بخش نود و نهم
تراژدی اجتنابناپذیر: کیسینجر و جهان او
آرنت بهطور خاص از این مساله عصبانی بود که چگونه تفاسیر مارکسیستی از این دو انقلاب بر تفکر تاریخی فائق آمده و باعث شد او با مارکسیستها سرشاخ شود. او میگفت، مشکل این است که به شیوهای که مارکس – و نه حتی توکویل- نظریه پرداز انقلاب فرانسه بود هیچ نظریه پرداز راستینی در مورد انقلاب آمریکا وجود ندارد و به یک معنا، «در باب انقلاب» تلاش او برای پر کردن این خلا بود. نه نبوغ مارکس میتواند انکار شود و نه بینش و نگرش او در مورد اقتصادهای مدرن میتواند نادیده گرفته شود (در اینجا هم، همچون بسیاری از مواقع و موارد دیگر، آنچه آرنت با یک دست به راست سیاسی ارائه میداد با دست دیگر پس میگرفت). اما نفوذ مارکس، حال فضیلت او هر چه میخواهد باشد، در بلندمدت «زیان آور» بوده است؛ در بلندمدت، مارکس و شاگردانش که به نام وی عمل میکردند آماده بودند تا والاترین کالاها – آزادی فردی و تفکر سبکبارانه- را در پای مادی گرایی (ماتریالیسم) و جزماندیشی بیمایه دیالکتیک قربانی کنند. در هر کجا که مارکسیسم تسلط یافت، اقتصاد بر سیاست غالب آمد و نیازهای فیزیکی بر آزادی معنوی فائق آمد. مارکسیسم که به افراطیترین وضعیت رانده شد توصیفی از بردگی کامل بود (رجوع کنید به کامبوج). با مارکس که به مثابه پل تاریخ تلقی میشد، لنین میتوانست به مثابه «آخرین وارث انقلاب فرانسه» پنداشته شود. آرنت اصرار داشت که لنین مردی بود که «هیچ تصور نظری از آزادی نداشت».
در سال ۱۹۶۳، اینها عباراتی جنگی بودند اما شاید امروز اینگونه نباشد. مدل مارکسیستی انقلاب در دهه ۱۹۷۰ شروع به ناپدید شدن کرد زیرا «گولاگ» [gulag: نام نهادی بود که اردوگاههای کار اجباری در نواحی دور افتاده اتحاد جماهیر شوروی از قبیل سرزمین سردسیر و یخبندان سیبری و استپهای قزاقستان، بیابانهای ترکمنستان را در زمان حکومت ژوزف استالین اداره میکرد] وارد دایره واژگان رایج شد، یعنی زمانی که کشورهایی مانند اسپانیا و پرتغال دیکتاتوریهای فاشیستی نابهنگام خود را کنار زدند (نه به خاطر اتوپیاهای سوسیالیستی بلکه به خاطر لیبرال دموکراسی) و زمانی که چند سال پس از آن، آشفتگیها در اروپای شرقی امپراتوری شوروی را سرنگون کرد. صداهای تاثیرگذار در این رویدادها مانند واسلاو هاول و آدام میچنیک ستایشگران خودخوانده آرنت بودند. «جاناتان شل»، در مقدمه اش بر نسخهای از کتاب «در باب انقلاب» در سال ۲۰۰۶ توانست از انقلابهای ربع آخر قرن بیستم به مثابه «موج دموکراسیسازی آرنتی» نام ببرد. دیگر تحسینکننده آرنت میگفت که «این به خاطر آرنت است که چپ در آمریکا دیگر به انقلاب آمریکا حمله نمیکند.»
