برای چپ و راست، آزادی از مد افتاده است
تحلیلی در باب دولت کییر استارمر
اکثر مردم، اکثر دولتها را بهعنوان مجموعهای مختلط میبینند که برخی از کارهایی را که انجام میدهند، تایید میکنند و برخی دیگر را نه. دلیل اینکه من اصلا این را محتاطانه مینویسم این است که چیزی کمی غیرعادی درباره این الگو وجود دارد. برای بیش از نیمقرن، این یک قانون سرانگشتی مناسب بود که یک لیبرال کلاسیک کسی است که در مسائل اقتصادی با راست سیاسی و در مسائل اجتماعی با چپ سیاسی همگام است. اگرچه، این قاعده هرگز دقیقا درست نبود و پیدا کردن نمونههای ناقض این قاعده آسان است. با این حال، این قاعده برای مدتی طولانی، تقریبا به همان اندازه دقیق بود که هر قاعده سیاسی سرانگشتی میتواند بهطور واقعبینانه درست باشد.
من در حال حاضر مشغول خواندن کتاب روشنگری راست نو (The New Right Enlightenment) هستم که در سال۱۹۸۵ منتشر شده است. این کتاب، مجموعهای از مقالات افرادی است که در آن زمان متفکران نو به اصطلاح «راست نو» بودند. راست نو اساسا کشف مجدد لیبرالیسم کلاسیک پس از چندین دهه در برهوت پس از جنگ بود. این جنبش، حداقل در حوزه اقتصادی، تاثیر عمدهای بر تاچریسم داشت. قابل توجه است که این ادعا چندبار به اشکال مختلف در آن کتاب آمده است.
بهعنوان مثال، استیو دیویس که ۲۵سال بعد همکار من در موسسه امور اقتصادی (Institute of Economic Affairs) شد، چگونگی توسعه دیدگاههای سیاسی خود را اینگونه شرح میدهد:
«وقایع دهه۱۹۶۰ و اوایل دهه۱۹۷۰، مانند حمله روسیه به چکاسلواکی در سال۱۹۶۸، مرا به کلی از هرگونه تعهد به سوسیالیسم دور کرد. «راست» هم بهدلیل حمایتش از جنگ ویتنام و هم بهدلیل نگرش سرکوبگرانه خود به اخلاق شخصی، برای من دافعه داشت. در حقیقت در سن ۱۷سالگی، من قبلا تصمیم گرفته بودم که دیدگاههای «راست» درباره اقتصاد و دیدگاههای «چپ» درباره مسائل اجتماعی داشته باشم.»
بطور مشابه، نایجل اشفورد که اکنون هدایتگر ارشد برنامه تحقیقاتی در موسسه مطالعات انسانی (Institute for Humane Studies) است، مینویسد: «من یک راست محافظه کار نیستم. برای من، راست با خصومت با اقلیتهای اجتماعی، اجرای اخلاق عمومی توسط دولت، مجازات اعدام، نژادپرستی، حمایت از آفریقای جنوبی و ملیگرایی بیگانههراسی همراه است. من در دهه ۱۹۶۰ کودک بودم، چپ نو را بهدلیل ارتباطش با مارکسیسم رد میکردم؛ اما جذب آزادیخواهی اجتماعی پاد فرهنگها شدم.»
یا اندرو ملنیک که اکنون فیلسوف دانشگاه میسوری کلمبیا است، مینویسد: «اگرچه فکر میکنم باید اعتراف کنم که بخشی از جنبش راست نو هستم، اما اینکه دیدگاههای من «راستگرا» هستند، به سادگی درست نیست. راستگرایان از کنترل مهاجرت حمایت میکنند. من معتقدم که این کار حقوق مردم را نقض میکند و رشد اقتصادی را کاهش میدهد. راستگرایان، از جمله، علیه زنان و همجنسگرایان تعصب دارند. من از آزادی زنان و همجنسگرایان که سرمایه داری به تحقق آن کمک کرده است، استقبال میکنم.»
