محمد مروج، از نسل اول صنعتگران ایرانی میگوید
دوران کار و عسرت
پیش از آن شرکتهای فرش ماشینی کاشان مجبور بودند برای تکمیل تولیدات خود، در صف طولانی کارخانه فرش راوند منتظر بمانند؛ چون تا سالها تنها دستگاه تکمیل در اختیار شرکت راوند بود.
محمد مروج سالها در انجمن نساجی ایران فعالیت کرد. او علاوه بر ریاست انجمن صنایع نساجی، یکی از افراد موثر در کمیته فرش ماشینی انجمن نساجی بود.
محمد مروج در اردیبهشت۹۶ از سمت ریاست انجمن صنایع نساجی ایران استعفا داد. او در گفتوگویی از زندگی و کار خویش سخن گفته است که بخشهایی از آن را میخوانید:
- قبل از راه اندازی فرش راوند چندین ماشین را در مخمل کاشان امتحان کرده بودند و مشخص بود که بازار خوبی خواهد داشت؛ به همین منظور پروژهای تعریف کردند که همه تولیدات را به بلژیک منتقل کنند؛ چون دولت اجازه تولید فرش ماشینی را صادر نمیکرد تا تولید فرش دستباف آسیب نبیند. شرکت براساس اجازه صادرات مجوز کار گرفته بود. قرار هم نبود که برای بازار داخل تولیدی داشته باشیم؛ اما آنقدر در داخل استقبال شد که هیچکدام از فرشها را صادر نکردیم. اثری که این کارخانه داشت این بود که بعضی کفپوشهای ارزان مانند بوریا را از تولید خارج کرد. (بوریا نیهایی بود که از جنوب میآوردند و بعد از کوبیدن با آنها فرش میبافتند) در منازل هم بوریا بهعنوان یک پوشش برای زیر قالی استفاده میشد؛ چون کف اتاقها معمولا یا خاکی یا گچی بود. بعد از حصیر به گلیم و بعد به زیلو رسیدیم. ماشینآلات تولید نخ و ریسندگی متعلق به انگلستان و ماشینآلات بافندگی مربوط به بلژیک بود.
ترکیهایها ۱۵سال زودتر شروع کردند
ترکیهایها حدود ۱۵سال زودتر از ما کار را شروع کرده بودند و بلژیک، آلمان و هلند هم، فرش ماشینی داشتند؛ اما آن زمان فرشها عمدتا پشمی بود. بعد از چند سال بهعلت گرانی پشم، همه بافتن فرش اکریلیک را شروع کردند. بنابراین من از سالی که وارد نساجی شدم (۱۳۵۱) تا مهرماه ۱۳۵۷ در این پروژه کار کردم و کارخانه را به مرحله بهرهبرداری رساندم. بعد از آن کارخانه، فرش پارس در قزوین، فرش شهباز (که بعدها به نام فرش گیلان تغییر یافت) و فرش رشت راهاندازی شد. تا زمان انقلاب اسلامی ما ۱۴واحد فرش ماشینی داشتیم که در این میان ۶کارخانه خصوصی ماند و ۸واحد دولتی (ملی) شد. فرش پارس متعلق به حاج آقا برخوردار، بنیانگذار کارخانههای لوازم خانگی پارس بود. فرش شهبافت متعلق به آقای هرندی، کارخانه فرشی در شهر صنعتی البرز در قزوین متعلق به مولنروژ (که صاحب سینمای مولن روژ) بود و فرش اکباتان در جریان پروژه شهرک اکباتان سرمایهگذاری شده بود. این واحدها براساس قانون حفظ صنایع در اوایل انقلاب ملی شدند.
نخستین واحد تولید موکت
بعد از اینکه از کاشان بیرون رفتم، بهعنوان مدیر کارخانه وارد کارخانه مینو شدم و تا سال۱۳۵۹ آنجا ماندم. بعد از آن تصمیم گرفتم به همراه سه برادرم کاری برای خودمان راهاندازی کنیم و اولین واحد فرش ماشینی در استان فارس را در شیراز به راه انداختیم و یک واحد تولید موکت هم بعدها راهاندازی کردیم. ما جزو اولین واحدهای تولیدکننده موکت بودیم. قبل از ما واحدی در اراک به راه افتاده بود که متعلق به گروه صنعتی بهشهر بود و یکی دو واحد دیگر هم بودند. در فرش پارس هم موکت نمدی تولید میشد؛ اما تولید موکت در استان فارس، اولین بار به دست ما انجام شد. در سال۱۳۷۰ آرام آرام شهر کاشان به مرکز فرش ماشینی تبدیل میشد و ما هم در کاشان یک واحد برای تکمیل فرش ماشینی به راه انداختیم. یعنی در واقع بعد از بافته شدن فرش کارهای تکمیلی را انجام میدادیم و هنوز هم به نام شرکت صنعتی تابان در حال کار است.
