داستان خروج شجریان از رادیو
«ما بیستم شهریور (۱۳۵۷)در مسکو کنسرت داشتیم و گروه شیدا همراه با لطفی به وسیله آقای ابتهاج برای این کنسرت دعوت شده بود. گروه با آقای لطفی تمرینات خودش را کرده بود و برای کنسرت آماده شده بود. شب روز هفدهم شهریور فهمیدیم که چه اتفاقی افتاده است. روز بعدش ما تمرین داشتیم و قرار بود روز نوزدهم به مسکو برویم. به خاطر اتفاقی که افتاده بود همه ما ناراحت بودیم و بهتزده نشسته بودیم و به هم نگاه میکردیم. لطفی هم خیلی ناراحت و عصبانی بود و ما همینطور مانده بودیم که چه کار کنیم؟ به این فکر کردیم که با این شرایط نمیتوانیم برای کنسرت به مسکو برویم. مردم ما را اینجا کشته بودند و آن وقت ما برویم کنسرت بدهیم؟ خلاصه اینکه سه، چهارتایی تصمیم گرفتیم اصلا نرویم. بعد هم به آقای ابتهاج گفتیم برنامه را کنسل کنند و بگویند با توجه به این اتفاقاتی که افتاده است ما نمیتوانیم برویم و نرفتیم. یک هفته یا ۱۰ روز بعد از آن بود که ساواک مرا احضار کرد و صحبت کردیم. در آن جلسه که یادم نیست دقیقا کجا بود، یک آقای متین و مودب آمد و خیلی هم محترمانه با من حرف زد. البته از جای دیگری حرفش را شروع کرد، بعد از مدتی صحبتهای پراکنده و بیربط به موضوع، از من پرسید: شما چرا برای کنسرت نرفتید؟ من هم گفتم ما هنرمندیم و جزو همین مردم هستیم. وقتی چنین اتفاقی در ۱۷ شهریور افتاده و عدهای کشته شدهاند، من نمیتوانم بروم آنجا و کنسرت بدهم. من ضبط صوت نیستم که مرا به برق بزنند و روشنم کنند و من هم بخوانم. من آدمیزادم و باید حس داشته باشم تا بروم آنجا و کنسرت بدهم. من با این شرایط نمیتوانستم و برای همین نرفتم. پرسید که این تصمیم را چه کسانی گرفتند و من هم گفتم این تصمیم را همه گرفتیم و به این نتیجه رسیدیم با این شرایطی که پیش آمده نمیتوانیم برویم و کنسرت اجرا کنیم. قرار بود با گروه شیدا برویم اما تصمیم را من، آقای لطفی و آقای ابتهاج سه نفری گرفتیم که به مسکو نرویم.»
شجریان دو سال پیشتر از آن در تابستان سال ۱۳۵۵ از رادیو استعفا داده بود که دربارهاش میگوید: «آقای ابتهاج از رفتن من خیلی ناراحت بود و لطفی هم همیشه میگفت که برگرد اما من گفتم که نمیآیم. در عوض به آنها پیشنهاد کردم که شما هم آنجا نمانید و به آنها گفتم رادیو و تلویزیون جای من و شما نیست؛ اما ارتباطم را با آقای ابتهاج و آقای لطفی همچنان داشتم.» او در توضیح دلایل تصمیمش برای قطع همکاری با رادیو میافزاید: «ما اصلا مورد توجه نبودیم و مثل این بود که آنجا زیادی هستیم. تمام سیاست موسیقایی رادیو را کابارهدارها تعیین میکردند. یک دفعه میدیدید از صبح تا شب ترانه یک خواننده را 20 تا 25بار پخش میکردند آن هم به این خاطر که مثلا او در کابارهای مثل شکوفه نو میخواند. از این اتفاقات در آن دوره زیاد میافتاد و ما میدیدیم که آنجا زیادی هستیم و حتی انگار همه چیز دارد ما را از آنجا بیرون میکند و فقط موقع جشن هنر که میشد یاد ما میافتادند. من دیدم آنجا جای من نیست، یعنی اصلا غرورم اجازه نمیداد که بمانم. حس کردم وقتی میگویند فلانی خواننده رادیو است خجالت میکشم. دوست نداشتم وقتی خوانندههای رادیو اینطوری بودند به من هم بگویند خواننده رادیو هستی. شرایطی فراهم شده بود که از اینکه در رادیو برنامه اجرا میکردم احساس سرشکستگی میکردم. تا جایی که حتی یک بار وقتی خانم من در جایی به اینکه من در رادیو کار میکنم و خواننده رادیو هستم اشاره کرد، مرا خیلی عصبانی کرد و به او گفتم دوست ندارم بگویند خواننده رادیو هستم و از این مساله خوشم نمیآید. از یک طرف هم دستمزد ما خیلی پایین بود و به غیر از رادیو هم جای دیگری نمیخواندم. در ماه دو جلسه برنامه در رادیو اجرا میکردم و برای هر جلسه 150 تومان میگرفتم که از آن مالیات هم کم میشد. در واقع درآمد من از اجرای رادیو بود، در وزارت کشاورزی هم بودم و از آنجا یک درآمدی داشتم. خانم من هم معلم بود و او هم درآمدی داشت. مجموعا این سه راه درآمد در تهران ما را یکجوری اداره میکرد.»
پس از آن ابتهاج و لطفی تصمیم گرفتند که کانون چاووش را راهاندازی کنند؛ کانونی خارج از محیط رادیو تا سیاستهای خودشان را پیش ببرند. شجریان از شکلگیری کانون چاووش استقبال کرد، با این نگاه که جایی باشد برای تدریس و ضبط نوار و دارای محیطی کاملا هنری و خصوصی بدون اینکه کار سیاسی در آنجا انجام شود. اما اتفاقاتی که در کانون چاووش افتاد، منجر به دوری شجریان از آن و خانهنشینی سه سالهاش شد: «یک جو انقلابی بود که درست شده بود و همه حالت انقلابی داشتند مخصوصا چپیها. در آن موقع تفکر این بود که هر که چپ فکر کند روشنفکرتر است. همه احزاب چپی و همه کسانی که عقاید خاص چپ داشتند برای خودشان گروه تشکیل داده بودند و اسمهای مختلفی داشتند. حقیقتش اینکه من از این شعارهای چپی خوشم نمیآمد، هرچند سرمایهداری مطلق هم بسیار بد است. همه میخواستند چپ حرف بزنند. به همین خاطر هم در کانون چاووش بدون اینکه تصمیمی گرفته شده باشد، تنها از طریق محیط، افکار چپ به افراد القا شده بود. بعضیها هم مثل من از این بحث و شعارها فراری بودند. در نهایت این مساله باعث شد که ارتباطم را با آنجا قطع کنم. یعنی از کنسرت «سپیده» که بدون اطلاع من در دانشگاه ملی ترتیب داده بودند و من مجبور به اجرا شدم چون گفتند مردم بلیت خریدهاند و توقع زیاد دارند. بعد از این دیگر نه با لطفی کار داشتم و نه با آقای ابتهاج و دیگر پایم را در کانون نگذاشتم و نزدیک سه سال از ۵۹ تا ۶۱ ارتباطم را با کانون و همه قطع کردم و در خانه بودم.»
منبع: مجله «فرهنگ و آهنگ»، مرداد و شهریور ۱۳۹۴.