چاندران کوکاتاس که اکنون یک نظریهپرداز سیاسی دردانشگاه ال اس ای LSE است، راست نو را با عنوان «آنها» از «ما» جدا میکند، او درباره راست نو میگوید: «درحالیکه آنها با محافظهکاران بهخاطر ایده توزیع مجدد ثروت خصومت دارند، با سوسیالدموکراتها نیز در مخالفت با تلاشهای دولت برای تقویت ارزشهای اخلاقی خاص مخالفت میکنند... [آنها] تمایل سوسیالدموکراتها برای تمایز بین نقض برخی از آزادیهای سیاسی (مانند آزادی بیان یا اجتماع) توسط دولت و نقض آزادی اقتصادی (از طریق کنترل دستمزد، مالیات بازتوزیعی یا تنظیمگری حوزه تجارت و بازار کار) را ندارند... [آنها] استدلال میکنند که آزادیها نباید از یکدیگر تفکیک شود.»
مارک-هنری گلندنینگ، یکی دیگر از کسانی که با من همکار شد، میگوید: «تاچریسم معمولا بهعنوان دو موضوع متضاد و متناقض، لیبرالیسم اقتصادی و اقتدارگرایی اجتماعی ارائه میشود» (اگرچه او این تعریف از تاچریسم را بهطور کامل قبول نداشت).
«نمودار نولان» که اساس اکثر نسخههای «قطبنمای سیاسی» را تشکیل میدهد، در دهه۱۹۶۰ ابداع شد و زمانی که من سعی کردم دیدگاههای سیاسی خودم را در اواخر دهه۱۹۹۰ کشف کنم: «جناح راست در اقتصاد، جناح چپ در مسائل اجتماعی» به سادگی میتوانست نمایانگر دیدگاههای من باشد. اکنون اما، دیگر این نمودار نمیتواند عقاید مرا نشان میدهد.
چه چیزی تغییر کرده است؟
برخی از لیبرالها استدلال میکنند که راست سیاسی از اقتصاد تاچری دست برداشته و به محافظهکاری دولتیتر دوران پس از جنگ بازگشته است. اگرچه ممکن است حقیقتی در این گزاره وجود داشته باشد، اما مستلزم سطحی از پیوستگی است که واقعا وجود ندارد. راستها بهطور مداوم اقتصاد تاچری را با اقتصاد ادوارد هیث یا هارولد مک میلان جایگزین نکردهاند، بلکه بیشتر جناح راست بهطور کلی از مباحث اقتصادی دست کشیده است. تنها موضوع اقتصادی ثابتی که از آنها باقی مانده است، نیمبیایسم نیهیلیستی است. نیمبی مخفف عبارت «در حیاط پشتی من نه! (Not in My Backyard!)» است. در حقیقیت نیمبیها کسانی هستند که با قوانین توسعه ساختمان و تغییر کاربری زمینهای غیر مسکونی به مسکونی و طرحهای توسعهای مخالفت میکنند. البته تعیین دقیق معنای نیمبی دشوار است؛ زیرا نیمبیایسم بیشتر یک ایدئولوژی عملی است تا یک ایدئولوژی اعلامشده. نیمبی کسی نیست که به معنای واقعی کلمه بگوید «من یک نیمبی هستم» بلکه کسی است که ادعا میکند طرفدار «نوع درست توسعه» در «مکانهای مناسب» است و البته با هر نوع توسعه واقعی مخالفت میکند.
