تراژدی اجتناب‌ناپذیر: کیسینجر و جهان او

مورگنتا می‌گفت: «انزواگرایی نوعی جهان‌گرایی درون‌گراست و جهان‌گرایی هم نوعی انزواگرایی است که نگاهی از درون به بیرون دارد.» در مجموع، این کشور باید خود را متقاعد می‌کرد که ملتی مانند دیگر ملت‌ها نیست. ایالات‌متحده «در» جهان خواهد بود اما «از» آن نخواهد بود. یا در عباراتی مذهبی‌تر، گناه اصلی فقط قابل اطلاق به دیگران بود نه به آمریکایی‌هایی که نه‌تنها آزاد که خالص آفریده شدند. آنها خوش‌فکر و بی‌گناه بودند و اگر آن نیات به نتیجه مطلوب نرسید، بی‌گناهی‌شان همانا توجیهی برای ظاهرنمایی‌شان بود و فراموشی ملی چاره درمان هر دردی است.

در نهایت ثابت شد که استثنای بزرگ برای این تا‌ریخ از این قاعده مستثنا نبوده است. پس از جنگ جهانی دوم، در یک فورانی از آینده‌نگری و خلاقیت، ایالات‌متحده قاطعانه سیاست انزواگرایانه خود را از طریق سیاست‌های نوآورانه‌ای مانند «ناتو» و «طرح مارشال» کنار گذاشت. دشمنان قبلی زیاد شدند. متحدان در سراسر جهان ریشه دواندند. نویسندگانی در اردوگاه رئالیست‌ها مانند مورگنتا، جورج کنان، رینهولد نیبور و ریمون آرون بین‌الملل‌گرایی بیدار شده آمریکا و تعهدش به برعهده گرفتن نقش رهبری به‌عنوان قدرتی بزرگ و شایسته و چنان‌که تهدید کمونیسم می‌طلبید را مورد تحسین قرار دادند. یک خلأ قدرت در اروپای ویران شده از جنگ توسعه یافت و ارتش‌های استالین برای پرکردن این خلأ به ولوله افتادند تا‌ زمانی که واشنگتن به‌ضرورت وزنه تعادل پی برد. تفکر توازن قوا چیزی کمتر نمی‌طلبید. مورگنتا می‌گفت «ایالات‌متحده باید به یک قدرت اروپایی تبدیل شود.» همان‌طور که کیسینجر متذکر شد، یکی از واقعیات قدرت جهانی این است که «خلأها همواره پر می‌شوند.» مورخی به نام «آرتور شلزینگر جونیور»، یک رئالیست جوان و دوست کیسینجر، در سال ۱۹۴۹ توضیح داد که آمریکا عاقلانه مسوولیت‌های بین‌المللی خود را پذیرفته است. او افزود: «آغاز بلوغ در سیاست خارجی در این درک نهفته است که ملتی دارای برخی منافع غیرقابل‌تغییر است که هیچ دولتی نمی‌تواند از خیر آن بگذرد.»

