نامههای مشهور: صادق هدایت به برادرش محمودخان
خوشحالم که ایرانیها اینجا نیستند
آنچه در ادامه میخوانید یکی از نامههای اوست به برادرش محمودخان هدایت که به زمانی مربوط میشود که در گراند کافه در بندر لوهاور فرانسه اقامت داشت؛ مکانی که در آن زمان یکی از پاتوقهایش محسوب میشد.
۲۷ ژوییه ۱۹۲۹
تصدقت گردم. بالاخره بعد از این همه داد و بیداد امروز پول بنده رسید و آبها از آسیاب افتاد. آن هم با هزار کشمکش. چون سفارت کاغذ جواب بانک پاریس را برایم فرستاد که فلان روز پول را حواله داده است. من هم کاغذ را برده بانک ادعای پول کردم. آنها تلفن زدند بالاخره رفتم به هتل سابق، معلوم شد کاغذی آمده، آنها به پستخانه رد کردهاند. رفتم آنجا سجل احوال خواستند، آن را نشان دادم، تازه بازی در آوردند که تقلبی است، مهر روی عکس نخورده، تجدید نشده و... . چیزی نمانده بود که بدهندم دست پلیس. بالاخره رفتم منزل، هرچه کاغذ اسم و رسم داشته آوردم انداختم جلوشان تا راضی شدند کاغذ را بدهند. پول را گرفته چند تا فحش به دنیا و مافیهایش دادم. بعضی از قرضهای خودم را پرداختم، پول پانسیون را هم دادم. گمان نمیکنم چیز زیادی برای خودم مانده باشد. این پول تا آخر ماه اوت است. به هر حال از خجالت صاحبخانه درآمدم تا بعد چه بشود. امشب خیال دارم بروم تئاتر. اینجا از حیث سینما و تئاتر بد نیست. یک پلاژ هم دارد. منظرههای دریای آن هم قشنگ است. چند روز پیش از زور بیکاری شرح یک شب خودم را که در شهر گردش کردم، برای روزنامه ایران فرستادم ولی بس که مزخرف است، گمان میکنم که چاپ نکند. از این حیث دلواپس نباشید که من بروم روی پلاژ و شنا بکنم. اولا از اینکه پلاژ اینجا خیلی شیک نیست، ثانیا تن و بدن قشنگی ندارم که بروم به مردم نشان بدهم. ثالثا وسایلش برایم مهیا نیست. رابعا رفیق این کار را ندارم و تنها رفتنم به پلاژ مزخرف است. الحمدلله که به تاسعا (طاس) نرسید. باری چهار صبایی اینجا به سر میبریم. ببینیم بعد چه میشود. چون پول پانسیون را تا آخر ماه اوت پرداختهام ناچار در همین جایی که هستم خواهم ماند. روزی ۴۵ فرانک به اضافه انعام و آبجو که با غذا میخورم (چون اینجا آبش خوب نیست). رختشویی و... . عجالتا پول اتاق و خوراک را قبلا پرداختم تا از این حیث راحت باشم. امروز بعدازظهر هم رفتم حمام. نه در کنار دریا بلکه در حمام معمولی با آب گرم و بعد قدری گشتم، خسته شدم آمدم در کافه بزرگی که نزدیک منزل است. خیلی شلوغ است. کاغذ را مینویسم میروم منزل. دو نفری پهلوی بنده نشسته دومینو بازی میکنند [برای اطلاع عرض شد]. بدبختانه در پانسیون هم همه مردهای جاافتاده با زنهایشان هستند. هیچ رفیقی مابین آنها پیدا نکردم. خیلی هم رسمی به هیچکدام اعتنا و تعارف هم نمیکنم. این هم یک جور زندگانی است. بیدردسر است. همینقدر خوشحالم که ایرانیها اینجا نیستند و به همین مناسبت لوهاور را انتخاب کردم. دو روز قبل چند تا کاغذ فرستادم. لابد با هم میرسد و از بیپولی بنده خیلی متوحش نخواهید شد، چون که عجالتا رفع شد. خدمت حضرت خداوندگاری و حضرت عیسیخان و همشیرگان را که خیلی بیالتفات شدهاند، سلام میرسانم. روی مهرانگیز، مهین، بهمن و بیژن را میبوسم.
زیاده قربانت