اصرار صمد فایده نکرد
امروز زادروز صمد بهرنگی است
صمد دو برادر و سه خواهر داشت و پدرش کارگری فصلی بود که بیشتر با شغل زهتابی یعنی تابیدن زه و تهیهکردن رشته تافته از روده گوسفند و حیوانات دیگر؛ زندگی را میگذراند و خرجش همواره بر دخلش فزونی داشت. برخی اوقات نیز مشک آب به دوش میگرفت و در ایستگاه «وازان» به روسها و عثمانیها آب میفروخت. بالاخره فشار زندگی وادارش کرد تا با فوج بیکارانی که راهی قفقاز و باکو بودند به قفقاز برود. رفت و دیگر بازنگشت. بهرنگی درباره خودش گفته است: «قارچ زاده نشدم بیپدر و مادر، اما مثل قارچ نمو کردم، ولی نه مثل قارچ زود از پا درآمدم. هر جا نمیبود، به خود کشیدم؛ کسی نشد مرا آبیاری کند. من نمو کردم... مثل درخت سنجد کج و معوج و قانع به آب کم، و شدم معلم روستاهای آذربایجان.
پدرم میگوید: «اگر ایران را میان ایرانیان تقسیم کنید، از همین بیشتر نصیب تو نمیشود.» «اولدوز و کلاغها»، «کچل کفترباز»، «یک هلو هزار هلو»، «پیرزن و جوجه طلاییاش» و... از جمله آثار داستانی اوست که منتشر شده.
صمد بهرنگی، تنها 29 سال زندگی کرد و در سال 1347 در رودخانه ارس غرق شد که حرف و حدیثهای زیادی را بهدنبال داشت. برخی میگفتند ساواک او را به قتل رسانده و برخی معتقد بودند نه! حمزه فراهتی از دوستان نزدیک صمد و افسر سابق دامپزشکی ارتش که در زمان مرگ همراه وی بوده است، بارها از سوی برخی از دوستان صمد از جمله جلال آلاحمد و غلامحسین ساعدی متهم به قتل او شد اما فراهتی سرانجام چگونگی غرق شدن و مرگ صمد را به تفصیل در کتاب خاطرات خود آورده است.
جلال آلاحمد 6 ماه بعد از مرگ صمد در نامهای به منصور اوجی شاعر شیرازی مینویسد: «... اما در باب صمد. درین تردیدی نیست که غرق شده. اما چون همه دلمان میخواست قصه بسازیم ساختیم... خب ساختیم دیگر. آن مقاله را من به همین قصد نوشتم که مثلا تکنیک آن افسانهسازی را روشن کنم برای خودم. حیف که سر و دستش شکسته ماند و هدایتکننده نبود به آنچه مرحوم نویسندهاش میخواست بگوید...» خسرو گلسرخی هم درباره او گفته: «هروقت به کتابفروشی میآمد، کارش این بود که مواظب خرید دانشآموزان باشد. نمیگذاشت بچهها کتاب مبتذل عشقی بخرند. یادم نمیرود که صمد روزی به کتابفروشی آمده بود، به جوانی که میخواست کتاب جنایی بخرد خیلی اصرار کرد که منصرف بشود، جوان نپذیرفت. اصرار صمد فایدهای نکرد. صمد چون معلم بود میدانست که چطور حرف بزند. هرطوری بود آدرس جوان را گرفت. جوان کتاب دلخواه خود را خرید و رفت، ولی صمد کتابهایی که میخواست او بخواند را خودش خرید و برای جوان پست کرد. همین جوان، بارها به کتابفروشی آمد و سراغ صمد را گرفت، ولی صمد رفته بود.
«صمد» به «ارس» پیوسته بود...»