چگونه دیکتاتور شویم؟
آخرین خاکریز در برابر جنون
عناصری که از زندگینامه دیکتاتورها به دست آمده چه در زمان جولان و چه در زمان افول آنها، همگی در کنار هم تقریبا یک روایت استاندارد مشترک را تولید میکنند. دیکتاتوری از یک جهت حالتی متمایز و خاص از انسانیت بوده است. دولتهای مرکزی از زمان افول تمدنها را میتوان بهطور کلی در چند ویژگی خلاصه کرد. این ویژگیهای ساده دستور گرفتن از روسا و انجام آن یا کشته شدن به خواست اربابان بوده است. در واقع زیردستان این روسا چارهای جز انجام آنچه به آنها محول شده نداشتند وگرنه مجازات آنها جز مرگ چیزی نبود. چنین وضعیتی را میتوان در پادشاهی بریتانیا نیز مشاهده کرد زمانی که پادشاه مقامات اشرافی را به لردها اعطا میکرد. این وضعیت تنها در بریتانیا نبود و در سایر تمدنها نیز وجود داشت. تنها با وجود یک آلترناتیو مانند جنبشهای مختلفی که برای تشکیل دولتهای اشتراکی شکل گرفته بودند، این وضعیت قابل تغییر بود. در اوایل قرن بیستم دیکتاتورها باید اخلاقیاتی متفاوت با آنچه را که پادشاهان قدیم و امپراتوریهای پیشین خود که وارث آنها بودند، میداشتند. این دگردیسی کمابیش در تز فرانکدیکوتر در کتاب او با نام «چگونه یک دیکتاتور شویم: فرهنگ فردگرایی در قرن بیست و یکم»، بررسی شده است. دی کوتر که یک دانشمند متولد آلمان و استاد تاریخ در دانشگاه هنگ کنگ و مشغول تدریس تاریخ در این دانشگاه نیز بود، پیش از این درباره تاریخ چین تحت کنترل مائو مقالات و نظریههایی نوشته بود. زندگی شخصی هر دیکتاتور از نظر دی کوتر از لحاظ کلی ارتکاب به جرایم علیه تمدن بشری و انسانیت شناخته میشد. استالین یکی از گزینههای مطرح در این زمینه است. او بیش از یک و نیم میلیون انسان را شکنجه کرد و اکثر آنها را به قتل رساند. بر اساس پژوهشهای انجامشده در زمان حکمرانی او نرخ اعدام روزانه به بیش از هزار نفر در روز میرسید.
پس از استالین فرقهای مشهور به نئو استالینیها زمام امور دیکتاتوری را در جهان به دست گرفتند؛ از جمله این افراد نیکلای چائوشسکو رئیسجمهور رومانی بود. چائوشسکو از سال ۱۹۸۵ بهعنوان رئیس حزب کمونیست رومانی دستور داد تا برنامههای خاصی در تلویزیون ملی پخش شوند و پرترههای او تمام شبکههای تلویزیونی را فرا گرفته بود. چائوشسکو پس از اقدامات بی رحمانه خود نسبت به مخالفانش در نهایت به زیر کشیده شد و در سال ۱۹۸۹ در حالی که در کنار همسرش ایستاده بود، در حال گریه عاقبت دیکتاتوری را که در رومانی به اجرا گذاشته بود ، به چشم دید. قبل از آن موسولینی به همین سرنوشت مبتلا شد و هیتلر نیز میتوانست به همین سرانجام دچار شود؛ اگر که اقدام به خودکشی نکرده بود. تنها دیکتاتوری که مرگش باعث شد به زیر کشیده شدن حکومت استبدادی خود را به چشم نبیند، استالین بود. او پیش از آنکه سرنوشت چائوشسکو و موسولینی به سراغش بیاید، دنیا را ترک کرد.
