یک داستان بامزه
یک داستان بامزه
فشار اضطراب او را به جایی میکشاند که نه میتواند بخوابد و نه بخورد. سرنوشت او سرانجام به بیمارستان روانی ختم میشود. افسردگی یک بیماری یا حالت خلقی است که ممکن است دلیل بروز آن سوانح نامنتظره باشد و همچنین میتواند بهعنوان یک بیماری دائمی و گاه موروثی بروز پیدا کند. چیزی که دارای اهمیت است نوشتن از این بیماری، شناساندن و راههای مواجهشدن با آن است. کاری که ادبیات همیشه در آن پیشقدم بوده است. ادبیات همچون دارویی شفابخش، هرگاه پا به وادی یک مفهوم گذاشته، نهتنها همدلی دستهجمعی را برانگیخته که یادمان داده است تنها نیستیم و میتوانیم از زاویه دیگری به ماجرا نگاه کنیم. دقیقا شبیه کاری که «ند ویزینی» نویسنده فقید آمریکایی در این داستان انجام داده است. او سعی کرده با خلق یک موقعیت بغرنج _نوجوانی در بیمارستان روانی بخش بزرگسالان_ شرایطی طنزآمیز ایجاد کند و تا جایی این نگاه هجوآمیز را پیش ببرد که بتواند اسم کتابش را هم بگذارد: «این داستان یک جورهایی بامزه است». کشف و بصیرت جدید او این است؛ خنده راهی برای مقابله با فشار است. فشار فردی که جامعه انتظار دارد به آن تبدیل شوی، که همگی مثل «چنگال» هستند و خندیدن «لنگر» است، چیزی که میتوانی به آن تکیه کنی. به نوعی یادآور همان فرمان نیچهای که میگوید: «چگونه خندیدن را بیاموز». داستان از زبان اول شخص روایت میشود، پانزده ساله است و گاهی لحن راوی نامطمئن را دارد اما با این حال، همه فهم است و با چاشنی طنز و ایجاد موقعیتهای آشنازدایانه خواننده را با حقیقت تلخ انواع اختلالات روانی آشنا میکند. شخصیت «گریگ جیلنر» یکی از آن شخصیتهای منحصربهفردی است که از یاد نمیبری. خبر بدی هم در مورد نویسنده این کتاب وجود دارد. او که چهار کتاب در کارنامه خود دارد و این کتاب را در سال ۲۰۰۶منتشر کرده است، در اثر فشار افسردگی دست به خودکشی زد. این کتاب تلاشی است برای اینکه دستکم انسانهایی که دچار این بیماریاند، بتوانند به زندگی ادامه دهند.
ارسال نظر