ایمانبیاوریم به آغاز فصل سرد
امروز زادروز فروغ فرخزاد است
فروغ در جوانی با پرویز شاپور ازدواج کرد و سرانجام از او جدا شد. بعدها او بیشتر با ابراهیم گلستان، سیمین بهبهانی، سهراب سپهری و طیفی از شاعران و هنرمندان مطرح آن زمان رفت و آمد داشت.
او در ۲۴بهمن سال ۱۳۴۵ زمانی که ۳۲سال سن داشت در یک سانحه تصادف که بعدها با حاشیههای زیادی روبرو شد درگذشت.
فروغ به روایت دیگران
ابراهیم گلستان گفته: «من در سال ۱۳۲۳ به قائمشهر (شاهی) رفتم. در آنجا فردی را دیدم که رئیس املاک سلطنتی بود. او کارگران را شلاق میزد تا خانه بسازند. این فرد همان پدر فروغ است. میخواهم بگویم فروغ در خانه چنین مردی بزرگ شد و همین مرد سرانجام فروغ را از خانه بیرون کرد. فروغ دوبار خودکشی کرد و من دلیل هیچیک از خودکشیهایش را نمیدانم؛ اما به خاطر دارم که روزی رفتم منزلش، فروغ خوابیده بود، متوجه شدم قرص خورده است. او را پیش دکتر بردم و درنهایت نجاتش دادم. فروغ اخلاق و ایدههای خاص خود را داشت. مثلا یادم هست جایی بودیم که اشرف پهلوی وارد شد؛ فروغ جلوی پای او بلند نشد. یا روز دیگری در خانه فریدون هویدا میهمان بودیم. در همین زمان امیرعباس هویدا (برادر فریدون) همراه با میهمانهای خودش که وزیر خارجه تونس و اشرف بودند، وارد شدند؛ اما فروغ اصلا به آنها توجهی نکرد.»
گلستان همچنین گفته: « فروغ شاعر بود اما ژست شاعرانه نمیگرفت مثلا بینی خودش را عمل کرد فقط به این دلیل که در کودکی روزی رضاشاه در منزل پدری فروغ به او که آن زمان دختر کوچکی بود، میگوید دخترجان دماغ تو هم مانند من بزرگ است. این موضوع در ذهن فروغ ماند و بعد از آنکه بزرگ شد، دماغ خود را عمل کرد تا مثل رضاشاه نباشد.»
جمشید مشایخی، در خاطرهای نقل کرده: «فروغ با ابراهیم گلستان در استودیوی «گلستان» کار میکرد. خیلی مواقع که برای تمرین میرفتیم، او نیز حضور داشت. البته نه سر تمرینها بلکه پیش از آن و زمانی که برای ناهار و...جمع میشدیم. فروغ همسن من و متولد ۱۳۱۳ بود. به خاطر دارم وقتی دبیرستانی بودم، شعری از او را در دفتر شعرهایم یادداشت کرده بودم، دفتری که گزیده اشعار شاعران مختلف بود. در حیاط نشسته بودیم؛ منوچهر فرید، کشاورز، من، گلستان و فروغ. گفتم خانم فروغ یکی از شعرهای شما را در دفتر شعرهایم یادداشت کردهام. فروغ گفت: کدام شعر، یادت هست؟ گفتم: یک بیتش را یادم است؛ یک بیت از شعرهای قدیمیاش را برایش خواندم، گفت: وای! این مال من نیست جمشید، نه! اصلا. خیلی ناراحت شدم که این شعر را خواندم. نگو آن زمان که این شعر را سروده بوده، ۱۵سال بیشتر نداشته؛ درحالیکه زمانی که پیش ما نشسته بود در اوج «تولدی دیگر» بود و شاعری صاحبنام به حساب میآمد. بسیار ناراحت شدم که باعث ناراحتیاش شده بودم.»
ایران درودی هم تعریف کرده: «در طول سالهای شور و سرکشی پس از نخستین نمایشگاهم، زیاد به ایران میآمدم و نمایشگاههای متعددی در تهران برگزار میکردم.در آن زمان جلساتی در «انجمن فرهنگی ایران و ایتالیا»، با حضور نقاشان و مجسمهسازان برگزار میشد. هنرمندان از یکدیگر ایراد میگرفتند و بحثهای تند پیش میآمد. در یکی از این جلسات «سهراب سپهری» با «فروغ فرخزاد» آمدند. کسی صدای سهراب را نشنید، او بیصدا همچون صدای پای آب آمده بود و رفته بود. آن روز در جلسه، فروغ کنار سهراب نشسته بود و یکسره و بیصدا میخندید و هر از گاه چیزی در گوش سهراب میگفت. زیر چشمی نگاهش میکردم. انگار اصلا در این جهان نبود. بعضیها از این خندهها خشنود نبودند؛ اما فروغ گوشش بدهکار نبود. خندههایش را و معصومیت چهرهاش را در زمانی که میخندید به خاطر دارم. احساس کردم دختر کوچک معصومی به پاکی گل نیلوفر میبینم که به بیگناهی لجنهای مرداب میخندد.»
شمسی فضلاللهی، بازیگر سینما و تئاتر هم گفته: «من نتوانستم دیپلمم را بگیرم. یک روز آقای گلستان گفت: «دیپلم میخواهی چی کار؟! به دردت نمیخورد! این کار برای تو خوبه. بیا فیلم بازی کن جای درس خواندن.» از من اصرار که بازی نمیکنم؛ اما او گفت به خانه برو و فکر کنم. من هم حاضر جواب بودم و سریع گفتم: «منتظر من نمانید!» فروغ به آقای گلستان گفت اصلا برای چی این را انتخاب کردی؟! برای آن نقش به درد نمیخورد با این معصومیت چهره! آقای گلستان و فروغ با هم کمی صحبت کردند و من نگاهشان میکردم. اجازه مرخصی گرفتم. از دفتر بیرون آمدم و بلد نبودم به خانه بازگردم! چگونه از دروس به خیابان لشکر بروم. فروغ یک فولکس داشت. جلوی من ایستاد و گفت بیا بالا. گفتم نه، فقط شما مرا راهنمایی کنید که چگونه برگردم. با اصرار فراوانش سوار ماشین شدم. حرف زدیم و حرف زدیم تا به انقلاب رسیدیم. فروغ به من گفت تو خیلی راحت و معصوم هستی و من دوستت دارم. خواست مرا به خانه برساند و من باز هم گفتم نه! گفت شعر چقدر میخوانی؟! گفتم خیلی کم، شعرهای شما را در مجله خواندهام. فروغ باعث شد من با شعر و ادبیات آشنا شوم. مادرم فروغ را خیلی دوست داشت. به مادرم داستان را گفتم و خیلی خوشحال شد و کتاب های او را برایم خرید. البته از روزی که کتاب خواندن را شروع کردم، به مادرم سفارش میدادم و او برایم میخرید.»