پرسشی که از منظر تاریخی اهمیت بسزایی دارد آن است که چگونه مکتب تمامیتخواهی مدرن از پادشاهان یا امپراتوران گذشته قابل افتراق است. امپراتوران رومی حتی در جایگاه خدا قرار میگرفتند. این امر مهم است که مکتب شخصیت سیاسی در قرن بیستم در چارچوب گستردهتری از مکتب سلبریتی قرن بیستمی متبلور شد. پادشاهانی که تا پیش از تسلط رسانههای جمعی به قدرت میرسیدند اغلب به سوژهای جذاب برای اشعار و اسطورهسازیها بدل میشدند چراکه شعر و افسانه جزو معدود ابزار فرهنگی در دسترس بودند. اما در قرن بیستم و پس از آن، دیکتاتورها با فیلمها و ستارگان سینما رقابت میکنند. چارلی چاپلین زمانی گفته بود: «وقتی برای اولین بار هیتلر را با آن سبیل کوچک پشت لب دیدم گمان بردم که او خودش را شبیه به من کرده است. از دیرباز تاکنون، دو امر سرسپردگی و کوتهبینی با یکدیگر همراه بودهاند. (حتی امروز هم دونالد ترامپ دیکتاتورها را دوست دارد نه تنها به این دلیل که او به حاکمان تمامیتخواه علاقهمند است بلکه آنها به نوعی خود را تشریح میکنند که او (ترامپ) آنها را درک میکند.)
فرانک دیکوتر، نویسنده کتاب «چگونه دیکتاتور شویم...» معتقد است همواره شیوه دیکتاتوری در سراسر کره خاکی وجود داشته است. در اواسط قرن بیستم، این ایده که زبان، آخرین خاکریز در برابر جنون است یک نظریه کانونی بود که بروز آن در آثار آلبر کامو و جورج اورول هم قابل مشاهده است. بر این اساس صراحت لهجه محکی برای انسجام تفکر است آنگونه که اورول آن را در زبان انگلیسی و سیاست مطرح میکند. به اعتقاد او ظالمان نمیتوانند منطقی سخن بگویند. اما اگر این ایده شوم را درنظر بگیریم که خلاف گفته اورول رخ دهد چه میشود؟ اگر زبان همان ابزاری باشد که ظالمان و دیکتاتوران از آن بهرهبرداری کرده باشند و افراد بد توانایی بهتری در استفاده از زبان نسبت به افراد نیک داشته باشند چه میشود؟ این درحالی است که افراد نیک معمولا در مواجهه با پیچیدگیهای جهان هستی ترجیحی به سخنوری ندارند. آیا ممکن نیست که تراژدی حکومتهای ستمگرانه در وهله نخست از زبانی منتج شده که برای اهداف شیطانی استفاده شده اما به خوبی بهکار رفته باشد؟ برای قرنها دانشجویان، زبان لاتین را با بهخاطر سپردن آثار جولیوس سزار، ستمگر روم باستان فرا میگرفتند. به این دلیل دست نوشتههای سزار مورد اقبال قرار میگرفت که سبک نوشتاری او بسیار صریح همواره بر موضوع اصلی متمرکز است.
اما بدترین نوع دیکتاتورها اغلب اشتیاق فراوانی برای بدل شدن به نویسندگان و خوانندگانی ماهر نشان دادهاند. مرگ هیتلر زمانی اتفاق افتاد که او بیش از ۱۶ هزار جلد کتاب در کتابخانه شخصی خود داشت. استالین کتابی را نگاشت که در دهها میلیون نسخه چاپ و توزیع شد اگرچه این کار چنان دشوار نخواهد بود زمانی که تمامی انتشارات و کتابفروشیها را در اختیار خود داشته باشید با اینحال او تلاش خود را در این زمینه انجام داد. موسولینی درحالیکه بر ایتالیا حکومت میکرد در نگارش سه نمایشنامه همکاری داشت و رئیس افتخاری انجمن بینالمللی مارک تواین نیز بود. لنین و تروتسکی نیز بهرغم هر عمل دیگری که ممکن است انجام داده باشند، هر دو آثار نوشتاری قطورتر و واضحتری را نگاشتند.
