تراژدی اجتنابناپذیر: کیسینجر و جهان او
وقتی او تاریخ شوروی را بررسی میکرد - چنانکه بارهاوبارها در نوشتههای خود چنین کرد - به ناتوانی ایدئولوژی رسمی برای سازگاری با واقعیت و میل عملگرایانه استالین برای سازگاری با باورهای کمونیستی اشاره کرد (یا حتی در صورت لزوم آنها را کنار گذاشت) تا با واقعیات ملموس دستوپنجه نرم کند. او نوشت:«اگر انقلاب بلشویکی و عواقب آن در قالب شوروی چیزی آموخته باشد، آنها بی ربطی آموزش مارکس را میآموزند». جورج لیشت هایم، مخالف فکری مورگنتا، در روایت استادانهاش با عنوان «مارکسیسم: یک مطالعه تاریخی و انتقادی» تقریبا همین را گفت. لیشت هایم نوشت که کمونیسم شوروی «با مجموعه باورهایی مشخص میشود که مارکس هرگز طرح آنها را در خواب هم نمیدید». کمونیسم چینی، که رها از هر نظریهای بود، حتی بدتر بود:«این کشور فقط نیاز داشت که پیروزی کمونیستی به این کشور هم برسد و مارکسیسم کاملا بر بالای سرش قرار گیرد».
مورگنتا در قرن بیستم گفت کمونیسم با شکستهای متعددی روبهرو شده که آن را بهعنوان نظام اعتقادی تضعیف میکرد اما نکرد. اولین این شکستها در آستانه جنگ جهانی اول رخ داد، زمانی که مارکسیستها انسجام و همبستگی بینالمللی کارگرانی که به اصرار آنها موتور تاریخ برای حمایت از اهداف ملی دولتهای خاصشان بودند را کنار گذاشتند. کارگران بریتانیایی و فرانسوی در حال نبرد با کارگران آلمانی و اتریشی بودند. مردان در سنگرها نه بهخاطر ایدهآلهای مارکسیستی که برای شاه و کشور میمردند و مرگ بهترین شاهد از باورهای راستین فرد بود. پایان جنگ دومین شکست را به ارمغان آورد. کمونیسم در روسیه پیروز شد اما طبق نظریه، از انقلاب انتظار میرفت که به کشورهای صنعتی پیشرفته برسد نه کشورهای بدوی و کشاورزی.بنابراین، بلشویکهای روسی در غرب منتظر انقلابها ماندند. منتظر ماندند و ماندند تا اینکه استالین در راستای خلاف آمد عادت بر نظریه، سیاست خود برای سوسیالیسم در یک کشور را اعلام کرد. این بهترین کاری بود که او میتوانست برای حفظ انقلاب خود انجام دهد اما قرار نبود چنین باشد، نه اینکه مارکسیسم راهنمای غیرقابلانکار برای تاریخی باشد که او مدعی آن بود. سوسیالیسم در یک کشور، و بهویژه اگر آن کشور روسیه بود، اعوجاج عجیبوغریب دکترین مارکسیستی بود. تروتسکی هم چنین گفت.
شکست دیگر ظهور فاشیسم بود. باتوجهبه این گزینه، تودهها احتمالا بهاندازه جنگ طبقاتی، مشتاق در آغوش کشیدن ملیگرایی نظامی بودند یا چنانکه نمونه آلمان نشان داد، کارگرانی که در آغاز پایبند احزاب کمونیستی یا سوسیالیستی بودند به خاک رُس نرمی در دستان عوام فریبان بااستعداد و ملیگرا تبدیل شدند. در نهایت، در فهرست شکستهای مورگنتا، ظهور یوگسلاوی کمونیست مستقل و مخالف به رهبری «تیتو» پس از جنگ جهانی دوم بود که ایده دروغ بودن یکپارچگی کمونیستی را که بیهوده از فرامین رهبر بزرگ «استالین» اطاعت میکرد، نشان داد. همانطور که مورگنتا در مقالهای در سال ۱۹۶۲ نوشت: «چند مرکزگرایی» به «مانیفست» و «انکار بزرگ» دیگر نظریه کمونیستی تبدیل شده بود. مورگنتا میگفت، استالین یک مؤمن راستین به عقیده جدید نبود. او آدم بدبینی بود. اما این فضیلت او بود. او اصول کمونیستی را جدی نمیگرفت. او محتاط بود. (در ذهن مورگنتا، نیکیتا خروشچف بسیار ایدئولوگ تر از استالین بود و نتیجه آن بحران موشکی کوبا بود که جهان را به آستانه جنگ هستهای نزدیک کرد). مورگنتا از بلشویسم روسی نفرت داشت- به گفته او، بلشویسم روسی یک «استبداد شرقی» بود - اما این مانع تحسین تواناییهای استالین در سیاست خارجی نبود. مورگنتا با اتکا بر ملاحظه چرچیل مبنیبر اینکه استالین با «فقدان کامل هرگونه توهم» عمل میکرد، نوشت که «فقدان توهم در واقع یکی از ویژگیها و نشانههای دولتمرد است». استالین عملگرا قدرت را میفهمید و محدودیتهای خود را هم میدانست. او همچنین میدانست که هرچند کمونیسم ممکن است جذابیتی «شبه مذهبی» برای میلیونها انسان در سراسر جهان داشته باشد، اما این در نهایت ارتش سرخ است که ضامن گسترش ایدئولوژی بلشویکی بود و زمانی که ایدئولوژی با منافع ملی برخورد مییافت، استالین هرگز تردیدی در مورد اینکه کدام گزینه را برگزیند، نداشت. وقتی شرایط اقتضا میکرد، او بهعنوان یک نیروی تعدیلکننده علیه متحدان افراطی ترش عمل میکرد (کیسینجر هم ضرورتا همین دیدگاه را داشت: استالین یک «هیولا بود اما در انجام و اجرای روابط بینالملل، یک واقعگرای عالیمقام بود»).
پس از آنکه ویتنامیهای شمالی، فرانسویها را در «دین بین پو» شکست دادند، آموختند که رفقای روسیشان چقدر قابلاعتماد هستند و به نظر میرسید که در آستانه متحد ساختن کشور زیر لوای یک حکومت کمونیستی هستند. استالین در سال ۱۹۵۳ درگذشت اما یک سال بعد، در کنفرانس ژنو، میراث رئالیستی او زنده ماند و تداوم یافت. روسها، ویتنامیها را به مصالحه ترغیب میکردند، سپس جدایی دائمی این کشور را پیشنهاد دادند. البته در این پیشنهاد این مساله هم گنجانده شده بود که هم ویتنام شمالی و هم ویتنام جنوبی در سازمان ملل دارای نماینده باشند. چینیها هم به همان اندازه عملگرا بودند. در سال ۱۹۵۴، «چوئن لای» به یک دیپلمات فرانسوی گفت که «به ژنو آمده تا به صلح دست یابد نه اینکه از ویتنامیهای کمونیست حمایت کند». ویتنامیهای شمالی هرگز بی صداقتی آن بهاصطلاح متحدانشان را فراموش نکردند؛ در آخر، آنها نمیتوانستند به کسی جز خودشان اعتماد کنند. اینکه آن ایدئولوژی اصلا اهمیت نداشت هرگز موضع مورگنتا نبود.