تقابل تاریخی سنت و تجدد تندیس اندیشه‌گر اثر اُگوست رودَن نماد روشن‌فکری به‌شمار می‌آید

یرواند آبراهامیان، روشنفکران را در قرن نوزدهم قشری محدود به شمار می‌آورد که به‌دلیل کم‌شماری و ناهمگونی فاقد معیارهای اجتماعی بودند. وی اشراف، شاهزادگان و گروهی کارمند و حتی افراد ارتش و روحانی و تاجر را نیز در این جرگه قرار می‌دهد که البته با معیارهایی که خود برای روشنفکری ارائه می‌دهد نیز همخوانی ندارد؛ ولی بر این نکته اشاره دارد که وجه مشترک همگی تمایل به دگرگونی‌های بنیادی اقتصادی، سیاسی و ایدئولوژیک بود. وی در ادامه بر مواردی اشاره دارد که به الگوی مدرن از تعریف روشنفکری نزدیک شده و از مصداق‌هایی که او ارائه می‌دهد فاصله بسیار می‌گیرد. او آموزش به سبک غربی را نقطه مشترک آگاهی آنان می‌داند؛ زیرا به سبک غربی آنان را متقاعد ساخته بود که دانش حقیقی نه از راه مکاشفه و آموزش مذهبی بلکه از راه خردورزی و علوم جدید به‌دست می‌آید. پس بر خلاف عاملان سنتی که می‌توانستند بر کمیت دانسته‌های حوزوی‌شان مباهات کنند، ادعای روشنفکری آنان بر کاردانی و مهارت در ساختن جامعه‌ای مدرن مبتنی بود.

جان فوران نیز جامعه شهری را پایگاه روشنفکران در نظر می‌گیرد. وی اگرچه روشنفکران را نسبتا طیف گسترده‌ای شامل طبقه متوسط جدید یعنی کارکنان دولت، آموزگاران، افسران ارتش و روزنامه‌نگاران در نظر می‌گیرد؛ اما با در نظر گرفتن تمایز منابع آموزشی روحانیون و روشنفکران آنها را از هم جدا می‌کند و منابع آموزشی روشنفکران را مراکز آموزشی غرب یا دارالفنون برمی‌شمارد.

فوران مرز میان روحانیون و روشنفکران را مرزی مغشوش می‌داند که از یکسو بعضا قلمروهای مشترکی میان آنها وجود داشت و از سوی دیگر در بسیاری مواقع روشنفکران برای پیشبرد اهداف خود ناچار به استفاده از روحانیون می‌شدند. فوران به این نکته اشاره دارد که همگرایی فوق سوءبرداشت‌هایی نیز به ارمغان آورد، به‌عنوان مثال اگرچه روحانیون و روشنفکران در حوادث سال‌های ۱۲۸۴ و ۱۲۸۵ در کنار هم بودند، اما مطالبات کاملا متفاوتی داشتند. على قیصری نیز تاریخ پیدایش روشنفکری در ایران را قرن نوزدهم می‌داند و محصول تعلیمات و تربیت نوین و مدرسه دارالفنون است. وی اولین نیروهای روشنفکر را در مقامات و اصلاح‌طلبان دربار می‌بیند. وی معتقد است به‌دلیل خودکامگی دربار و شکست اصلاحات روشنفکری موضعی مشخص و به‌صورت نوعی کردار درآمد که دارای جنبه‌های اجتماعی و سیاسی خاص خود و بد و به‌صورت نوعی حد و مرز سنخ‌شناسی درآمد که سنخ متجدد را از سنخ غیرمتجدد جدا می‌کرد. اما تمایزها کم‌کم بیشتر نیز شد. با گسترش چشمگیر نشریات و روزنامه‌ها بود که روشنفکران مدرن کم‌کم به گروهی مستقل بدل شدند و از منابع و پشتوانه‌های سنتی، مذهبی و دربار جدا شدند؛ راوندی تحصیلکرده‌های اروپایی و محصلانی را که در عهد فتحعلی‌شاه به اروپا رفته بودند،در این سلک قرار می‌دهد: « کسانی که در مراجعت به ایران صمیمانه کوشیدند به انواع وسایل مردم را از خواب غفلت بیدار کنند و مردم بی‌خبر را به مزایای حکومت ملی و زیان‌های حکومت فردی و استبدادی واقف گردانند.»