این امر متناقض بهطور مناسبی در اثر دنیل کالدر با عنوان «کتابخانه شیطانی: در باب دیکتاتورها» (کتابهایی که آنها نوشتند و دیگر فجایع ادبی) آمده است. از منظرهای متفاوت، قهرمانان ادبی که در کتاب دیکوتر به آنها برمیخوریم، در کتاب کادلر هم مورد کنکاش قرار میگیرند. با اینحال کادلر تمرکز خود را در این اثر به کلمات دیکتاتورها معطوف ساخته است نه اعمال آنها. او در کتابش فهرست مطالبی را قرار داده است که اغلب خوانندگان تمایلی به ادامه خواندن ندارند و برای رسیدن به یک راه خروج تلاش میکنند. هرکسی میتواند کتاب «نبرد من» را در مورد یک اتریشی شکست خورده(هیتلر) بخواند. اما کادلر در واقع تلاش کرده که به فلسفهای که در پشت رفتار آنتونیو دی سالازار، دیکتاتور فاشیستی که برای چند دهه در پرتغال حکومت میکرد بپردازد و کتاب قطور او را با عنوان «دکترین و اقدامات» به نحوهای عادلانه نقد و بررسی کرده است. ممکن است که کتاب «بنیانهای لنینیسم» در میلیونها نسخه به چاپ رسیده باشند اما کادلر پس از مطالعه آن میگوید: «کتاب او بسیار موجز و شفاف است و این اثر برای بهخاطر سپردن ایدههای پیچیده توسط خوانندگان باسوادی که تحصیلات عالیه ندارند مناسب مینماید. ستمگرترین دیکتاتورهای قرن پیشین تنها این نوع رفتار را نداشتند. در واقع قدرت آنها از لوله تفنگ برنیامده بود بلکه قدرت این دیکتاتورها حاصل از توانایی برای ساخت جمله «قدرت از لوله تفنگ حاصل میشود» بود و میتوان گفت که قدرت این ستمگران از صفحات کتاب منتج میشد. مائو، بنیانگذار چین کمونیستی حتی در نقش وکیل بهتر از یک ژنرال ظاهر میشد. مشکلی که این دیکتاتورها داشتند هدفی بود که از زبان و ادبیات برای نیل به آن استفاده میکردند.
کادلر مدعی است که لنین بنیانگذار شیوهای نوین از تمامیتخواهی در قالب نثر است؛ او توانست تا با این شیوه از لحن تند و انتقادی کارل مارکس برای جامه عمل پوشاندن به انقلابی بلشویکی در روسیه بهره بگیرد. لنین مورد نظر کادلر یک اصلاح سودمند نسبت به نسخهای مهربان و دلسوز از لنین است که حتی اکنون نیز گاهی بدان پرداخته میشود و این تصویرسازی از لنین را باید ابتدا در کتاب « به سوی ایستگاه فنلاند» اثری از ادموند ویلسون دید. لنینی که ویلسون از او سخن میگوید ممکن بود که تا اندازهای نسبت به آزادیهای مدنی حساس باشد اما ماهیت شخصیت لنین، انسانی و فلسفی بود او یک روشنفکر دست اول برای یک بحران عظیم بود. از این منظر خطای او ناشکیبایی نسبت به انسانیت ریشه دوانده در وجود خودش و خودسانسوری بود که موجب میشد تا علاقه خود به بتهوون را برای نفع عمومی مخفی نگه دارد. ولادیمیر ناباکوف، شاعر و رمان نویس روستبار آمریکایی در پاسخ منتقدانه نسبت به تلاش ویلسون برای تصویرسازی مثبت از لنین در سال ۱۹۴۸ مینویسد: «آغاز استالینیسم موجب بدتر شدن رژیم شوروی نشده است. هر تحولی که از نوامبر ۱۹۱۹ تاکنون رخ داده است تنها تغییری در ویترین بود که در پس آن سیاهی عمیق از ترور و سرکوب وجود دارد.»
کالدر هم همین نظر را داشت. او پس از مطالعه کتاب «دولت و انقلاب: اثر لنین» مینویسد: «سرنوشت شوم شوروی چندان هم غیرقابل پیشبینی نیست.» کالدر در سال ۱۹۰۵ لنین را مانعی در مسیر تحقق مفهوم آزادی میداند. از نظر کالدر، استالین در مقام نویسنده نهتنها جانشین لنین شد بلکه از او سبقت جست. برخلاف دیدگاه تروتسکی که استالین را یک «سارق گرجی» میدانست، کالدر استدلال میکند که استالین درواقع متفکر بزرگ و نویسنده زبردستی بود به نحویکه توانایی لازم را برای عمومیسازی مارکس از خود نشان داد که لنین توانایی انجامش را نداشت. او یک نویسنده متعهد به نثر هم بود و این امر در برخی دستنوشتههای او مبرهن است. بهدلیل آنکه ارجحترین شیوه استالین برای تماس با جهان فیزیکی خارج از طریق صفحات کتابها بود، تعجب برانگیز نیست که او نیز تلاش کرد ترس و خرافه را در همین کلمات با قدرت پیوند دهد. کالدر میگوید: «او تا اواخر عمرش همچنان توسط کتاب، نمایشنامهها و رمانها و در کل هنر به وجد میآمد.» برخی حتی پندها و مشورتهای ادبی لازم را از استالین جویا میشدند و جالب آن است که او نیز به آنها پاسخ میداد. الکساندر آفینجنوف، نمایشنامهنویس روس حتی نمایشنامههای خود را بارها برای استالین ارسال کرد و بهرغم مسوولیتهایی که حکومت بر امپراتوری تمامیتخواه روسیه میتواند همراه داشته باشد، او نیز یادداشتهایی را در باب نظراتش برای او ارسال میکرد.
