بخش صد و بیست و یکم
تراژدی اجتنابناپذیر: کیسینجر و جهان او
آرنت تلاش داشت تا یک در کوچک را به روی خوشبینی بازبگذارد. مورگنتا بر بستن آن اصرار میورزید. مورگنتا میگفت، اندیشیدن یعنی رنج بردن. «آگاهی فرد را از هلاکت نمیرهاند بلکه باعث میشود فرد منبع و پایان سرنوشت خود را درک کند.» در ذهن مورگنتا، چالش همانا آموختن برای زیستن بدونامید در یک جهان غیرقابل پیشبینی و اغلب خشن بود. اگر نوع بشر در حال سقوط به سوی جاده جهنم باشد، لااقل میتوان تابلوهای راهنمای آن را بازشناخت.
گام اول مورگنتا در ورود به عرصه عمومی آمریکا و در مسیر تبدیل شدن به یک روشنفکر عمومی، در سال ۱۹۴۶ و با کتاب «انسان علمی در برابر سیاست قدرت» رخ داد. نیچه روزگاری - با اشاره به استندال- نوشته بود که انسان باید «با دوئل راه ورود خود به جامعه را هموار سازد.» این یک فرض منصفانه است که مورگنتا- فردی علاقهمند به نیچه - با این مسیر آشنا بوده است؛ این مساله در «اینک انسان»، یکی از در دسترسترین و سرگرمکنندهترین کتابهای نیچه رخ مینماید (شاید یکی از بدفرجامترین آثار وی، چراکه به جنون نزدیکتر بود). اما مورگنتا، با خلق و خوی استدلالی خود، به توصیه نیچه یا استندال برای رسیدن به همان نتیجهگیری نیازی نداشت. او به جامعه، یعنی جامعه کشور جدید خود با سلاحی که در حال شلیک بود وارد میشد. اولین کتابش که در آمریکا منتشر شد یک مانیفست و یک کتاب جدلی بود. مورگنتا در حال ترسیم خطی روی ماسهها بود. او آنچه را که رویکرد مسلط تفکر سیاسی آمریکا میدید، بهطور خاص رویکرد همکارانش در دانشگاه شیکاگو را مورد تقبیح قرار میداد (هرچند بهطور مستقیم اشارهای به آنها نمیکرد)؛ همکارانی که مورگنتا به اصرار معتقد بود بهخاطر «باور به قدرت علم برای حل تمام مشکلات» به وضعیت زوال درافتادهاند. زندگی چیزی بیش از محاسبه و آمار است و مورگنتا نوشته کاملی برای کتابش در اظهارنظری از ادموند برک یافت: «سیاست باید تنظیم شود، نه با استدلالهای انسان که با ماهیت انسان؛ ماهیتی که خرد بخشی از آن است و به هیچوجه بزرگترین بخش آن نیست.» مورگنتا در ۲۴۵ صفحه بعدی بارها و بارها، بیوقفه، به تکرار و از هر زاویهای و با هر استدلال در دسترسی به نکته ادموند برک اشاره میکرد؛ او این سخنان را «دوره میکرد» همچون شیر گرسنهای که یک جانور بیپناه را دنبال و «دوره میکند.» نیچه گفته بود که رسالتش «سرنگونی بتها [idols] (عبارت من برای ایدهآلها [ideals])» بود. هدف مورگنتا سرنگونی بتها (ایدهآلهای) آمریکایی و پاککردن لوحهها بود. چنانکه یک محقق گفته است، «کتاب مورگنتا چیزی جز نقد اساسی فلسفه اجتماعی، سیاسی و اخلاقی غرب مدرن نیست.»
مورگنتا میگفت فلسفه مسلط در غرب، اتکا بر عقل و خرد بود. هرچه او میگفت از این ادعای ساده نشأت میگرفت. تصور میشد عقل و خرد به فرد ابزاری برای درک جهان میداد زیرا جهان ذاتا قابلفهم بود، با قوانین عقلی و منطقی موجود اداره میشد، با فرآیندهای تفکر انسانی قابلادراک بود و تصور میشد که آن فرآیندها، روشهای علوم طبیعی بود. با تعریف، بیان کمیت و اندازهگیری، میتوانیم همهچیز را بفهمیم، یعنی هر آن چیزی که باید درک شود. هر اثری یک دلیل داشت که آن دلیل هم یک علت داشت و الخ، تا ابد. این طرز تفکر که به یک حد افراطی و نه مضحک و مهمل رسید، منجر به این نتیجهگیری شد که «یک ریاضیدان بزرگ، با توجه به توزیع حروف در سحابی بدوی، میتواند کل آینده دنیا را پیشبینی کند.» به این ترتیب، عقل به علم میپیوست در حالیکه مردمی که بر اتصال و ارتباط تاکید میکردند به تعبیر مورگنتا «لیبرالها» بودند. برای مورگنتا، استفاده او از عبارت «لیبرال» حامل هیچ دلالت سیاسی محدودی نبود، هرچند بیتردید گرایش به چپ برای تاکید بر عقل و علم در نبردشان علیه مذهب وجود داشت. محافظهکاران هم میتوانستند «لیبرال» باشند. «نمیتوان انتظار شنیدن این را داشت که هیچ متفکر سیاسی - لااقل در ترمینولوژیاش- به روح علم ادایاحترام نکند و ادعا نکند که فرضیاتش «واقعگرایانه»، «تکنیکی» یا «تجربی» است و انطباق آنها با استانداردهای علمی را متقبل شود.» مورگنتا تور خود را بر کل فرهنگ غربی میانداخت و لیبرالها هم فقط آنانی بودند (که در چشم مورگنتا، عملا شامل همه میشد) که «مفروضات عمدتا ناآگاهانه خود را به واسطه عصری که در آن میزیستند نشان میدادند، باورهای اساسیشان در مورد ماهیت انسان و جامعه که به تفکر و عمل معنا میداد.»
این باور مدرن به عقل و خرد، با علم به مثابه خدمتکارش، ذاتا خوشبینانه بود؛ این به شکل اطمینانبخشی پایبند به مفهوم ترقی و پیشرفت بود. وقتی درک بشر از جهان و سازوکارهای آن افزایش یافت، توانایی او برای کنترل بر طبیعت و بهبود شرایط زیست انسانی هم افزایش یافت. این فقط قوانین فیزیکی نبود که عقل و دانش از آن گرهگشایی کردند. پرسشهای اجتماعی هم متمایل به روشهای تعریف و اندازهگیری بودند. مسائل علمی و سیاسی که میان انسانها شکاف انداخت میتواند با خدمات متخصصان منطقی و حرفهایهای آموزشدیده در سنت علمی حل شود: اقتصاددانان، جامعهشناسان، روانشناسان و اندیشمندان علومسیاسی. مشکلاتی که موجب بدبیاری سیاستمداران و دولتمردان از آغاز «تاریخ ثبتشده»، شده است همگی راهحلهای تکنیکی داشتند؛ این فقط مساله کاربرد دانش مناسب حاصلآمده از طریق تکنیکهای علوم اجتماعی بود.