کار متعادل را خودتان تعریف کنید!
تونی موریسون، عناوین مختلفی در زندگی خود داشته است: نویسنده، برنده جایزه نوبل، استاد دانشگاه، عاشق جاز و... او در کنار نویسندگی، همواره شغلی اصلی داشته است. او روی کتابهای مختلف کار کرده است، به تدریس انگلیسی پرداخته و رمانهای تخیلی را ویرایش کرده است. یکی از نخستین شغلهای زندگی او، فعالیت به عنوان نظافتچی در زادگاهش، شهر لورین از ایالت اوهایو بوده است. یک روز، موریسون پیش پدرش از سختی شغل خود گلایه میکرد. او دوست نداشت که خانه ثروتمندان را نظافت کند. پدرش قهوه خود را کنار گذاشت و گفت: «گوش کن. تو آنجا زندگی نمیکنی. تو اینجا زندگی میکنی؛ با خانواده و مردم خودت. سر کار برو. پولت را بگیر و به خانه برگرد.»
موریسون بعدها اثر توصیههای پدرش را در روزنامه نیویورکر شرح داد: «از زمان آن مکالمه با پدرم، هیچگاه سطح سختی و زحمت کارم را به عنوان مقیاس سنجش (ارزش) خودم ندیدهام. هیچگاه امنیت هیچ شغلی را بالاتر از ارزش خانه و خانواده ندانستهام.»
موریسون شغلهای مهمی داشته است اما همه آنها ابزار گذران زندگی او بودهاند، نه خود زندگیاش. زمانی که به مفهومِ داشتن یک شغل خوب و کافی فکر میکنم، به یاد توصیه خردمندانه پدر موریسون میافتم: سر کار برو. پولت را بگیر. به خانه برگرد.
زمانی که دبیرستان بودم، یک تابستان با پمپ آب فشار قوی به شستن حیاط مردم میپرداختم. آن کار، چیزهای بیشتری نسبت به تمام درسها و کلاسهای ترم بعدش به من آموخت. نخستین شغلم در حوزه تبلیغات به من آموخت که چه زمانی ابراز عقیده کنم و چه زمانی دهانم را ببندم. کار در حوزه فنی و مهندسی به من عملگرایی را آموخت. کار در حوزه طراحی به من خوشبینی را یاد داد. روزنامهنگاری نیز به من فهماند که بیتفاوت نباشم.
از طریق کار، معنا و هدف و دوستانی مادامالعمر یافتهام. اما مهمترین چیزی که کار به من داده است، چیزی که نیاز داشتم به من بدهد، پول کافی برای زندگی کردن بود. در نهایت، هر شغل یک قرارداد اقتصادی است. کارکرد آن تبادل کار و زحمت برای پول است. هر قدر این موضوع برایمان روشنتر شود، بهتر است.
صحبت درباره یک شغل به عنوان یک داد و ستد مالی، شاید به نظر سطحی و پولپرستانه به نظر برسد.
به ما گفتهاند که شغل باید یک رسالت، ابزار خدمت و برانگیزاننده شور و اشتیاق ما باشد، نه فقط راهی برای دریافت فیش حقوقی.
اما واقعیت این است که هماکنون نیز (بیشتر) شرکتها با کار فقط از جنبه مالی آن برخورد میکنند. آنها کارکنانی استخدام میکنند که ارزش افزوده ایجاد کنند و کارکنان بدون ارزش افزوده را اخراج میکنند. فراموش کردن این موضوع، شرایط بهرهکشی از ما را فراهم میسازد.
من چنین ادعایی را به عنوان یک فرد منفیباف مطرح نمیکنم. در حقیقت، فکر میکنم هر قدر رویکرد ما به کار به شیوه یک داد و ستد باشد، رهایی بیشتر نصیب هر دو گروه کارفرما و کارکنان خواهد شد.
از این جهت برای کارفرمایان رهاییبخش است که میتوانند تمرکز خود را بر تعیین انتظارات شفاف از کار خوب مدنظر خود قرار دهند. از این نظر برای کارکنان رهاییبخش است که میتوانند آزادانه از حق خود دفاع کرده و خواهان دریافتی منصفانه شوند؛ نه آنکه دنبال معنا در کار بگردند و صحبت درباره پول و حقوقشان را کسر شأن یا متضاد منافع شرکت بدانند. مهمتر از هر چیز، کارکنان را رهایی میبخشد که با کار مانند یک ابزار گذران زندگی رفتار کنند، نه تمام زندگیشان.
برای روشن بودن مطلب، این نکته را هم اضافه کنم که از نظر من، داشتن رویکردی داد و ستدی به کار، تناقضی با اهمیت دادن به شغل یا انجام آن به بهترین شکل ندارد. هیچ ایرادی ندارد که کار خود را با علایق و منافعتان همراستا کنید یا برای رسیدن به بهترین و باکیفیتترین خروجی، سختکوشی به خرج دهید. من فقط طرفدار یک بازنگری جمعی در انتظاراتمان از شغل هستم.
به عبارت دیگر، سختکوشی و تلاش فیزیکی در هر کار و حرفه و هنری بسیار عالی است. غرق شدن در کار بسیار عالی است. اما توصیه نمیکنم که این غرق شدن، باعث آسیب به جنبههای مهمتر زندگی ما شود یا ذهنمان را درگیر کند.
در حقیقت، آن غرق شدن فیزیکی زمانی به طور درست اتفاق میافتد که باعث رهایی ذهن ما شود.
همانطور که غیرواقعبینانه است که از همسرمان انتظار برآوردن تمام نیازهای اجتماعی، احساسی و فکری خود را داشته باشیم، انتظار از شغل به عنوان تنها راه کمال فردی نیز غیرواقعبینانه است. این بار سنگینی است که شغلهای ما برای تحمل آن طراحی نشدهاند.
برگرفته از کتاب: شغل کافی / نوشته: سیمون استالزوف