کالدر سپس نتیجهگیری میکند: «یک رومانتیک ساده بود که به قدرت دگرگونسازی ادبیات اعتقاد داشت.» او این مهم را درک کرد که کلمات ایده را شکل میدهند و ایدهها روح انسانها را. در سال ۱۹۳۲، او چهل تن از نویسندگان برتر وقت شوروی را به ضیافت شام دعوت کرد و با زبانی سخن گفت که گویی یک استاد دانشگاه در مورد بشریت سخن میگوید: «تانکهای ما ارزشی ندارند، اگر روحهایی که آنها را هدایت میکنند از خاک باشند و به همین دلیل من لیوانم را با احترام شما، مهندسان روح بشریت بلند میکنم.» از این تعداد، تا پیش از پایان دهه ۴۰ میلادی، استالین یازده نفر از آنها را اعدام کرده بود و سانسور به شدیدترین نحو ممکن انجام میشد.
استالین زمانی که با کارگرانی سخن میگفت که تراکتور تولید میکردند، با لحنی امیدوارانه سخن میگفت. او از تراکتور بهعنوان نمادی یاد میکرد که میتواند در رسیدن به یک روسیه بهتر موثر باشد. زندگی بهتر از دید او بر اساس کارآمدی، برقیسازی و مزارع مدرن بود. بر خلاف او، موسولینی و هیتلر بسیار بدبین بودند. کار آنها اغلب با صرف انرژی در تقویت ملودرام سقوط و انحطاط توسعه مییافت. هیتلر با ترویج تصور اینکه یهودیها، آریاییها را به سفلیس مبتلا میکنند حکومت میکرد، نه به یک آینده روشن.
کالدر که دستنوشتههایی از خاطرات موسولینی را نیز مطالعه کرده است میگوید: «از نظر موسولینی بهای رسیدن به قدرت و ماندن در آن منزوی بودن است.» دیکتاتور ایتالیایی مینویسد: «اگر من اکنون دوستانی داشتم زمان آن بود که بهدلیل رنجهای من همدردی خود را بروز دهند اما بهدلیل آنکه دوستی ندارم، نگونبختیهای زندگی من تنها درحصار زندگی خصوصی خودم باقی میمانند.» این نکته قابلتوجه است که بیگانگی اندوهناک موسولینی مهمترین موضوعی است که او میخواهد آن را به اثبات برساند. بنابراین همه چیز کاملا درباره خود اوست. این تمایل به نومیدی، بخشی از رمانتیسمی بود که در وجود هیتلر و موسولینی ریشه دوانده بود و در مورد هیتلر به وضوح این تمایلات خود را در ماههای پایانی جنگ که آلمان درحال شکست بود نشان میداد و هیتلر واقعا میخواست تمام دنیا را در آتش بسوزاند.
تحلیل کالدر یک تفاوت دیگر را نیز نمایان میکند. اتحاد جماهیر شوروی و تمامیتخواهی چپ بهطور کلی فرهنگی از کلمات نوشتاری است؛ درحالیکه رایش سوم و استبداد راست در مجموع فرهنگی از سخنانی است که بر زبان جاری میشوند. هیتلر همواره در رابطه با کندی و آهستگی که خواندن و نوشتن طلب میکرد ناشکیبا بود و این درحالی است که سخنرانیهای او به شدت پر حرارت و تاثیرگذار بودند. در میراث مارکسیستها، همواره داشتن مبانی فکری، اصول مشخص و تقدم متن بر سخن مشهود بوده است و در سوی دیگر، استبداد راست اغلب بر شخصیتهای رمانتیک و کاریزماتیک تکیه داشته است.
