بخش صد و سی و پنجم
تراژدی اجتنابناپذیر: کیسینجر و جهان او
مورگنتا با چنین تفکراتی در مورد دموکراسی، خود را به دردسری انداخت که راه فراری از آن نداشت. هرچند افراط دموکراسی باید مهار شود اما هیچ اقتدار یا هیچ مرجعی در عرصه بینالمللی نبود که آن افراطها را مهار کند. ایالاتمتحده دموکرات چگونه میتوانست امیدوار به انجام و اجرای یک سیاست خارجی موفق باشد؟ اینها پرسشهای نگرانکنندهای بود و بنابراین مورگنتا نمیتوانست با نتیجهگیری «سیاست میان ملتها» آرام گیرد. این کتاب نمیتوانست آخرین کلام او در مورد ایالاتمتحده و نظام دولتیاش باشد. او باید فشار میآورد و به جلو میرفت. اگرچه مورگنتا بهعنوان مدرس و معلم دولتی [public lecturer: چنین به نظر میرسد که این عبارت بدین معناست که مورگنتا اگرچه مدرس و معلم بود، اما در بخشی از عمر خود حقوقی دریافت نکرد و خدمت او عمومی و رایگان بود] برای مابقی دوران کاری خود خدمت کرد اما از پذیرش پول برای حضور در آکادمیهای نظامی آمریکا خودداری کرد. این یکی از روشهایی بود که او میتوانست قدردانی خود از موطن جدیدش را نشان دهد. او میگفت: «کوشیده ام بخش کوچکی از دِین و سپاس خود به این کشور را ادا کنم». اما استدلالهای او در «سیاست میان ملتها» او را با یک مشکل ظاهرا فکری و احساسی غیرقابل حل روبهرو کرد. همچون لئو اشتراوس، هانا آرنت و هنری کیسینجر، مورگنتا آمریکا را مدح میکرد اما نه به دلایلی که بسیاری از هموطنان میهن پرستش چنین میکردند و نه برای دموکراسی بیبند و بار، بینظم و مردمی اش. هر زمانی که میتوانست، او به مخاطبان آمریکایی خود گوشزد میکرد که هیتلر هم محبوب بود. مورگنتا بهعنوان یک متفکر سیاست خارجی، دموکرات نبود. افکار عمومی مانعی برای عقلانیت بود. پس آن چه بود که ایالاتمتحده به او و دیگر خارجیانی مانند او، غیر از بقا، میداد؟ چگونه میتوانست در مورد آمریکا مثبت اندیش باقی بماند؟ پاسخ نیازمند یک کتاب تمام عیار بود به نام «هدف سیاست آمریکا» که از دل سخنرانیها و درسهایی بیرون آمد که او در سال ۱۹۵۹ در دانشگاه جان هاپکینز ارائه میداد و یک سال بعد منتشر شد.
در زمان انتشار «هدف سیاست آمریکا»، این کتاب «چندان سر و صدا نکرد» و احتمالا امروز هم فراموش شده ترین اثر مورگنتا باقی مانده است. دلیل این امر تا حدی این بود که به نظر میرسید که این کتاب نقطه مقابل «سیاست میان ملتها» باشد؛ کتابی که موجب اعتبار مورگنتا شد. اگر شما با تدریس «سیاست واقعگرایانه» مورگنتا موافق باشید که روابط بینالملل یک شطرنج سه بعدی است و هر دولتی با سردی همان هدف بقای ملی را دنبال میکند و هدف بزرگتری در ذهن ندارد، احتمالا به اثری روی نخواهید آورد که میکوشد به شناخت آن چیزی دست یابد که ایالاتمتحده را «خاص» کرد و اگر با کتاب «سیاست میان ملتها» اقناع نشدید، کتاب «هدف سیاست آمریکا» را به هر صورت نخواهید خواند، چرا که پرسشهایش، پرسشهای شما نیست. این شخصی ترین کتاب مورگنتا بود، نه به آن معنا که به شکل زندگینامهای افشاگرانه بود بلکه به این دلیل که میکوشید با اضطراب عمیقی مقابله کند که مورگنتا، مانند دیگر متفکران یهودی- آلمانی، در مورد آمریکا حس میکرد. به گفته یک محقق: «به شگفت آورترین روشها، «هدف سیاست آمریکا» کتاب «در باب انقلاب» هانا آرنت را پیش بینی میکرد که سه سال بعد منتشر شد. اصلا تعجبی ندارد. هر کدام از این کتابها «نوعی سپاسگزاری» بود». همچنین، هر کتاب تلاشی بود از سوی نویسنده تا احساسات بسیار پیچیده و نه همواره مثبت در مورد دموکراسی آمریکایی را رفع و رجوع و مدیریت کند.
وقتی مورگنتا ایالاتمتحده معاصر را در کتاب «هدف سیاست آمریکا» مورد بررسی قرار داد، آنچه دید زیبا نبود. آمریکاییها مادیگرا، لذت طلب و بیتفاوت بودند، تنها هدف آنها در زندگی ظاهرا مصرف بیشتر و بیشتر درهالهای عشرت طلبانه از اشتهای نامحدود است. اقتصاد ثمرهای نداشت و حکومت فلج بود. وقتی افراد میکوشیدند تا آنچه را که میتوانستند برای خود و جهنم را با هر کس دیگر یا هر هدف بزرگتری به دست آورند، فضای عمومی تقریبا ناپدید شده بود. سیاست عمومی از سوی گروههای فشار پولدار بدون هیچ نگرانیای فراتر از منافع محدودشان تعیین میشد و اخلاقیات هم متشکل از آن چیزی بود که میتوانستید از آن قسر در بروید. آمریکاییها دیگر هیچ تمایزی میان آزادی و بیبندوباری قائل نبودند و نتایج آن برای کشور بیتردید وحشتناک بود. مورگنتا هشدار داد که «هیچ جامعهای نمیتواند اینگونه برای همیشه ادامه داشته باشد بدون زوالی که پس از رکود پیش میآید؛ سرنوشت اسپانیا به ما میگوید چه چیزی در انتظار چنین کشوری است». در تحلیل مورگنتا، مقصر خودِ دموکراسی بود یا بهتر است بگوییم آنچه که بیشتر آمریکاییها با دموکراسی درک کرده بودند. اقتدار برای آنها حاکمیت صرف اکثریت بود. آنچه مردم میخواستند باید به دست میآوردند و حکومتداری در حال تبدیل شدن به تصمیمی بود که با آرای عمومی گرفته میشد. در بطن آن یک پوچی وجود داشت. مورگنتا یک تمایز اساسی مطرح کرد: افکار عمومی- همیشه متغیر، غالبا جاهل و متمایل به کششهای عاطفی به جای ملاحظات بیغرضانه و عقلانی است- منبع مشروعیت در عصر مدرن بود؛ دیگر هیچ منبع دیگری نبود. اما این نمیتوانست حکم سیاست باشد. اکثریت میتوانست حاکمان را محدود یا مهار سازد اما نمیتوانست حکم براند، که همین در را به روی گروههای ذینفع قدرتمند خصوصی برای تحمیل اراده خود در آنچه که مورگنتا آن را «فدرالیسم جدید» نامید باز میگذاشت.