گران شدن قند و ظهور انقلاب
علما نیز در ماههای گذشته صدراعظم را به سختی از خود رنجانده بودند اکنون وقت آن رسیده بود که بازرگانان تنبیه شوند و با تنبیه آنان علما نیز بترسند و برجای بنشینند. این بود که علاءالدوله هفده تن از بازاریان برجسته را به دارالحکومه احضار کرد. بازرگانان پاسخ دادند ما نه قند میخریم و نه میفروشیم. کار تجارت قند در دست چهار نفر است که یکی از آنان حاج سیدهاشم معروف به قندی است، دیگر حاج سیداسماعیل خان سرهنگ توپخانه.
معذالک علاءالدوله که هدفش تنبیه کردن بازرگانان بود دستور داد چند تن از آنان را به جرم گرانفروشی به فلک بستند.
در این اثنا حاج سیدهاشم پیرمرد شصت، هفتاد ساله که عمری به نیکنامی گذرانده سه سفر به مکه رفته، چهار سفر به عتباتعالیات مشرف شده، چهار سفر به آستانبوسی حضرت رضا رفته، سه مسجد در تهران ساخته، کارهای خیر دیگری انجام داده بود با ریش بلند قرمز و قیافه دوستداشتنی وارد مجلس حاکم شد.
علاءالدوله به او گفت چرا قند را گران کردید؟ سید پاسخ داد ما قند را گران نکردهایم، بهواسطه پیشآمد جنگ روس و ژاپن قند کمتر به ایران وارد میشود. علاءالدوله گفت باید التزام بدهید که قند را به قیمت سابق بفروشید، سید جواب داد که چنین التزامی نمیدهم اما صد صندوق قند دارم که به جنابعالی پیشکش میکنم و دست از تجارت برمیدارم. در این هنگام حاج سیداسمعیل سرهنگ توپخانه سر رسید و سلام کرد. علاءالدوله از اینکه تعظیم نکرده است عصبانی شد و گفت تو چه داخل آدمی هستی که سلام میکنی و تعظیم نمیکنی؟ آهای بچهها بیایید یک پای سید و یک پای این سرهنگ را به فلک ببندید. فراشان دو سید بیچاره را به میان منزل بردند و به فلک بستند. در این بین حاج علینقی پسر 27 ساله آقاسیدهاشم سر رسید چون پدر پیر را به آن حال دید خود را به پاهای او انداخت و گفت تا زندهام نخواهم گذاشت پدرم را چوب بزنند.
فراشها او را عقب کردند اما او دوباره خود را روی فلک انداخت. علاءالدوله فرمان داد پدر را رها کنید و پسر را فلک کنید. فراشان به فرمان عمل کردند و چوب زیادی به پاهای پسر بیگناه زدند.
در این وقت پیشخدمت وارد شد و گفت ناهار حاضر است. علاءالدوله بر سر سفره نشست و آقاسیدهاشم را احضار کرده گفت: «آقا وقت چوب باید چوب بخوری و وقت ناهار باید ناهار خورد، فعلا مشغول ناهار شوید.» مردمی که در این مجلس جور و بیداد حضور داشتند به خوبی مظاهر کمال ظلم و کمال مظلومیت را مشاهده کردند.
پس از صرف ناهار باز هم علاءالدوله به حاج سیدهاشم فرمان داد که باید التزام بدهید که قند را ارزان بفروشید. آقاسیدهاشم همان پاسخ اول را داد.
ناگهان کسی وارد مجلس شد و سر در گوش علاءالدوله گذاشت و گفت شهر به هم خورده، دکانها بسته شده، مشیرالدوله وزیر امورخارجه درصدد است که از بازرگانان دلجویی کند، آقایان را نزد او بفرستید.
آری؛ چوب خوردن حاج سیدهاشم پیرمرد و پسر بیگناه او و بازرگانان دیگر تاب و تحمل را از دست مردم عصیانزده ربود تا آنجا که دکانها را بستند و در مسجد شاه جمع شدند استمالت (دلجویی) مرحوم میرزانصراللهخان مشیرالدوله وزیر امورخارجه از بازرگانان نیز نتیجهای نداد و آتش انقلاب زبانه کشید. شکایتهای بینتیجه، نالههای بیهوده، استغاثههای بیثمر، جای خود را به نیرو و قدرت داد و کشمکش مستبد و مشروطهخواه آغاز شد.از این پس تا کودتای 1299 تاریخ ایران پر است از شرح وقایع انقلاب و ضدانقلاب، پر است از شرح آدمکشیها، قتلها، غارتها، تبعیدها، پر است از حوادثی وحشتناک و وقایعی ترسناک. در بحبوحه این انقلاب عظیم نعرههایی به گوش آدمی میرسد که شبیه به نعره انسانهای آدمخوار است و دشنامهایی میشنود که از شدت رکاکت شایسته گفتن و نوشتن نیست. برای آنکه بدانیم وقاحت و زنندگی نفس انسانی به چه درجه میتواند برسد باید به شبنامههایی که از ناحیه مستبدان و مشروطهخواهان از در و دیوار فرو میریخت بنگریم. مودبترین شبنامهای که درباره بهبهانی فرود میآمد مثل این شبنامه بود:«حجتالاسلاما، نایبالاماما، حضور شما عرضه مینماییم سن شما که از هفتاد زیادتر شده ریش شما هم که سفید شده اما چه فایده که خیالات فاسده و آمال و آرزوی شما جوان شده هنوز دست از کارهای قدیمی برنداشتید بلکه تا بهحال از غم بیآلتی افسرده بودید حال که فیالجمله رمقی به خود مشاهده فرمودید به بلعیدن کره ارض قناعت نمیفرمایید طمع به آسمانها هم که نمودید. ایآقای بزرگوار نه به آن زینب و کلثوم خواندنت نه به آن دایره و دنبک زدنت، آخر تو که ما را پیش یهود و نصاری و مجوس و تمام ملل خارجه از خجالت آب نمودی آقا جان چقدر بیشرم تشریف داری.»
این چند سطر هم از ابتدای شبنامهای که ضد علاءالدوله منتشر شده نقل میشود:«آقای میرزا احمدخان علاءالدوله ابن عبدالرحیم خان یزیدزاده چرا حیا نمیکنی، ای بیحیا شرم نمیکنی، ای بیشرم خیانت بس است، این قدر این ملت بدبخت از میانرفته را آزار مکن، زحمت مده، سبحانالله، بادیهها دویدهام، ابله و خر شنیدهام، قرط و لوند دیدهام، لیک تو چیز دیگری.»از اینها رکیکتر شبنامههایی است که ضد میرزاعلیاصغرخان اتابک انتشار یافته است و متاسفانه به علت رکاکت نقل آنها در اینجا میسر نیست. واقعه چوب خوردن سید و سایر بازرگانان روز سهشنبه 14 شوال 1323 هجری قمری/ 25 آذر 1284 شمسی رخ داد و جنگ طبقات از همین روز آغاز شد.
منبع از کتاب انقلاب مشروطیت ایران
نوشته دکتر محمداسماعیل رضوانی