سلام! خوبید شما؟

سرور مهکامه محصص‌ لاهیجانی، مادر اردشیر بود که دوستی نزدیکی با پروین اعتصامی داشت و خود او نیز از شاعران آن دوران بود. عباسقلی محصص، پدر او نیز از قضات سال‌های ابتدایی سده اخیر شمسی بود که در دوران کودکی اردشیر بر اثر عارضه قلبی درگذشت. اردشیر از دانشگاه تهران در رشته حقوق فارغ‌التحصیل شد؛ اما حقوق را رها کرد و به سراغ همان چیزی رفت که از کودکی گریبانش را گرفته بود. خواهر او، ایراندخت محصص نیز استاد کاریکاتور و نظریه‌پرداز هنری است. او پسرعموی بهمن محصص، مجسمه‌ساز و نقاش است. شاملو آثار او را با طنز عبیدزاکانی مقایسه کرده است.

حسین محجوبی، نقاش معروف ایرانی گفته: «خاندان محصص از خانواده‌های معروف و مرفه لاهیجان بودند و در تجارت برنج و ابریشم شهرت داشتند. گمان می‌کنم درحدود ۱۵ خانواده بودند که در محله پردسر لاهیجان سکونت داشتند. از میان آنها سه برادر بودند که یکی از آنها پدر اردشیر و ایراندخت بود و دیگری پدر بهمن و یکی دیگر از برادرها پسری داشت که همکلاس من بود و او هم آدم غریبی بود و در جوانی خودکشی کرد. همه محصص‌ها کاراکتر غریبی داشتند.»

جواد مجابی، ‌شاعر و نویسنده که دستی هم در نقد آثار تجسمی دارد، درباره او نوشته است: «محصص، خوب نمی‌تواند ببیند، آستیگمات است؛ عینکی دارد که دائما شیشه‌های آن را شفاف نگاه‌ می‌دارد. «خوب ندیدن» نه از آن روست که عینکش را گم کرده باشد و آنچه را که همه می‌بینند، نمی‌بیند، یا از دید یک سنجاقک به دنیا نگاه می‌کند، یا از منظر یک هیولا! آنچه که ندارد دید یک آدمیزاد متوسط‌القامه است که بتوان او را «همشهری نجیب» خطاب کرد.»

یکی از دوستانش نیز درباره او گفته است: «به هر جا که وارد می‌شد رسم مشخصی داشت با کاغذ و قلم می‌آمد و آن گوشه یک سلام بلندی به همه می‌کرد؛ نه به یک شخص به‌خصوص؛ به همه. بعد شروع می‌کرد به طرح زدن. اگر می‌رفتیم با هم یک قهوه بخوریم، می‌آمد می‌نشست، قهوه جلویش بود. یک کلمه بیشتر حرف نمی‌زد: سلام. خوبید شما؟ و دائم سرش پایین بود و می‌کشید.»

یکی از فروشندگان آثار او نیز درباره‌اش گفته: «اواخر بیماری پارکینسون او اوج گرفته و رسما فلجش کرده بود. مرتب خودش به ۹۱۱ (تلفن امداد اضطراری در آمریکا) زنگ می‌زد. معمولا هم شب‌ها زنگ می‌زد، وقتی موقع دارویش می‌شد از حرکت می‌افتاد و قادر به حرکت نبود و ماموران به کمکش می‌آمدند. مامورها دو گروه بودند یکی از ایست‌ساید و دیگری از وست ساید (بخش‌های شرقی و غربی). اردشیر می‌گفت من گروهی را که از وست می‌آیند بیشتر دوست دارم. می‌گفت این گروه وارد که می‌شوند، یکی‌شان که سیاه‌پوست است یک دست می‌اندازد زیر شانه‌ام و یک‌ضرب بلندم می‌کند از زمین. و این برای اردشیر خیلی جالب بود. اینکه موقع رفتن هم می‌زد روی شانه‌اش‌؛ طرف سیاهپوست قدبلند و هیکل‌مندی بوده. شدید می‌زده روی شانه‌اش می‌گفته است: Don’t worry my friend! (نگران نباش دوست من!) و بعد هم می‌گفته You’ll be alright (خوب میشی). این را می‌گفته و می‌رفته. این را اردشیر تعریف می‌کرد و عشق می‌کرد از این موضوع. خصوصیت اردشیر اینطوری بود. بدون اینکه بگوید کدام بیمارستان راحت‌تر بود یا بهتر رسیدگی می‌کردند، یک چیزی گیر آورده بود برای خنده این وسط.