روشنفکران این دوره را می‌توان به دو گروه درون حاکمیت و بیرون حاکمیت تقسیم کرد. روشنفکران درون حاکمیت همچون عباس‌میرزا، امیرکبیر، سپهسالار و امین‌الدوله در دوران سلطنت قاجاریه با خاستگاهی از درون قدرت، قائل به اصلاحات از بالا و به شکل متمرکز بودند که بیشتر این روشنفکران با حکومت در ارتباط بودند. مسائل اصلی مورد نظرشان همان مسائلی است که مورد علاقه حکومت نیز بود. آزاد ارمکی در این‌باره می‌گوید: نوسازی حکومتی و تا حدودی نظامی مورد علاقه شاهان قاجار، مورد تایید این روشنفکران نیز قرار می‌گرفت. اختلاف بعضی روشنفکران با شاهان قجر در نحوه و زمان اصلاحات بود.

پیش از نهضت مشروطه، اکثر برنامه‌های اصلاحات از بالا آغاز شده و در برآوردن اهداف خود شکست خورده بود. علی قیصری می‌نویسد: بزرگ‌ترین مانع اصلاحات، ساختار استبدادی قدرت سیاسی در ایران دوره قاجار بود. همچنین در این دوره با تعدادی از روشنفکران روبه‌رو می‌شویم که بیشتر غربی‌اند که عمدتا شامل سفرنامه‌نویسان خارجی‌اند. سفرنامه‌نویسان خارجی، بیانی روایت‌گونه نسبت به ایران، فرهنگ، تاریخ و... داشته‌اند و مساله اصلی آنها عجایب و غرایب است. روشنفکران ایرانی عمدتا در این دوره جامعه ایران را جامعه‌ای راکد و سامان سیاسی آن را عقب‌تر از زمان تلقی می‌کردند و بهبود اوضاع جامعه و روزآمد ساختن سامان سیاسی آن را وظیفه خود می‌دانستند.

  روشنفکری و دولت (۱۳۲۰-۱۲۹۹):

در این دوره روشنفکران ایرانی همچون سیدحسن تقی‌زاده و محمدعلی فروغی، وارد‌شدگان در قدرت و تصمیم‌سازانی بوده‌اند که دولت‌های وقت را تحت تاثیر خود داشته‌اند. در این دوره با توجه به فضای ناامنی بعد از انقلاب مشروطه و شکل‌گیری یک دولت مطلقه نوساز، ما شاهد طیف گسترده‌ای از روشنفکران درون حاکمیت هستیم. در رژیم پهلوی اول، میان بخشی وسیع از روشنفکران ایرانی که خود محصول فرآیند مدرنیزه کردن کشور بودند و دولت نوساز پهلوی، رابطه اندام‌واری برقرار شد؛ چراکه آنان از سوی دولت مورد حمایت مالی بودند و زمینه‌های تحصیلی آنان را دولت فراهم ساخته بود. از سوی دیگر با روند تغییرات اجتماعی که از سوی دولت تبلیغ می‌شد، موافق بودند. این وضعیت در دوره رضاشاه کاملا آشکار است و اغلب تحصیل‌کردگان در غرب که از سوی دولت اعزام شده بودند، در کنار برنامه‌های نوسازی آن قرار گرفتند و فقط عده‌ای از کمونیست‌ها مورد خشم شاه بودند. مهرزاد بروجردی به رابطه نزدیک بسیاری از روشنفکران با رژیم رضاشاه اشاره می‌کند و متذکر می‌شود که ادبیات این دوره نمایانگر علاقه تازه‌ای به نقد اجتماعی و موضوعات غیرمذهبی است و بر اهمیت ورود نوآوری‌های فنی مانند سینما و رادیو تاکید می‌ورزد.