سیاست انزواطلبی آمریکا با واقعیات سیاست قدرت شکست خورد و واشنگتن قرار نبود همان اشتباهی را مرتکب شود که در پایان جنگ جهانی اول انجام داد. عقب‌نشینی یک گزینه نبود، حتی اگر مداخله به معنای بن‌بستی خطرناک با شوروی باشد که دهه‌ها به طول انجامد. بااین‌حال، همان‌طور که کیسینجر توضیح داد، یک ابهام عمیق وجود داشت، حتی یک تناقض ذاتی که در تمام دوره تا‌ریخی جنگ سرد ادامه داشت. رئالیست‌هایی مانند «جورج کنان» و «دین آچسون» خطوط برجسته سیاست خارجی آمریکا را براساس توازن قدرت تعیین کرده بودند اما این چشم‌اندازی بود که جسارت ابراز وجود نداشت و ویلسونی‌ها سازوکار مهار را برای اهداف نجات‌بخش جهانی‌شان تصاحب و تعدیل کردند. کیسینجر نوشت: «هرگاه آمریکا امتحان شد، به ویلسونیسم بازگشته است» به‌طوری که اگر «مهار» با هدف مشخص محدودکردن شوروی در اروپا برقرار شده بود، با هدف اتوپیایی صلح جهانی جهان‌شمول و دموکراسی جهانی دنبال شد. «آمریکا براساس باورهایش و به‌عنوان جنگ صلیبی اخلاقی به نفع جهان آزاد در حال پیوستن به کشمکش جنگ سرد بود نه به‌خاطر رقابت ژئوپلیتیک بر سر دامنه قدرت روسیه.» در حالی که «مهار» به طور ضمنی بر این مفهوم اتکا داشت که انجام و اجرای سیاست خارجی «فرآیندی هرگز تکمیل نشده» با اهدافی محدود است اما آمریکایی‌ها خواستار آن بودند که این مفهوم یک مقصد نهایی یا یک هدف هماهنگ داشته باشد که تمام فداکاری‌های «خون» و «گنج» را معنی‌دار سازد. در غیر‌این صورت، نکته چه بود؟ آیا بهتر نبود که این کشور به پشت دو اقیانوس محافظتی عقب بنشیند همان‌طور که به مدت یک و نیم‌قرن چنین کرده بود؟ حتی با رئالیست‌هایی که استدلال می‌کردند که انزوا دیگر میسر نبود، آمریکایی‌ها واقعا آماده بازاندیشی در مورد نقش خود در جهان نبودند تا‌ وقف خود به استثناگرایی را کنار بگذارند و از آن شهر روی تپه به زیر بیایند.

باید گفت جنبه‌هایی از کشمکش قدرت با روسیه بود که محرک انگیزه‌های ویلسونی مردم آمریکا بود. همان‌طور که کیسینجر گفت، «جنگ سرد تقریبا به سفارش پیش‌فرض‌های آمریکایی شکل‌گرفته بود.» هیچ‌کس این را بهتر از رونالد ریگان درک نکرد. نزاع میان کمونیسم و سرمایه‌داری به‌ناچار ایدئولوژیک بود (برخلاف نزاع میان روسیه و ایالات‌متحده). نیازی نیست به محدودیت‌های قدرت توجه داشته باشیم؛ اهداف اخلاقی کافی هستند زیرا مناقشات همواره در قالب خیر و شر مفهوم‌بندی می‌شوند. ممکن است آمریکایی‌ها از نظر منافع ملی اندیشه مضطرب و نگرانی داشته باشند اما از نقطه‌نظر ویلسونی هیچ مشکلی در درک سیاست خارجی نداشتند. جنگ صلیبی در نظام اعتقادی آنها ساخته شده بود و زمانی که کمونیسم شکست داده شد و جنگ سرد به پایان رسید، این طبیعی‌ترین گرایش برای آنها بود تا‌ شاهد پیروزی «آزادی» باشند. در واقع، آنچه اتفاق افتاده بود همانا پیکربندی مجدد ملل جهان بود که همان‌طور که کیسینجر بارهاوبارها بیان می‌کرد، به این معنا بود که توازن قدرت بیش از هر زمان دیگری مهم شده است. «برای اولین‌بار در تا‌ریخمان، ما به طور دائم درگیر امور بین‌المللی هستیم» و تنها راه برای ایالات‌متحده در جهت دستیابی به تعادل مناسب - جلوگیری از افراط‌های انزوا یا گسترش بیش از حد - همانا از طریق «نوسازی نظام وستفالیا» است. به همین دلیل بود که سیاست‌های ریگان نشان‌دهنده «غروب» و نتیجه‌گیری بود نه یک آغاز جدید. جنگ سرد شاید پایان‌یافته باشد اما ضرورت توازن قوا در میان دولت‌های رقیب پایان نیافته است.  فروپاشی شوروی کشور را به دنیایی بدون ایدئولوژی سوق داد که در آن نسخه‌های متعالی برای دموکراسی پاسخی برای مشکلات موجود نبودند.

333