجود دارند، ملتهای مفتخور و گدا هم وجود دارند.»هموطنان مورگنتا در کشور جدیدش [یعنی آمریکا] ترجیح میدادند داستانی را باور کنند که تمام مردم در همه جا اساسا یکسان و مشتاق آزادی به سبک آمریکایی هستند. این دیدگاه نه تنها ترغیبکننده سبک سرشماری علوم اجتماعی آمریکا بود بلکه به این معنا بود که سیاستگذاران واشنگتن احتمالا همان اشتباهات را دوباره و دوباره در انجام سیاست خارجی مرتکب شوند. بحث مورگنتا از شخصیت ملی چندان کامل نبود. او علاقهای به تجزیه و تحلیل نیروهای تاریخی، معنوی و مادی که موجب شکلگیری آن شده بودند نداشت - او این کار را به عهده ماکس وبر و متفکرانی از این دست واگذاشت - اما این مساله را مطرح میکرد که با این حال، درک تفاوت میان ملتها، برخلاف پارسامنشی لیبرالها، برای دولتمردی خردمندانه حیاتی بود. «شخصیت ملی نمیتواند تاثیرگذاری بر قدرت ملی را رد کند؛ برای کسانی که به نفع ملتی برای صلح یا جنگ اقدام میکنند، تدوین، اجرا و حمایت از سیاستهایش، انتخاب و انتخاب شدن، سرشتن افکار عمومی، تولید و مصرف کردن، همگی کم و بیش حامل ردی از ویژگیهای فکری و اخلاقی هستند که شخصیت ملی را میسازند.» اگرچه ممکن است به مرور زمان این امری فرار و قابل تغییر باشد اما شخصیت ملی واقعیت زندگی است. مورگنتا احتمالا خانه خود را روی درک خود از قدرت ساخته اما ساخت یا بنیاد آن چقدر محکم است؟ آیا تصور او از ماهیت انسان بیش از حد یکجانبه و سادهانگارانه نبود، شاید بیش از حد تجلی یک یهودی آلمانی بود که از سوی نازیها مجبور به رها کردن همه چیز شده بود و یک یهودی آلمانی که در هر صورتی میل به بدبینی دارد؟ هولوکاست یک زخم و ضربه روحی- روانی بود، یک زخم پاک نشدنی در تمام تاریخ اروپا، اما چه درسهایی باید از آن آموخت؟ آیا چنانکه بسیاری از یهودیان آلمانی میل به استدلال در موردش داشتند سرنخی برای ماهیت واقعی انسان بود، یا چنانکه بسیاری از آمریکاییهای ذاتا خوشبین میل به باور داشتند یک انحراف وحشتناک بود؟ آیا جنبه مثبتتری برای بشر نسبت به اراده برای قدرت وجود داشت و آیا این شرایطی «عادی»تر نبود؟
اینها سختترین چالشها برای استدلالهای مورگنتا بودند که ریشه در اندیشهاش داشت و این چالشها به شکل قاطعانهای از سوی یکی از روزنامهنگاران سیاسی بسیار بااستعدادِ عصر پساجنگ مطرح میشد به نام «جورج لیشتهایم» که بر حسب اتفاق، به شکل کلاسیک آموزش دیده بود و به شکل فوقالعادهای متبحر بود. او همچنین یک آواره یهودی از آلمان دوران هیتلر بود. لیشتهایم درس بسیار متفاوتی از تاریخ نسبت به مورگنتا آموخت. آنچه تاریخ به او نشان داد این بود که همانطور که ارسطو انسانها را حیوانات اجتماعی مینامید، مردم در همه جا قادر به کار با یکدیگر بر اساس یک «همبستگیِ مشترک ساده و معمولی» بودند (لیشتهایم در اندیشه خود نه تنها متاثر از ارسطو که متاثر از هگل و مارکس هم بود؛ او نیچه و هایدگر را مورد طعن و لعن قرار میداد). ایده اصلی سیاست مستلزم اجماع و همکاری بود و نشان میداد که برداشت مورگنتا از ماهیت ثابت و پرخاشگرانه انسان چیزی بیش از تعصب «شبهالهیاتی» نیست. لیشتهایم نوشت: «چیزی جدا ناکارآ در مورد نظریه سیاسی وجود دارد که «عمل سیاسی» را به اِعمال قدرت یک انسان بر دیگری تقلیل میدهد.» در آنچه که بیتردید سخن آخر، یا ضربت نهایی گفته میشد، او این موضوع را مستقیمتر مطرح کرد: در مورد پرسش یا مساله استفهامی آقای مورگنتا، «چرا اینگونه است که تمام انسانها شهوت قدرت دارند؟» پاسخ این است: «برخی چنین نیستند.» همین؟ اصلا. برای شروع، باید گفت که نزد مورگنتا فقط قدرت وجود داشت و قدرت. این قدرت خود را به شیوههای بسیاری متجلی میکرد. «دانشمندی که در جستوجوی دانش است یعنی در جستوجوی قدرت است؛ در مورد شاعر هم چنین است... در مورد کوهنورد، شکارچی و جمعآورنده اشیای نادر هم چنین است.» همگی - اغلب به نفع نوع بشر - خود را به جهان تحمیل میکردند. هر نوع بلندپروازی نشاندهنده آرزو برای قدرت بود. «در جوامع داخلی تمدن غرب، تملک پول به نماد برجسته تملک قدرت تبدیل شده است. از طریق رقابت برای کسب پول، آرزوهای فردی برای قدرت یک خروجی متمدن مییابد.» اما نوع قدرتی که در وهله اول دغدغه مورگنتا بود و نیز هدف استدلال لیشتهایم بود، همانا قدرت سیاسی بود. بهطور اخص، از نظر مورگنتا، قدرت سیاسی اعلام اراده نه بر اشیای بیجانی مانند کتابها، کلمات، کوهها یا آثار هنری یا حتی پول بلکه بر سایر انسانها بود. قدرت سیاسی یک تعامل ظریف و پیچیده بود که هر نوع رابطه اجتماعی را تا حد «دقیقترین پیوندهای روانشناختی که به واسطه آن یک ذهن، دیگری را کنترل میکند» شامل میشد. در جوامع متمدن، این نیروی قدرت خاص با محدودیتهای اخلاقی و نهادی مهار میشد اما در عرصه جهانی خام و «بربرگونه» بود. متاسفانه، همه جا نیز وجود داشت.