خاطره و تجربه تراماتیک
اما مفهوم تجربه کردن به مرور زمان معنای کلاسیک خود را از دست داده است. آلفن معتقد است که امروزه تجربه «بهدست آوردنی» است و نه «تجربه کردنی». او معتقد است که امروزه صرف «حضور داشتن» در مکانی که اتفاقی رخ میدهد، لزوما به معنای «تجربه کردن» آن اتفاق نیست. به این معنا که همه افراد موفق به «تجربه کردن» اتفاقاتی که در آن حضور دارند، نمیشوند. او بیشتر به جوانب «تجربه نکردن» پرداخته است و اعتقاد دارد که اگر در زمان و مکانی بهویژه که اتفاقی تاریخی در آن در حال وقوع است حضور داریم، لزوما به این معنا نیست که آن اتفاق را تجربه میکنیم. از نشانههای تجربه نکردن یک اتفاق تاریخی، ناتوانی فرد یا افراد از به خاطر آوردن درست آن اتفاق است. افراد بعد از آنکه آن اتفاق را از سر میگذرانند، از به یاد آوردن درست آن خاطره ناتوانند. خود را در آن خاطره نمیبینند و توالی زمانی و مکانی خاطره را از دست دادهاند.
این تجربه تراماتیک و شکست خورده است که بعدها در تاریخ ثبت نمیشود یا در ثبت کلاسیک تاریخنگاری حذفشده باقی میماند. ریشه بحث آلفن، به سوالی درباره خاطرهگویی نجاتیافتگان هولوکاست برمیگردد. او معتقد است که بخشهایی از واقعه هولوکاست، آنقدر صدمهزننده بوده که تبدیل به خاطره نشده و نجاتیافتگان به خاطرهگویی پناه نبردهاند. این ناتوانی در بازگویی، بهشدت و ضعف اتفاق مربوط نیست، بلکه به نوع تجربه ارتباط دارد و به نوع حضور داشتن در لحظاتی در تاریخ که در کلام نمیگنجند و قابل بیان و ارائه نیستند. به بیانی دیگر، زبان و نشانهشناسی زبانی، همپای و همزمان با این اتفاق در ذهن رشد نکردهاند. این اتفاقها خصوصیاتی دارند که انگار زبانی برای بازگو کردن آنها ساخته نشده است. او از فیلسوف معروف، هایدن وایت مثال میآورد که معتقد بود که برای بازگو کردن واقعهای چون هولوکاست، ما باید به فکر توسعه تواناییهای زبانیمان باشیم. آلفن برای تجربه شکستخورده، چهار خصوصیت اصلی را برمیشمرد. خصوصیاتی که نشان میدهند آن تجربه تراماتیک بوده و بهصورت خاطره گویی، داستان، نقل قول و حتی تفسیرهای سیاسی و اجتماعی درنیامده است:
۱- اولین خصوصیت رابطه مبهم و دوگانه فرد با واقعه است:
اولین خصوصیت زمانی است که فرد در واقعه حضور دارد؛ ولی موضوعیت ندارد یا اینکه ناگهان سوژه تمام و کمال آن واقعه شده است. به بیان دیگر، سوژه یا آبژه آن واقعه نیست یا ناگهان تمام و کمال سوژه آن واقعه شده است. درباره اول به این گونه است او دخالتی در به وقوع پیوستن آن واقعه ندارد. آن اتفاق در هر شرایطی ضربه خاصی به موجودیت او وارد نمیکند. به همین دلیل، این فرد تجربه درستی از آن واقعه ندارد. بهعنوان مثال میتوان تجربه الکن و شکستخورده بعضی از مردان را در جنبش زنان درک کرد. به دلیل اینکه موضوعیت جنبش شامل حال آنها نمیشود، خود را خارج از جنبش و بهطوری تماشاگر آن میبینند. به همین دلیل، نمیتوانند در این مورد خاطرهگویی کنند یا اظهارنظر درستی در این مورد داشته باشند. اما گاهی فرد بهطور ناگهانی سوژه تمام و کمال یک اتفاق میشود و بدون اینکه از قبل آمادگی داشته باشد، به میدان کشانده میشود.
