سینما رفتن در شب امتحان
امروز سالروز تولد مهدی اخوانثالث است
مسعود کیمیایی، کارگردان معروف درباره او گفته است: «سیمای اخوان شگفت بود. هیچ تراشهای در تن نداشت. آهوی تنهایی بود که شعر بلد بود و پرخاش میکرد. یک آنارشیست باوقار بود که گاهی آواز هم میخواند.»
هوشنگ گلشیری، نویسنده مطرح او را رندی از تبار خیام نامیده و نادر نادرپور، شاعر معاصر دربارهاش گفته است: «شعر او یکی از سرچشمههای زلال شعر امروز و تاثیر آن بر نسل خودش و نسل بعدی مهم است.»
عباس کیارستمی، کارگردان برجسته از دیدار اتقاقی خود با اخوان چنین خاطرهای را نقل میکند که گویای منش شاعر در زندگی است: «در فرودگاه مهرآباد، اخوانثالث شبیه هر مسافر تازهکار و بیتجربه گویا اشکالاتی در باب اسباب و اثاثیه سفر داشت. قصد سفر به لندن داشت...به مسوول گمرک گفتم: «این آقا مهدی اخوانثالث است. مواظبش باش. خیلی عزیز است.» مسوول گمرک از من پرسید: «کی؟ همین آدم؟» گفتم «بله. همین آدم.» به او نگاهی کرد ولی انگار او را به جا نیاورد. به دادش رسیدم و گفتم او شاعر است. اما باز هم افاقه نکرد. از پهلوی او که رد شدم به او سلام کردم. با خضوع و تواضع روستایی جواب سلام مرا داد. ظاهرا انتظار نداشت که کسی در چنین صحرای محشری او را بشناسد. توی هواپیما یک بار دیگر از کنارم رد شد. به مسافری که پهلویم نشسته بود، گفتم: «این آقا مهدی اخوانثالث است.» پرسید «کیه؟» گفتم «شاعر است.» سری تکان داد و تظاهر کرد که او را میشناسد. ولی نشناخته بود. چون پرسید «در تلویزیون کار میکند؟» بهنظرم آمد اگر بخواهی جزو مشاهیر باشی باید صورتی آشنا داشته باشی نه نامی آشنا. در فرودگاه لندن، من و اخوان هر دو پیاده شدیم. هر کدام میخواستیم به جایی دیگر برویم. لازم بود در سالن ترانزیت مدتی منتظر پرواز بعدیمان باشیم. اخوان منتظر بود. توی یک صندلی فرو رفته بود. نگاهش میکردم. اصلا به کسی نمیمانست که اولین بار است به خارج سفر میکند. چهار ساعت انتظار را نمیشد نشست و دیدنیهای «دیوتی فری شاپ» فرودگاه را ندید. مدلهای جدید دوربین عکاسی و ساعتهای مدرن و... چون باز آمدم، شاعر پیر را آسوده دیدم. هنوز همچنان ساکت. تکان نخورده بود. چه آرامشی داشت. چقدر چشم و دل سیر بود. چه تفاوت غریبی. دیدم هنوز مشغول همان «سیر بیدست و پا» است. با خودش است. در خودش است. غرق است. آرامش اخوان مرا به یاد دوستی انداخت که چندی پیش به لندن رفته بود و فروشگاه «هارودس» را از بالا تا پایین با دقت دیده بود و وقتی از فروشگاه بیرون آمده بود گفته بود خیلی قشنگ بود. همه چیزهایی که اینجا دیدم قشنگ بود؛ ولی من چه خوشبختم که به هیچکدامشان احتیاجی ندارم. اینجا اخوان مثل اینکه ندیده میدانست به چیزی احتیاج ندارد و بینیاز است. یادم آمد که او گفته است «باغ بیبرگی که میگوید که زیبا نیست؟» این شعر، که اگر او همین یک شعر را گفته بود بازهم شاعر بزرگی بود.»
محمد قهرمان، شاعر و از دوستان صمیمی اخوان نیز این خاطره را از دوران جوانیشان و درسخواندن مشترکشان نقل کرده است: «به مشهد وارد شدم، به خانه برادر بزرگم نه میخواستم و نه میتوانستم بروم. اخوان دعوت کرد که پیش او بمانم، با خوشحالی پذیرفتم. در ضمن معلوم شد اوضاع اخوان و نحوی از من هم بدتر است! یعنی ابدا درس نخواندهاند! به قدری در خانه مهدی به من خوش گذشت که روزهایی آنچنان شیرین را در عمرم به یاد نمیآورم. خانه اخوان در محله سراب بود، نزدیک به مغازه پدرش و دبیرستان شاه رضا. عمویش نیز در همان منزل مینشست. این محل از طریق دو کوچه در دو طرفش به خیابان امام خمینی، پهلوی سابق راه داشت. کوچه سمت چپ با یک پیچ تقریبا از روبهروی دکان عطاری پدر اخوان سر در میآورد، همانجا که الان ایستگاه سراب مینامند. خانه پدری مهدی در دست چپ محله بود، دو سه پله میخورد و به حیاطی وسیع میرسید، انباری و طویله هم داشت، قناتی از میان خانه میگذشت، سالها بعد که این محله خیابانکشی شد، نام سعدی بر آن نهادند. من و اخوان چون به مردود شدن خود اطمینان کامل داشتیم، میگفتیم چرا زحمت بیهوده بکشیم و درس بخوانیم. شبها اغلب به سینما میرفتیم و روزها اینور و آنور میرفتیم. یکی از فیلمهایی که دیدیم عشق چایکوفسکی نام داشت، من خیلی خوشم آمد، موسیقی متن آن هم بسیار زیبا بود. کار را به جایی رساندیم که در شب دوم امتحان هم به سینما رفتیم. گاهی اوقات ظهرها یک خربزه شخته میخریدیم، از آنهایی که چون چاقو به سرش میگذاشتی تا تهش جر میخورد. این خربزهها عجیب شیرین بودند و هنوز بعد از چهل پنجاه سال مزهاش را زیر زبانم حس میکنم.»
اخوانثالث چهارم شهریور ماه سال ۱۳۶۹ در تهران از دنیا رفت. وی در توس در کنار آرامگاه فردوسی به خاک سپرده شده است.