تراژدی اجتناب‌ناپذیر: کیسینجر و جهان او

دانشجویان خشمگین او را نه با سوپرمن که با چارلز منسون می‌شناختند. جمهوری‌خواهان گلدواتری به او برچسب «غیرآمریکایی» زدند. وقتی کیسینجر در اوج شهرت خود بود، این مرد بدگمان و پرکنایه، نشانه‌های ناپایداری بخت را می‌دید و احساس می‌کرد که در مسیر سقوط حرکت می‌کند. در مجموع، وی مردی بود که تراژدی را در هر گوشه‌ای می‌دید. پس از اینکه «تایم» و «نیوزویک» هم‌زمان او را بر روی جلد خود نشاندند، کیسینجر به نویسنده نطق‌های رئیس‌جمهور یعنی «ویلیام سَفایر» گفت: «می‌دانم که قرار داشتن تصویرم بر روی جلد هر دو مجله دوستی خاله خرسه و نوعی بوسه مرگ است.» (که سَفایر هم پاسخ داد: «بله، اما چه کاری می‌توان کرد؟)

ظهور کیسینجر طی ماه‌ها و سال‌ها شکل گرفت و هر روز هم وجهه و جایگاه او بهتر می‌شد. وجهه او به دقت با ترکیبی از استعداد، بذله‌گویی، هوشمندی و تدبیر ساخته شده بود. یکی از دوستان نزدیکش به او گفت: «آیا گاهی دروغ می‌گویی؟» او با صراحتی پر از کلمات ضد و نقیض گفت: «البته». آن سقوط یک شبه فرا رسید. دوستی نوشت: «زمانی وجود داشت که هنری کیسینجر نمی‌توانست هیچ کار اشتباهی انجام دهد». این دوست در ادامه نوشت: «ناگهان کیسینجر متهم شد به اینکه هیچ کار درستی انجام نمی‌دهد». او در ادامه افزود: «به ندرت یک انسان در معرض تلاطم محبوبیت قرار گرفته است». این چرخش چنان شگفت آور و چنان چشمگیر بود که به نوبه خود شایسته بیشترین توجه است، غیر از سیاست‌های خاصی که نیکسون/ کیسینجر دنبال می‌کردند. مورخان می‌توانند با مطالعه فراز و نشیب زندگی و شهرت و محبوبیت کیسینجر چیزهای زیادی در مورد سال‌های پس از جنگ جهانی دوم بیاموزند. حتی امروز، سیاست خارجی ایالات‌متحده در نقطه مقابل نقوش مربوط به شهرت و اعتبار کیسینجر شکل گرفته و نتایج آن- چنان‌که خواهیم دید- سالم نبوده است. کیسینجر ابتدا با کتاب «تسلیحات هسته‌ای و سیاست خارجی» که در سال ۱۹۵۷ منتشر شد به شهرت رسید و توجه ملی به او معطوف شد، همان سالی که اثر محققانه «جهان بازتنظیم شده» منتشر شد. همین کتاب بود که مردم آمریکا را با برند تفکر رئالیستی آشنا کرد. روزگاری نه چندان قبل از این کتاب، کیسینجر نتوانست پست مطلوب خود را در هاروارد به دست آورد و پس از اینکه دست رد به سینه دانشگاه شیکاگو که مورگنتا در آن مشغول بود زد، کیسینجر هاروارد را به سوی شورای روابط خارجی در نیویورک ترک کرد؛ جایی که او ریاست انجمنی از متخصصان در مورد مساله دهشتناک جنگ هسته‌ای را بر عهده گرفت. یک دوست این حرکت را «مهم‌ترین حادثه در زندگی بزرگسالی کیسینجر» نامید. کتاب «تسلیحات هسته‌ای و سیاست خارجی» نتیجه یک کار گروهی بود که از سوی یک دانشگاهی نوشته می‌شد که خود در فرآیند ازدست‌دادن علاقه‌اش به حرفه آکادمیک بود. این کتاب بی تردید در خاص بودن موضوع و برانگیزانندگی نتیجه گیری کتابی غیردانشگاهی بود. استدلال هایش نه فقط مورد علاقه متخصصان بلکه مورد علاقه هر کسی بود که علاقه‌ای فعالانه به زنده ماندن داشت.

با توسعه تسلیحات هسته‌ای در سال ۱۹۴۵، فناوری- نه برای اولین بار یا آخرین بار- از تفکر استراتژیک پیشی گرفته بود. سیاست‌گذاران باید خود را با این وضعیت هماهنگ می‌کردند. چگونه این قدرت جدید مهیب برای انجام جنگ مناسب بود؟ آیا می‌شد هرگز از این تسلیحات استفاده کرد؟ و تحت چه شرایطی؟ تقریبا به شکل پیش فرض (default)، دکترین غالب چنان‌که طی سال‌های آیزنهاور توسعه یافت- «نابودی حتمی متقابل» (MAD) - بیان می‌کرد که یک جنگ محلی یا محدود که از سوی شوروی آغاز شود با یک واکنش هسته‌ای همه جانبه روبه‌رو خواهد شد. این تفکر نشان داد که روس‌ها با علم به این مساله، از انجام هرگونه رفتار پرخاشگرانه بازداشته شدند.