این فرد از تحلیل و بررسی و فهم ماجرا بهطور تمام و کمال عاجز است. درباره آشویتس، این درباره کسانی صادق بوده که بهطور ناگهانی بازداشت شده و ناگهان خود را در کمپ آشویتس یا زندانهای کار اجباری یافتهاند. آلفن توضیح میدهد: «هر دوی این اتفاقها، نشاندهنده این واقعیت هستند که فرد درباره موقعیتی که در آن قرار دارد، آگاهی کامل ندارد و به همین دلیل این موقعیت موجب به وجود آمدن ابهام در ذهنیت او میشود.» او مثال میزند که در جریان جنگ جهانی دوم، نیروهای مقاومت فرانسه، یک ژنرال نازی را کشتند. در این جریان، نازیها ۲۷نفر از افراد یک روستا را بهدلیل ارتکاب به این جرم اعدام کردند. او از ناتوانی یکی از افراد نیروهای مقاومت در فهمیدن جایگاه خود در این اتفاق سخن میگوید. «شک او درباره نقش خود در واقعه اعدام شدن افراد روستایش است. آیا او مسوول کشته شدن آنهاست؟ یا اینکه خود او یکی از قربانیان خشونت نازیها علیه فرانسویهاست؟»
۲- دومین خصوصیت حذف تمام و کمال فرد است: کسی که تبدیل به هیچ شده است،کسی که هیچکس نیست:
آلفن معتقد است درحالیکه دلیل قبلی درباره یک تجربه تراماتیک، مشخص نبودن نقش افراد در اتفاقها بود، مورد دوم درباره حذف شدن نقش یک فرد در یک اتفاق است. آلفن درباره زمانی صحبت میکند که بازداشتیهای واقعه هولوکاست، به شدیدترین شکل ممکن تحقیر شده و موجودیت آنها به صفر رسیده است. در این شرایط، نجاتیافتگان واقعه هولوکاست، دورانی را تجربه کردهاند که موضوعیت آنها بهطور کامل در آن نادیده گرفته شده است. آنها بهعنوان یک انسان نادیده گرفتهشده، هیچ نقشی در هیچ یک از اتفاقهایی که در اطرافشان افتاده است، نداشتهاند. آنها حتی نمیتوانستهاند نقشهای اجتماعی خود را به همراه داشته باشند و به همین دلیل بعد از مدتی توانایی درک اتفاقهایی را که در اطرافشان رخ میداده است، از دست میدادند. این افراد بعد از مدتی دچار نوعی بیاحساسی اغراقشده میشوند. آنها علاقهشان را درباره هر اتفاقی که در اطرافشان میافتد از دست میدهند و بهدلیل اینکه توانایی مقابله و حضور در این اتفاق را از دست ندارند، تبدیل به موجوداتی کاملا منفعل میشوند.
۳- اتفاقی که در یک قالب داستان نمیگنجد:
سومین دلیل تجربه شکستخورده و «تراماتیک»، این است که بازماندههای اتفاقهایی چون جنگهای مرزی یا جنگهای داخلی، نمیتوانند آن اتفاق را در قالب زمان و مکانی مشخص و درست جای دهند. او توضیح میدهد که «اتفاقها هیچ وقت تنها نیستند. ما اتفاقها را بهعنوان یک حادثه تنها تجربه نمیکنیم. اتفاقها همیشه تاریخچه دارند و خود آنها تاریخچه اتفاقهایی هستند که در آینده رخ خواهند داد.» او از یکی از بازماندگان آشویتس نقل میکند که توانایی توضیح آنچه را که بر سرش آمده است، ندارد. به این دلیل ساده که نمیتوانسته اتفاقها را دنبال کند و به هم پیوند دهد. «در آشویتس نمیدانستی که چه اتفاقهایی در انتظارت هستند.» او میگوید که شما هیچ وقت نمیدانستید که آیا در ابتدا، میانه یا انتهای یکسری اتفاقها هستید. شما نمیتوانستید این را بفهمید به این دلیل که ذهن در یک فضای ایزولهشده عمل نمیکند، بلکه اتفاقها را به چیزی که در گذشته رخ دادهاند، ربط میدهد. چیزی که قبلا آن را درک کرده، به آن فکر کرده، درباره آن خوانده، دیده و شنیده است.