شرکت راوند تحلیل رفت!
در شرکت راوند تعداد زیادی مدیرعامل آمدند و رفتند و در مقطعی به بخش خصوصی، به آقایی به نام آیتاللهی فروخته شد که ایشان نتوانست اقساطش را بپردازد و فردی به نام عباسقلیزاده این شرکت را خرید. شهرداری از این شرکت مقداری طلبکار بود و مجبور شدند یک مقدار از زمینهایشان را بفروشند که در نهایت تبدیل به شرکت کوچکی شد.
من از هر فرصتی که در اختیارم بود به خوبی استفاده کردم. مثلا قبل از اینکه بخواهم در کاشان پروژهای را شروع کنم، این شهر را نمیشناختم و تصمیمگیری سختی بود؛ اما فکر میکردم از صفر شروع کردن یک پروژه کار خوبی است و از تهیه ماشینآلات تا نصب و استخدام کارکنان را خودم انجام دادم. به نظرم اگر بخواهم دوباره زندگی کنم، همین رویه را انجام میدهم.
با هزینه دیگران اشتباه کردیم
من زمانی که فارغالتحصیل شدم، نه به فکر بودم و نه جرات داشتم که برای خودم کار کنم. در این فکر بودم که با کار کردن در یک واحد بزرگ تجربه کسب کنم که این موضوع در نسل جدید ما وجود ندارد. حتی دانشجویان سالهای دوم و سوم میخواهند خودشان صاحب کار شوند. ما با کسانی کار کردیم که اشتباهاتمان را تصحیح کردند. در واقع با هزینه دیگران اشتباه کردیم، اما نسل جدید خودش هزینه اشتباهاتش را میپردازد و همین هزینهها منجر به افسردگی و شکست میشود. به نظرم حتی ریسک کردن هم آموزش میخواهد. ریسک کردن یک جریان عقلی، فکری است که باید نکات مثبت و منفی در کنار هم قرار بگیرند. ممکن است نکات منفی بیشتر باشد که خوب باید ریسک کرد؛ اما اگر همه نکات منفی باشد، بدون شک به شکست منجر میشود. من تا سال۱۳۵۹ با جاهایی کار کردم که هنوز هم به این موضوع افتخار میکنم. کار کردن در جمعی که ۳۵هزار نفر پرسنل داشت (گروه صنعتی بهشهر) از دوره دانشکده موثرتر بود.
حتی چک ندیده بودیم
ما تا زمانی که فارغالتحصیل شدیم و سر کار رفتیم حتی چک ندیده بودیم، چه برسد به اینکه بتوانیم چک بنویسیم. در محیط کار نکاتی وجود دارد که هیچ استاد و دانشکدهای نمیتواند به شما بیاموزد. شما اگر در دانشکده در محاسبهای اشتباه کنید، نهایتا نمرهتان کم میشود؛ اما اگر همان اشتباه در کارخانه انجام شود، منجر به فاجعه میشود. کسانی هستند که اگر شما اشتباهی مرتکب شوید در مراحل بالاتر به داد شما میرسند و این با کم شدن دو سه نمره خیلی متفاوت است. شاید من هم اگر امروز فارغالتحصیل میشدم، مثل همانها فکر میکردم. یکبار در جمع دانشجویان دانشگاه پلیتکنیک که صحبت میکردم، از میزان حقوقم در آن زمان سوال کردند. گفتم اولین حقوقم ۲۲۵۰تومان بود (۷۵تومان در روز). یعنی ۱۰برابر یک کارگر ساده حقوق میگرفتم؛ درحالیکه هنوز ۲۴ساله هم نبودم. آن موقع بهترین شغلها در شرکت نفت و بانک ملی بود. یکی از آرزوهای ما آن موقع این بود که در شرکت نفت استخدام شویم. بعد از سربازی در نورد اهواز بودم. اولین واحد فولادی بود که یک گروه آلمانی در حال نصب تجهیزات آن بودند و بهدلیل آشنا بودن با زبان انگلیسی با این گروه آلمانی که از کارخانه دماگ آمده بودند، آشنا شدم. آن زمان در اهواز ناراحت بودم که همکلاسیهای من چرا در تهران استخدام شدهاند و من نه. آن زمان تهران واقعا امکانات خیلی خوبی داشت. آن زمان سرمایهگذاری کوچک در حد باز کردن یک مغازه بود و واحدهای بزرگی با سرمایههای کلان تاسیس شده بود که البته ورود به این واحدها به راحتی نبود. برای ورود به کارخانه ارج خاطرم هست از ما امتحان کتبی میگرفتند و مصاحبهها جدی بود تا بتوانند کسی را استخدام کنند.