علت ظهور این پدیده احتمالا بیشتر مربوط به جمعیتشناسی است تا ایدئولوژی. در طول دهه گذشته، ما شاهد یک قطببندی سیاسی فزاینده در امتداد خطوط نسلی بودهایم که هنوز در سال۲۰۱۰ وجود نداشت. راست سیاسی بهطور فزایندهای تمام تخممرغهای انتخاباتی خود را در یک سبد نسلی قرار داده است: بیبی بومرها. در آخرین انتخابات عمومی، ۵۷درصد از رایدهندگان بالای ۶۵سال به احزاب راست رای دادند؛ اما تنها ۱۸درصد از رایدهندگان زیر ۲۵سال رای دادند. کاملا قابل درک است که رایدهندگان بازنشسته تمایل کمتری به پویایی اقتصادی دارند و بیشتر به ثبات، آشنایی و آرامش علاقه دارند. اما چه قابل درک باشد و چه غیرقابل درک، شما نمیتوانید یک اقتصاد مرفه را تنها بر اساس حمایت از آن رایدهندگان اداره کنید. فعالیت اقتصادی باید در جایی انجام شود. به محل، زیرساخت و مسکن در نزدیکی آن نیاز دارد.
البته مخالفان نیمبیایسم یعنی هواداران –یمبیایسم– لزوما با لیبرالیسم کلاسیکها همسو نیستند؛ به هر حال، شورویها نیز به رسیدن به توسعه از طریق ساختوساز اعتقاد داشتند. با این حال، مشخص است که نمیتوانید یک «نیمبی لیبرال» باشید یا حداقل در اقتصادی که کمبود مسکن، مجوزهای تجاری و زیرساختها معضل اصلی است.تا زمانی که راست سیاسی تا این حد به نیمبیایسم وابسته است، یک لیبرال کلاسیک نمیتواند «در اقتصاد راست» باشد. اما برای پیچیدهتر کردن مسائل، فکر نمیکنم در عصر حاضر، یک لیبرال کلاسیک حتی بتواند «در مسائل اجتماعی چپ» باشد. اتحاد چپها و لیبرالهای کلاسیک در گذشته به این خاطر بود که چپها به جای اقتدارگرایی ووکیسم، در حوزه اجتماعی از پروگرسیویسم دفاع میکردند.
هنگامی که چپهای دهه۱۹۸۰ با این ایده که دولت باید ارزشهای اخلاقی را به مردم تحمیل کند، مخالفت میکردند، آنها فرض میکردند که آن دولت همیشه یک دولت محافظهکار خواهد بود و ارزشهای اخلاقی آن، همیشه ارزشهای محافظهکارانه خواهد بود. در حقیقت، چپها حتی به ذهنشان خطور نمیکرد که روزی ممکن است نهادهای اصلی دولتی دچار انحراف مترقی شوند و دولت بهعنوان ابزاری برای تحمیل ارزشهای اخلاقی مترقی به مردم استفاده شود.
این به آن معنا نیست که لیبرالهای کلاسیک اکنون باید خود را با راست پوپولیست و ضد ووکیسم همسو کنند، آنها میتوانند به نوبه خود کاملا ضد لیبرال باشند. در حقیقت، اگر شما فقط آمادگی دفاع از آزادی فردی را برای کارهایی داشته باشید که از قبل میشد به راحتی انجام داد، نمیتوانید بهطور معناداری خود را «لیبرال اجتماعی» بنامید. لیبرالیسم اجتماعی باید به معنای دفاع از افعال نامحبوب و غیر رایج نیز باشد. میتوان گفت لیبرالیسم اجتماعی، امروزه به معنای دفاع از آزادی انحراف از جریان اصلی ترقیگرایان است.
بهطور خلاصه، این قاعده قدیمی که لیبرالهای کلاسیک «از نظر اقتصادی راستگرا و از نظر اجتماعی چپگرا هستند» شکسته شده است و جایگزین آشکاری ندارد. لیبرالهای کلاسیک دیگر متحدان آشکاری در گروههای سیاسی بزرگ ندارند. ما باید ائتلافهایمان را بهصورت گزینشیتر و مورد به مورد انتخاب کنیم و نسبت به دهههای قبل، اغلب ممکن است به سادگی تنها باشیم.