همچنین وی عقیده دارد که حتی سرکوب فزاینده رضاشاه به کلی برای ایران زیانمند و مصیبت بار نبود؛ زیرا با افزایش فشار سیاسی دولت بسیاری از روشنفکران برآن شدند تا به پژوهش‌های تاریخی، ادبی و شناخت فرهنگ عامه روی آورند و سیل آثار ارزشمند و دقیق و موشکافانه در جامعه پدید آمد. اگر روشنفکران عصر قاجار روی هم رفته روشنفکرانی ناراضی بودند، دوره رضاشاه را شاید بتوان بحق دوره رجال روشنفکر نامید؛ زیرا شمار زیادی از روشنفکران به مقام‌های بلند سیاسی رسیدند. گرچه وسوسه مقام در آنها بی‌تاثیر نبود، اما مشارکت آنان در حکومت را صرفا معلول جاه‌طلبی شغلی پنداشتن، قضاوتی ناپخته است.

راست آن است که بسیاری از این روشنفکران همانند محمود افشار، ملک‌الشعرای بهار، علی دشتی، علی‌اکبر داور، عباس اقبال‌آشتیانی، سلیمان‌میرزا اسکندری، قاسم غنی ذکاء‌الملک فروغی، مهدی‌قلی هدایت، علی‌اصغر حکمت، احمد کسروی، احمد متین دفتری، سیدفخرالدین شادمان، حسن پیرنیا (مشیرالدوله)، علی‌اکبر سیاسی، عیسی صدیق و سیدحسن تقی‌زاده به این سخن حکیمانه افلاطون باور داشتند که اگر روشن‌اندیشان از شرکت در حکومت خودداری ورزند، ناشایستگان مواضع قدرت را در اختیار خواهند گرفت. به عبارت دیگر، این روشنفکران و عده‌ای دیگر از افراد نسل آنان - تا حدی که به آرمان‌هایی نظیر مشروطه‌خواهی، ناسیونالیسم و سکولاریسم پایبند بودند- باور داشتند که بهترین راه برای بهبود وضع اکثر مردم، برنامه‌ریزی و اجرای سیاست‌های عمومی مترقی است. در عین حال، دولت نوگرا و متجدد پهلوی با این مشکل مواجه بود که هم برای اجرای برنامه‌های خود به روشنفکران نیاز داشت و هم از سهیم کردن آنها در فرا گرد تصمیم‌گیری حکومتی و شبکه قدرت سیاسی می‌هراسید. برای حل این مشکل، شاه با دادن امکانات و امتیازات رفاهی به این طبقه آن را به نوعی اجیر خود ساخت. اما روشنفکران که از همکاری با دولت احساس گناه می کردند، مخالفت با آن را کاری ارزنده شمردند.

آنها در درون دولت ولی بیگانه از آن بودند. نظام پهلوی برای این روشنفکران و اکثریت مردم ایران تبدیل به غیر خود شده بود. به این ترتیب عدم مشروعیت نظام زمینه مناسبی را برای فعالیت‌های سیاسی و ضد دولتی گروه‌های چریکی، نویسندگان و روشنفکران، دانشجویان و استادان دانشگاهی و روحانیون به‌وجود آورد.  هدف فعالیت‌های ستیزه‌جویانه این گروه‌ها از طرفی دولت و از طرف دیگر غرب بود. برای بسیاری از این روشنفکران، غرب و دولت پهلوی هر دو از ماهیتی یکسان، یعنی غیرخودی برخوردار بودند. روشنفکران و دولت روشنفکران با پدید آمدن فضای باز سیاسی که حاصل سقوط دولت مطلقه رضاشاه بود، برای شرکت در سیاست تمایل زیادی از خود نشان دادند. ثمره این اشتیاق، شکل‌گیری احزاب سیاسی بی‌شماری در دهه۲۰ بود که ایدئولوژی ضداستعماری قدرتمندی را تبلیغ می‌کردند. هرچند این وضعیت با سقوط دولت مصدق و کشتار دانشجویان دانشگاه تهران در سال۱۳۳۲ و سرکوب سایر نیروهای سیاسی پایدار نماند و در نهایت، آنان را به تحمل زندگی سیاسی پنهان وادار ساخت. به زعم کرین برینتون، در حکومت‌های ناپایدار و متزلزل، همچون حکومت پهلوی (در فاصله زمانی ۱۳۳۲- ۱۳۲۰) گروه‌های فشار که بیشتر از اقشار روشنفکر جامعه هستند، بیشتر حضور دارند. از نظر او روشنفکران همچون گلبول‌های سفید خون هستند که برای محافظت از جامعه در مقابل حملات خارجی به‌وجود می‌آیند؛ ولی اگر تعدادشان بیش از حد شود، برای حکومت مرکزی خطرناک می‌شوند.