اما این جهت دوسویه دیکتاتورمنشی ما را به کجا میرساند؟ به نظر میرسد دیکوتر در کتاب «چگونه یک دیکتاتور شویم» اطمینان ندارد که آیا او درحال نگارش یک یادبود است یا مقدمهای برای یک نسخه جدید. در یک طرف او تداوم روند رفتارهای قرن بیستمی در برخی از حاکمان مستبد امروزی را تقبیح میکند و میگوید حتی اندک تحلیلی از چشمانداز تاریخی به ما نشان میدهد که دیکتاتوری درحال افول است. اما از سوی دیگر به نشانههای بدشگون به قدرت رسیدن اردوغان در ترکیه اشاره میکند و معتقد است شیجینپینگ توسط ماشین پروپاگاندای کمونیستها ایدئولوژیزه شده است. در سال ۲۰۱۷، حزب کمونیست هفت عنوان را نظیر رهبر خلاق، کانون حزب، خدمتگزار خلق چین تا معمار چین نوین به او اعطا کرد. اگر قرار باشد به حفاظت از انسجام یک زبان اعتقاد داشته باشیم که یک مانع مهم در جهت بروز پلیدی است، واقعیتهای نمایان شده نمیتوانند تناقضها را پوشش دهند. فرهنگ ادبی البته نسخهای برای تمامیتخواهی دیکتاتورها نیست.کلام میتواند همانطور که برای افراد نیک، ابزار خوبی باشد، برای پلیدان هم همین کارکرد را ایفا کند. در نهایت مقدار توهم در مورد واقعیت آرمانشهرها، مهمترین عنصری است که از قرن بیستم برجای مانده و هنوز هم حل نشده است.
صدها هزار نفر بهتر از میلیونها نفر هستند، اگرچه در طول تاریخ جمعیت صدها هزار نفری راهی به میلیون پیدا خواهند کرد. اگر در اعداد آسایش و مایه تسلی وجود داشته باشد، در کلمات این مقدار کمتر است. در تصویر نوبل آودن شاعر، که در آن شاعران با غولهای خاموشی درحال جنگ هستند، نمیتواند از شوکهای تاریخ جان سالم به در ببرد. موضوع اینجاست که خود غولها بخشی از فرهنگ ادبی هستند و همیشه نیز بودهاند، آنها نیز صحبت میکنند و کتاب مینویسند و کتاب افراد دیگر را میخوانند. اگر با پاسداری از صداقت زبان، این باور را حفظ کنیم که فرهنگ ادبی، یا حداقل حقیقت گفتن، به خودی خود یک مساله بزرگ است و موانعی بر سر راه آن قرار دارد، واقعیتها از این فرضیه پشتیبانی نمیکنند. حقیقت این است که فرهنگ ادبی چاره و درمانی برای توتالیتاریسم و تمامیتخواهی نیست. بلاغت ادبی هم برای آدمهای خوب و هم برای آدمهای بد در دسترس و مفید است. متاسفانه علوم انسانی متعلق به همه انسانهاست.
شاید ناراحتکنندهترین موضوعی که در هر دو کتاب خودنمایی میکند، طبیعت سست روشنفکران در مقابله با وحشیگری خشن دیکتاتوریها باشد. کالدر مانند افراد زیادی که قبل از او نیز به این موضوع اشاره کردهاند، درباره رابطه خوب مائو با نویسندگان و رهبران غربی نوشته است؛ موضوعی که باعث زنده نگهداشتن افسانه مائوئیستها شده بود، درحالیکه مکتب فکری مائو درحال فرو رفتن به یک پوچی بسیار وحشیانه بود. او همچنین در ادامه نوشته است که در یک دهکده کوچک در اسکاتلند، یک ترجمه انگلیسی معاصر از سخنرانی استالین در کنفرانسهاروستر پیدا کرده است که مربوط به دسامبر ۱۹۳۵ است؛ این ترجمه شامل حاشیههایی از واکنش مخاطبان در آن سخنرانی است. بهعنوان مثال یکی از این واکنشها عبارت است از: «تشویق بلند و طولانیمدت و همچنین شعار زندهباشی استالین عزیز ما!». شگفتی این موضوع اینجاست که این جزوه چند روز بعد از اینکه این سخنرانی برگزار شده، به انگلیسی ترجمه شده است. در ادامه کالدر مینویسد: فرقهگرایان این آموزهها را پخش میکردند و آن را میخواندند و ارزشهایی را در آن پیدا میکردند؛ در جامعهای که هیچ کسی در آن از قحطی و گرسنگی نمیمرد، به سر هیچ آدمی شلیک نمیشد و هیچ فردی در اردوگاههای اجباری به بیگاری گرفته نمیشد. ظرفیت بالای توهم ایدهآلگرایان درباره واقعیت مدینههای فاضله و اتوپیاها همچنان بخش اصلی درکنشدنی داستان قرن بیستم است.