رنج، بیهودگی و خلأ عشق راستین
این فقدان، خواننده را وامیدارد تا بیندیشد که عشق چیست و ارزش هستی چیست و راه رهایی کجاست؛ پرسشهای سوزانی که هر روز بیش از پیش در تاریکای زندگی مدرنِ بشری از دست میگریزند و پاسخی درخور نمییابند. این پریشانی، در ملتقای عشق و شهوت و مرگ به وحدت میرسد؛ وحدتی که ما را هیجانزده و عاشق نمیکند بلکه وامیداردمان تا به بیهودگیِ این همه فکر کنیم. به اینکه آیا از میان ما آدمها کسی هست که در زندگیاش خوشبخت باشد؟ کسی که به نیروی عشقی عظیم به دیگری و دیگران توانسته باشد اوجی از رضایت و لذت و آرامش را تجربه کند؟ در این خودروایتها، هر یک از شخصیتها به ملالی از جنس روزمرگی و زوال لذت و فقدان شور زندگی دچار است و هر یک به دنبال درمان این دردی که امروزه همهگیر شده، چاره را در چیزی میجوید. یکی در عشق، یکی در خیانت، یکی در انحراف و یکی در جنون و یکی در وصیتِ خاکسترشدن و بر باد رفتن. اما درمان، خود دردی میشود چارهناپذیر.
این رمان، در افق دید خواننده ایرانی دریچهای تازه میگشاید به زندگی روزمره انسان اروپایی امروز؛ روابط و خوشیها و رنجهایش. اما رویدادها و احساسات و رفتار این انسانها طوری است که فارغ از زمان و مکان هر کس را در هر گوشه این سیاره به همذاتپنداری میکشاند و به فکر فرو میبرد که آیا سهم من هم از زندگی و عشق و خوشبختی به همین اندازه متزلزل و بیاعتبار است؟ آیا وقتی برای ایفای نقشِ یکریز در این بازی عظیم و طاقتشکن به صحنه پرتاب شدهایم، امکان دارد که گاهی جایی آرام بگیریم؟
شاید ژرفترین نکته در تمام این روایتهای آمیختهبهدرد این است که هیچ چیز بهاندازۀ خود «زندگی»، این خاکسترِ رها در رود و در باد، معنابخش نیست.
ارسال نظر