سرمایه اولیه؛ ۱۰میلیون تومان
روزی که در سال۱۳۵۹ کار شخصیمان را شروع کردیم و در حال نصب ماشینآلات بودیم، در جاده روبهروی کارخانه ما، از ماشینها دزدی میکردند. زمانی بود که آقای خسرو قشقایی در فیروزآباد فارس با دولت درگیر بود و عملا جنگ بود. سرمایه اولیه ما حدود ۱۰میلیون تومان و شاید هم کمتر بود.
یکی از کارهای ما این بود که بازار بهخاطر سابقه ما به ما اعتماد داشت. ما یک مقداری از محصولاتمان را با قیمت ارزانتر پیشفروش کردیم که بتوانیم کارخانه را روی پا نگه داریم. ما هم کار را یاد گرفته بودیم و برای سود زیاد طمعکار نبودیم. امروزه اگر کسی بخواهد محصول اولیهاش را پیشفروش کند، نمیتواند؛ اما ما چون در بازار شناختهشده بودیم، توانستیم به راحتی از عهده این کار بربیاییم. اگر حتی بدون سود هم محصول اولیه را میفروختیم در واقع برایمان نوعی سود بود. این مسائل باید در محیط کار یاد گرفته شود.
کار با لاجوردی و خسروشاهی و...
من با خانواده لاجوردی، خسروشاهی، برادران رضایی و ارجمند کار کردهام. مدت کوتاهی هم با خانواده فرمانفرماییان در کارخانه «نیر پارس» کار کردم که تحت لیسانس یک شرکت فرانسوی رگلاتورهای کانال آب درست میکرد. واقعا بهترین فرصتی که در اختیارم قرار داشت کار کردن در این گروهها، بهویژه گروه صنعتی بهشهر بود.
تفاوت جدی بین مالکیت و مدیریت
مهمترین چیزی که آنجا احساس میشد، تفاوت جدی بین مالکیت و مدیریت بود. آنها مدیریت و مسوولیت را به شخص میسپردند و دیگر دخالتی در کار نمیکردند. صنایع و بنگاههای ما بیشتر خانوادگی است و عمر طولانیای ندارد. معمولا شخص شروعکننده تا وقتی باشد، کار موفق است، نسل دوم یک مقدار کار را خراب میکند و نسل سوم، عملا کار را از بین میبرد. در ایران کمتر اتفاق افتاده که سرمایهای برای مدت طولانی در یک خانواده بماند، البته یک مقداری از آن مربوط به مسائل سیاسی است.
آقای دکتر همایون کاتوزیان در کتابش به نام «اقتصاد سیاسی ایران» مینویسد: «داراییها در ایران به نسل سوم نمیرسد.» یادم است اوایل انقلاب که کارخانهها مصادره شد، آقای برخوردار میگفت ما تجربه کار را داریم، اجازه بدهید ما کار کنیم و شما سود ببرید. محمود خیامی، بنیانگذار ایران خودرو، الان یکی از تجار معتبر بینالمللی است. مرحوم ایروانی، بنیان گذار کفش ملی از ایران که رفت، در گرجستان کفش تولید کرد.
لاجوردیها هماکنون در آمریکا در حال کار هستند. به نظرم کشور ما زیان کرد که قدر این افراد را ندانست؛ چون این افراد در نهایت راه خودشان را پیدا کردند. اینها افرادی سالم و نیکنفس بودند. به جرات میگویم در کارخانه راوند کاشان صاحبان سهم کارخانه یک ریال برداشت نکردند و هرچه سود میکردیم دوباره در کارخانه استفاده میشد و مدام کارخانه بزرگتر میشد تا به بزرگترین کارخانه خاورمیانه تبدیل شد.
در واقع از بزرگ شدن کارخانه لذت میبردند. مثلا آقای لاجوردی که مالک کارخانه بود، هنگام بازدید از کارخانه فقط با ما سلام و احوالپرسی میکرد و از مشکلات میپرسید و هیچ دخالتی در کار نداشت. ما هم سعی میکردیم بهترین کار را انجام دهیم؛ چون در واقع پول از آنها بود و درست است که کار خوب به نام کارخانه تمام میشد، اما به نوعی آبروی ما در میان بود. به نظرم اگر این افراد به کارشان ادامه میدادند و در مملکت خودمان میماندند، خیلی پیشرفت میکردیم.