هنرمندی که سهمش به درستی ادا نشد
امروز سالروز درگذشت كامبوزيا پرتوي است
کامبوزیا پرتوی که متولد ۱۸ اسفند سال ۱۳۳۴ در رستمآباد در گیلان بود در مصاحبهای درباره زندگی خانوادگیاش در کودکی گفته بود: «شرایط خانوادگی بسامانی داشتم. پدرم کارمند بود. کتاب زیاد میخواند. با وجود اینکه در روستا بودیم روزنامه و مجله برایمان میآمد و پدرم هم هر بار که سفر میکرد با خودش چند تا کتاب میآورد.» وی به دلیل نزدیکی زادگاهش به رشت برای فعالیتهای فرهنگی زیاد به این شهر میرفت و به قول خودش رشت برای او معنای سینما را داشت. پرتوی در این زمینه گفته است: «کانون پرورش فکری را از طریق فیلمهای آقای کیارستمی میشناختم و چند فیلم دیگر از کسانی مثل آقای بیضایی. فیلم «سفر» برای ما نوجوانان آن زمان بسیار فیلم تفکربرانگیزی بود. فیلم «لباسی برای عروسی» آقای کیارستمی را در آن زمان خیلی دوست داشتم و بعد هم «مسافر» و «تجربه» که همه را دنبال میکردم. حتی وقتی خواست فراتر از اینها کار کند، هم فیلم «گزارش» را میتوانم بگویم که خیلی زیبا بود و آن را دوست داشتم.»شهر رشت بعدها برای او همچنان خاطرهانگیز باقی ماند و همواره از آن یاد میکرد. پرتوی میگفت: «به رشت که میروم نخستین چیزی که توجهم را جلب میکند گلها و علفهایی است که بالای دیوارها سبز شده است. در کوچههایش مردم چتر یا زنبیل به دست عبور میکنند. این فضاها اضافه میشود. خب وقتی داستانی در این محیط گفته میشود این چیزها به عمق و مناسبات آن شهر اضافه میکند. من در متنهایم ازاین جور چیزها استفاده میکنم.»
فرهاد توحیدی، فیلمنامهنویس معروف زاده رشت و از دوستان کامبوزیا پرتوی درباره خاطرات دوران دانشجویی خود با این هنرمند در دانشکده هنرهای دراماتیک تعریف میکند: «او سال پایینی ما بود و با آمدنش، یک رودباری جدید به بچههای دانشکده اضافه شد چون قبلتر هم بهروز بقایی دیگر رودباری دانشکده ما بود و ما به واسطه گیلانی بودن، با هم رفیق شدیم. فضای دانشکده آنقدرها بزرگ نبود و بچهها زود با هم جفت و جور میشدند.کامبوزیا هم بسیار خونگرم، بگو و بخند و اجتماعی بود.»این نویسنده درباره انتشار نخستین داستان پرتوی در «کتاب جمعه» میگوید: «اگر اشتباه نکنم، سال ۵۸ بود که نخستین قصه کامبوزیا را در کتاب جمعه شاملو خواندم و دیدم یک نویسنده دارد متولد میشود. در دوران دانشکده نمیشد به آسانی حدس زد که بعدا هر یک از بچهها به کجا میرسند ولی درباره افرادی مانند کامبوزیا میتوانستی حدس بزنی نویسنده خوشآتیهای کنارت رشد میکند. وقتی وارد سینما شدیم، مراوداتمان ادامه داشت چون حرفهمان یکی بود، هر چند که او وارد عرصه کارگردانی هم شده بود.»
توحیدی درباره ماجرای همکاریهای مشترکشان توضیح میدهد: «دهه ۷۰ داستانی برایش تعریف کردم و قرار شد روی آن کار کنیم. ایده داستان از امیر سماواتی بود با نام موقت «کلاغها». اول بنا بود کامبوزیا خودش این کار را بسازد بعد قرار شد مازیار میری بسازد. به هر روی ما مدتها به دفترش در خیابان سهروردی رفت و آمد داشتیم که اتفاقا طبقه دیگرش هم دفتر کار آقای رشیدی بود. آن پروژه البته ساخته نشد، مانند هزار کار دیگر که میخواستیم بسازیم و نشد.»
وی درباره پرتوی میگوید: «همافق بودیم و این لذتبخش بود. ولی متاسفم که سهم کامبوزیا به اندازه خلاقیتی که داشت، در سینما ادا نشد. خیلی جوان رفت. کامبیز خودش را مثل یک سیگار کشید و دود کرد و تمام کرد. همه ما نسبت به سلامتی خود سهلانگاری میکنیم ولی او بسیار بیتوجهی کرد و از خودش بهخوبی مراقبت نکرد.»
پرتوی به گواهی آثارش هیچگاه درجا نزد و همواره نگاهش رو به جلو بود. او با دغدغهمندی نسبت به آینده و آموختن از گذشته سعی داشت همچنان دیدگاه و خلاقیت خود را جوان نگاه دارد. پرتوی در مصاحبهای گفته است: «من دو تا پسر جوان دارم که به اندازه یک تهران برایم کافیاند. چیزهایی را با خودشان میآورند و طرز فکر و رفتارهایی دارند که خود به خود مرا تحت تاثیر قرار میدهد. ما برای اینکه بتوانیم حرفهای نو بزنیم باید زبان تازهتری پیدا یا کشف کنیم وگرنه در همان چند دقیقه اول همه تماشاچیان خسته میشوند و حرفمان دیگر خریدار ندارد. جامعه و جهان سرعتی آنچنانی به سمت نابودی به خودش گرفته و همه هم داریم کمکش میکنیم، کسی فرصت تامل یک لحظه مکث و فکر کردن را به خودش نمیدهد. میبینم یک فیلم یک مساله خوبی دارد اما آنچنان شتابزده است که کارگردان به خودش فرصت نمیدهد فکر کند چه برسد به منِ تماشاچی. خب این مساله یک چیزهایی را از بین برده است. مهمترین عامل این نابودی این است که دغدغهمند نیستیم دغدغههایمان خیلی آبکی است در حد این است که یک فیلم سینمایی بیاید مصرف شود، تمام شود و برود، یعنی آنقدر عمیق نیست که به آن فکر کنیم چه رسد که مساله دوران شود. شتابزدگی دارد همهچیز را از بین میبرد. وقتی هر کسی با دوربین سبک یا موبایل میتواند فیلم بسازد نیازی به فکر کردن ندارد. فرصتش نیست. قدیم چندین بار یک فیلم را میدیدیم اما الان به راحتی از کنارشان میتوانیم رد شویم. هنوز میتوانیم درباره فیلمهای سیدنی لومت، سام پکین پا، جان شلزینگر صحبت کنیم که ربطی به جامعه ما ندارند اما جهانبینی که این تفکرات نسبت به انسانهای بزرگ داشتند هنوز هم قابل بحث هستند. هنوز بعد از صد سال میشود انسان معاصر را به چالش کشید. اینهاست که هر چیزی را ارزشمند میکند.»