  نتیجه‌گیری

روشنفکران ایرانی همه بحران‌های عصر جدید را به شکاف سنت و تجدد فرو می‌کاهند و همه نزاع‌های سیاسی و اقتصادی معاصر از نبرد استبداد و آزادی تا جدال انحطاط و توسعه را برآمده از آن شکاف می‌دانند و چنان نظریه‌پردازی می‌کنند که گویی سنت اسم دیگر استبداد و انحطاط و تجدد نام دیگر آزادی و توسعه است و این نکته را از نظر دور می‌دارند که دیکتاتوری مدرن از استبداد سنتی بسیار وحشتناک‌تر است. به نظر می‌رسد که مهم‌ترین مشکل جامعه ایران در راه مدرن شدن، نه سنت، بلکه دولت است. همان دولتی که ظاهرا مدرن است، اما واقعا با مدرنیته می‌جنگد و جای تعجب دارد که روشنفکران ایرانی به مثابه پیامبران مدرنیته همواره در صد سال گذشته در کار تقدیس نهاد دولت بوده‌اند و حتی زمانی که با دولت وقت مبارزه کرده‌اند، آرزوی جانشینی دولتی دیگر را در سر می‌پروراندند.

دولت مدرن اسطوره روشنفکران معاصر ایران است. به‌دلیل اینکه بعد از مشروطه‌خواهی و شکست آن، تفرقه حاکم شد، در ابتدا رویای روشنفکری ایرانی، غلبه بر این تفرقه بود و لاجرم پناه بردن به دولتی چون دولت پهلوی که مصداق دولت مطلقه بود و اگرچه دیکتاتوری بود، اما دیکتاتوری مدرن بود. نسل مهمی از روشنفکران ایرانی همچون محمدعلی فروغی، علی‌اکبر داور، سیدحسن تقی‌زاده و نیز رجالی تجددخواه چون تیمورتاش به صف نظریه‌پردازان و مدیران دولت پهلوی پیوستند و آن را تحکیم کردند. گروهی دیگر از روشنفکران ایرانی نیز در زمره ۵۳ نفر قرار گرفتند و مبلغ الگوی دولت شوروی شدند. در عصر رضاشاه دو جناح راست و چپ روشنفکری ایران رو به سوی دو الگوی جهانی داشت: ۱- جناح راست، دولت آلمان نازی را تبلیغ می‌کرد. ۲- جناح چپ، دولت شوروی سوسیالیستی.

جناح راست مدافع ملی‌گرایی افراطی و نظامی‌گری حرفه‌ای بود و جناح چپ مبلغ چپ‌گرایی انقلابی و توده‌گرایی اعتقادی ولی هر دو محو ایدئولوژی دولت‌گرایی بودند؛ همچنان که فاشیسم و کمونیسم در جهان غرب در یک نقطه به هم می‌رسیدند و آن نقطه همین دولت‌گرایی بود. دولت‌گرایی، ایدئولوژی غالب عصر جدید به‌ویژه در ایران مدرن بود و نه فقط از سوی دولت‌ها که از سوی مخالفان دولت‌ها تبلیغ می‌شد. نهاد پارلمان در عصر رضاخان، دولتی شد و وکیل‌المله‌ها، وکیل‌الدوله شدند. در حکومت پهلوی دوم با تاسیس شرکت ملی نفت و سرازیر شدن پول نفت به حساب دولت، دولت به ثروتمندترین و سرمایه‌دارترین نهاد جامعه ایرانی تبدیل شد. روشنفکران نیز از دل همین بورژوازی دولتی برمی‌خاستند.  

 

بخشی از مقاله‌‌ای به قلم صمد باقری