اما حضور در یک فضای بسته و ایزولهشده، امکان درک صحیح از اوضاع را به ما نمیدهد به همین دلیل خاطرهگویی و خاطرهنویسی درباره آن سخت یا حتی گاهی ناممکن است. درباره هولوکاست، به این دلیل که این اتفاق در هیچ یک از قالبهای تاریخی گذشته جای نمیگرفت، توضیح آن دشوار بود. زمان و مکان وقوع حادثه غیر قابل درک بود. برای خاطرهگویی، یک فرد نجاتیافته از این واقعه، نمیدانست که در چه زمانی و در چه مکانی حضور داشته است. اتفاقهای بیرونی این حادثه چه بودهاند؟ چه افرادی در این واقعه حضور داشتهاند؟ و چه اتفاقهایی برای آنها افتاده است؟ گاهی، بازماندههای بعد از حادثه، فقط ابراز زنده بودن کردهاند و چیزی بیشتر از این نمیدانستهاند.
۴- پلان و فرم کلاسیک داستانگویی قابل قبول نیست:
بازماندگان حادثه هولوکاست، بعد از حوادث، سوژه مصاحبههای فراوان و جلسات دادگاه و اعترافگویی و خاطرهگویی میشدند. آنها از سوی مصاحبهکنندگان مجبور به یادآوری زندگی پیش از کمپ، زندگی در کمپ و زندگی پس از کمپ میشدند. اما این فرم از مصاحبه و قرار دادن آنها در قالب کلاسیک داستانگویی درباره بازماندگان یک حادثه تراماتیک و صدمهزننده قابل قبول نیست. در بسیاری از مواقع، از بازماندگان حوادث پرسیده میشد که درباره زندگی قبل از کمپ خود توضیح دهند. کجا به دنیا آمدهاند؟ زندگی کردهاند؟ تحصیل و کار کردهاند؟ بعد درباره کمپ سوال میشد و بعد از آن زندگی بعد از آزادی. اما در بسیاری از مواقع، زندگی بعد از کمپ زندگی آزادی برای آنها نبوده است. چیزی که «آزادی» نام داشت، مفهومی نبود که برای بازماندگان هولوکاست قابل درک باشد.
«بسیاری از نجاتیافتگان، در پذیرش این نکته که آزادی آنها مساوی با تمام شدن آنچه بر سر آنها آمده است، مشکل داشتند.» آلفن توضیح میدهد وقتی درباره یکی از بازماندگان درباره زمان آزاد شدن از کمپ پرسیده شد، او پاسخ داده است که «آن زمان بود که فهمیدم مشکلاتم تازه شروع شدهاند.» بهطور کلاسیک، این آزادی باید پایانی بر داستان زندگی در کمپ باشد و شروع بازگویی تجربه این زندگی جدید. اما بعضی از بازماندگان، این نظریه کلاسیک درباره زندگی بعد از کمپ را رد میکنند. با آزادی از کمپ، تجربه تراماتیک آنها تمام نشده، بلکه گاهی حتی سختتر هم شده است. زندگی در کمپ در زندگی گذشته آنها، زندگی حال و آینده آنها حضوری فعال دارد.
آلفن معتقد است که یکی از دلایل اصلی اینکه بازگویی این تجربه شکستخورده در فرم داستانگویی کلاسیک نمیگنجد، این است که این افراد در واقع در کمپ کشته شدهاند. «همانطور که دربارههای قبلی توضیح دادم، لازم بود که یک نفر «خودش» را بکشد، برای اینکه بتواند زنده بماند. اما این مساله چگونه میتواند در قالب خاطرهگویی بیان شود؟ در فرم کلاسیک داستانگویی، امکان ندارد که کسی در گذشته بمیرد و در حال به زندگی ادامه دهد.» آلفن مثالی از یکی از بازماندگان آشویتس میآورد که گفته بود: «من در آشویتس مردم؛ اما هیچکس این را نمیداند.»
این یادداشت با الهام از کتاب Act of Memory «نقش خاطره» ارنست فان آلفن، استاد هنر و ادبیات دانشگاه لایدن، نوشته شده است.