اولین بخش «در باب انقلاب» مطالعهای در مورد این بود که چرا انقلاب آمریکا در مسیر درست افتاد و چگونه انقلاب فرانسه راه به خطا برد. آرنت میگفت، هر دو از یک جا شروع کرده بودند: با مطالبههایی برای آزادی و حقوق انسان ها. فرانسویها زبان انقلابی خود را از آمریکاییها به عاریت گرفته بودند. اما مطالبه آزادی فردی در فرانسه با اهداف رادیکال دیگر به سرعت عقب گذاشته شد. انقلاب «مسیر خود را تغییر داده بود». برابری جایگزین آزادی بهعنوان هدف انقلاب شد؛ البته نه آن برابریای که در «جهان جدید» ادراک میشد یعنی برابری در پیشگاه قانون بلکه برابری شرایط اجتماعی. خشونت تسهیلکننده شورش نوید پایان فقر را میداد. در اصطلاح آرنتی، مساله اجتماعی، با عواقبی دهشتناک مساله سیاسی را در هم شکسته بود. آرنت آنقدر نسبت به الگوی مسلط فرانسوی انقلاب در قرون نوزدهم و بیستم سر ناسازگاری داشت که باعث شد وی یکی از تحریک آمیزترین و تندترین بیانیهها و مواضع را اتخاذ کند که در هیچیک از آثار او یافت نمیشد: «ما... با تاسف میدانیم در جاهایی که هیچ انقلابی در آن رخ نداده آزادی به شکل بهتری حفظ شده است، مهم نیست که شرایط قدرتها چقدر ناخوشایند باشد و اینکه حتی آزادیهای مدنی بیشتری در کشورهایی وجود داشته که انقلاب در آنها شکست خورده تا کشورهایی که انقلابها در آنها پیروز شده اند». در این جملات پژواکی از اظهارنظر معروف گوتهای وجود دارد:«من ترجیح میدهم بیعدالتی ورزم تا متحمل بینظمی شوم». اما سخت نیست که صدای کیسینجر را هم بشنویم. سیاست او در قابل شیلی دوران آلنده در عباراتی آرنتی گنجانده میشود.
انقلاب فرانسه زمانی به مسیر اشتباه در افتاد که «جمعیت کثیر» فقیری ترغیب شدند که به خواستههای خود برسند، نه برای دولتی که ضامن آزادی فردیشان باشد بلکه برای پایان دادن به نقصان مادی. این به تعریف اصلی خوشبختی انسانی تبدیل شد درست همان طور که کلمه «مردمان» به «کلماتی کلیدی برای هر گونه درکی از انقلاب فرانسه» تبدیل شد. در ذهن آرنت، چنین هدفی فقط میتوانست با کاربست – اگر اصلا چنین باشد- تکنولوژی و تخصص اداری برای مشکلات اقتصادی محقق شود؛ مساله فقر را نمیشد با تغییر شکل دولت پاسخ داد. این یک مساله سیاسی نبود. بر خلاف مارکس، او اعتقاد نداشت که علت فقر استثمار سرمایه داری است؛ به نظر میرسید او تمایل بیشتری به موضع عیسی دارد که فقر همواره باید با ما باشد، در خوشیها و ناخوشیها، در زیر لوای فئودالیسم، زیر لوای سرمایهداری و زیر بیرق سوسیالیسم. چنین دیدگاههایی آرنت را در برابر سیل بیپایان انتقادات قرار داد: حتی از سوی نزدیکترین دوستش یعنی ماری مک کارتی. یکی از مثالهای گویاتر از سوی یورگن هابرماس، فیلسوف آلمانی بود که از آنچه «چشم انداز کنجکاوانه» آرنت مینامید ابراز تاسف میکرد. هابرماس میگفت، آرنت تصور «یک دولتی را داشت که از پردازش اداری مسائل اجتماعی رها بود؛ سیاستی که تهی از مسائل اقتصادی- اجتماعی است؛ نهادینهسازی آزادی عمومی که مستقل از سازماندهی ثروت عمومی است؛ یک دموکراسی رادیکال که مانع از تاثیر آزادسازیاش درست در مرزهایی میشود که سرکوب سیاسی متوقف و سرکوب اجتماعی شروع میشود؛ این مسیر برای هر جامعه مدرنی غیرقابل تصور است». اما آرنت- که هم شاهد موفقیت اقتصادی آلوده به خون رایش سوم بود و هم شاهد شکست اقتصادی خونآلود شوروی- قاطعانه اصرار میکرد که جدا کردن مسائل اقتصادی و اجتماعی از مسائل سیاسی حیاتی است.