هدیه عجیب جشن ازدواج
امروز سالروز درگذشت سیمین دانشور است
جواد مجابی، شاعر و روزنامهنگار درباره این زوج گفته است: «جلال و سیمین همیشه با هم در مجامع فرهنگی ظاهر میشدند. با وجود اینکه در جامعه روشنفکری آن زمان چنین رسمی وجود نداشت، اما آن دو برخلاف سنت، همیشه با هم روزهای دوشنبه به کافه فیروز میآمدند و این به معنی شأن و منزلتی بود که آلاحمد برای همسرش قائل بود.»
محمد بقایی ماکان، نویسنده و مترجم درباره خصوصیات شخصیتی دانشور میگوید: « یادم هست در دوران لیسانس در دانشگاه تهران او را میدیدم که مانند مادری با دانشجویانش صحبت میکرد تا جایی که من برای بار نخست فکر کردم او خودش نیز دانشجوست. بار دیگر او را در راهروهای رادیو در میدان ارگ دیدم که روی زمین نشسته است. خواستم برای او صندلی بیاورم که گفت «همه ما از خاکیم و باید به آن بازگردیم» بارها در مسیر شمیران او را میدیدم که در صف اتوبوس ایستاده است. من اصلا فکر نمیکردم که چنین اخلاقی داشته باشد و در نتیجه همین رفتارهایش بود که به این نتیجه رسیدم که او بانویی است که دوست دارد با مردم باشد و بعدها همین موضوع را در آثارش نیز دیدم.»
سیمین دانشور بهدلیل همسری با آلاحمد و همسایگی با نیما یوشیج خاطرات زیادی از شخصیتهای ادبی، فرهنگی و سیاسی دوران خود داشت. وی در یکی از گفتوگوهایش درباره نیما و شوخطبعیهایش گفته است: «خیلی ادا درآوردن را بلد بود. ادای جلال را درمیآورد. ادای مرا درمیآورد. میگفت وقتی تو وارد میشوی، عین اسبهایی، فقط شیهه کم داری. چون من خیلی اسب دوست داشتم. با یارشاطر در باشگاه سوارکاران به سواری میرفتم. اسب کرایه میکردیم، میرفتیم سواری. برای همین میگفت عین اسبی. عین من ادا درمیآورد.»
دانشور در خاطرهای دیگر درباره ملاقاتش با پروین اعتصامی تعریف میکند: «در دانشکده ادبیات، پشت میز کتابداری میدیدمش. چشمهای درشتش کمی تاب داشت و روسری سر میکرد. بیشتر دانشجویان «خانم کتابدار» صدایش میکردند و من «خانم». مرحوم فروزانفر، مرا «دوشیزه مشکین شیرازی» مینامید تا اشارتی باشد به پوست آفتابخورده جنوبیام. او یک روز گفت: «دانشور! کلیات او.هنری را به امانت بردهای و پس نیاوردهای. جریمه میشوی.» آن روزگار، ویر او.هنری داشتم و از پایان غافلگیرکننده داستانهای کوتاهش خوشم میآمد. گفتم: «تمامش نکردهام.» گفت: «تو بیاور، دوباره امانت بگیر!» دانشجوی پسری که بعدها شناختمش، دکتر معین کنارم، به انتظار گرفتن کتاب، بیتابی میکرد. گفت: «خانم پروین اعتصامی گزارش نمیدهد. هوای دخترها را دارد.» خود خودش بود. غافلگیر شدم. وقتی آدم جوان است، انتظار دارد که هر آن اتفاق خوشی برایش بیفتد و اتفاق خوش افتاده بود. میدانستم که بایستی میشناختمش. میدانستم که این خانم خانمها را در ذهنم، در قلبم، در کل وجودم، جایی دیدهام، یا باید دیده باشم، یا شنیده باشم. سیر نگاهش کردم. کمی چاق، اما غمگین مینمود و مثل شعرش بلندبالا نبود. سرش که خلوت شد، به اشارهاش به مخزن کتابخانه رفتم. خواستم دستش را ببوسم، که نگذاشت. چای که میخوردیم، دوتا از بهترین شعرهایش «سفر اشک» و «مست و هوشیار» را از زبان من شنید. اما نتوانستم لبخندی به لبهای بستهاش اهدا کنم. حتی حیرت نکرد که «قند پارسی»اش تا شیراز رفته و برگشته.»
دانشور همچنین خاطره ملاقاتش با امام موسیصدر را اینگونه نقل میکند: «موسی صدر خیلی خوشتیپ بود. حالا لیبی (قذافی) یا گمش کرده یا کشتدش، نمیدانم. غروب بود. موسی صدر آمد، در زد. او یکی از زیباترین مردهای دنیا بود. چشمهای خاکستری، درشت، زیبا، لباس آخوندیاش هم شیک، از این سینه کفتریها. من در را باز کردم. گفتم: ببینم! شما امامی، پیغمبری! تو حق نداری اینقدر خوشگل باشی! خندید. گفت: جلال هست؟ گفتم: آره، بیا تو. آمد تو. نیما هم که همیشه اینجا بود… دیگه من نرسیدم چایی به نیما بدهم. نیما در خاطراتش نوشته که «سیمین محو جلال امام موسی صدر شد و چایی ما را خودش نداد و منم چایی نخوردم.» موسی صدر سه چهار روز اینجا ماند. نیما خیلی حسودیش شد. نیما خیلی وسواسی بود. باید چایی را خودم میریختم. تفاله نداشته باشه. سر استکان هم این قد خالی باشه. خودمم میدادم بهش. من محو جمال صدر شدم. خیلی زیبا بود. بعد سه چهار روز ماند و بعد ما رفتیم قم. او رئیس نهضت امل در لبنان بود. «سووشون» را او به عربی ترجمه کرد. آورده بود برایمان. بعد ما رو به قم دعوت کرد که دیگر بیرونی و اندرونی بود. ولی میدیدیمش. شام و نهار میدیدیمش.»
سیمین دانشور پس از یک دوره بیماری آنفلوآنزا عصر روز ۱۸ اسفند ۱۳۹۰ در ۹۰ سالگی در خانهاش در تهران درگذشت و در قطعه ۸۸ (هنرمندان)، ردیف ۱۵۰، شماره ۳۱ به خاک سپرده شد.