عادتهای عجیب نویسندگان:گراهام گرین
نوشتن بعد صبحانه؛ویرایش بعد شام
گرین، تحصیلکرده آکسفورد بود و در نوجوانی، از روی ملال و افسردگی چند بار اقدام به خودکشی کرد.
او مطلبی نوشت درباره شش باری که با بازی رولت روسی، سر جان خود قمار کرده بود. هر ماه، به مدت شش ماه، به جایی دورافتاده در جنگل میرفت، یک تیر در رولوور (ششلول) میانداخت و بعد سر خود را نشانه میگرفت و ماشه را میچکاند. هر شش بار، بخت با او یار بود و از این بازی جان به در برد. او این بازی را راهی برای چیره شدن بر ملالی میدانست که گمان میبرد به زودی او را از پا در میآورد.
«فشنگ را در فشنگخور جای میدادم و هفتتیر را پشتم میگرفتم و فشنگخور را میچرخاندم. لوله هفتتیر را روی گوش راستم میگذاشتم و ماشه را میچکاندم. تلقی صدا میکرد و وقتی به فشنگخور نگاه میکردم میدیدم حالا فشنگ در جای خودش قرار گرفته است. جان سالم به در برده بودم.» گراهام گرین در رمان «پایان رابطه» عادتها و روشهای نویسندگی را توصیف میکند که در حقیقت عادات و روشهای کار خودش است: «در بیست سال و بلکه هم بیشتر، پنج روز هفته کار کردهام و هر روز حدود پانصد کلمه نوشتهام. میتوانم سالی یک رمان بنویسم و این طوری وقت اصلاح و تصحیح نسخه تایپشده را دارم. همیشه روشمند عمل کردهام و وقتی سهمیه روزم را انجام بدهم از کار دست میکشم حتی اگر وسط توصیف صحنهای باشم. گهگاه طی کار صبحگاهیام نوشتههایم را بررسی میکنم و صدها حاشیه روی دستنویسهایم مینویسم.»
زمانی که گرین طعم موفقیت را چشید اغلب اوقاتش را به سفر گذراند. اما طی این سفرها هم مدام مینوشت و آنها را اصلاح میکرد. گفته بود: «دوست دارم بعد از صبحانه بنویسم و بعد از صرف یک شام خوب هم آنها را بازبینی و اصلاح کنم.» او از کنار کشیدن از پروژههایی که راضیاش نمیکردند حتی اگر خیلی خوب پیشرفت کرده بودند، ابایی نداشت. همسر گرین درباره او میگوید که با روحیهای که داشت و روابط متعددی که در طول ازدواجش برقرار کرده بود، نباید هرگز ازدواج میکرد. گرین عادت داشت در داستانهایش اثراتی از ماجراهای خصوصیاش بر جا بگذارد و رمان پایان رابطه نیز الهامگرفته از رابطه او با کاترین والستون است. گراهام گرین دچار بیماری دوشخصیتی بود و یکی از دلایلی که کارهای ضد و نقیض بسیاری انجام داد شاید از همین بیماری سرچشمه میگرفت. نوشتن برای او عادتی بود برای غلبه بر بیماریاش در جایی گفته بود: «نوشتن یک نوع درمان است؛ گاهی میمانم چطور آدمهایی که نمینویسند، آهنگسازی نمیدانند یا نقاشی نمیکنند میتوانند راهی برای فرار از جنون، افسردگی و وحشتی که در انسان نهادینه است، پیدا کنند.»