در ادامه این مطلب آمده است: توقف تقلب در امتحانات برایم کار ساده‌ای بود زیرا همواره امتحانات کلاسم را به صورت «اوپن بوک» برگزار می کردم. اگر دانشجو ‌به کتاب و جزوه اش دسترسی داشته باشد، تنها راه تقلب این است که به کپی برداری از برگه بغل دستی خود بپردازد. این مشکل ‌را نیز با تدارک چهار برگه متفاوت امتحانی حل کردم تا دانشجویانی که کنار هم نشسته‌اند، به پرسش‌های متفاوتی پاسخ دهند. این ‌کار کمی به زحمت من می افزود اما مشکل تقلب را حل می‌کرد. ‌

به این ترتیب تنها مشکل دوم باقی مانده بود یعنی چانه زنی برای نمره بالاتر. راهکارم برای این مشکل نیز ارائه یک سخنرانی ‌دقیق پیش از هر آزمون بود. در این سخنرانی به توضیح درباره فرهنگ آموزش در آمریکا می‌پرداختم که خودم به آن تعلق داشتم ‌و اینکه هر کلاسی هم که در خارج یا داخل آمریکا برپا کنم، این وضعیت بر آن حاکم خواهد بود. همچنین با صراحت، تفکر رابطه بازی را رد می‌کردم. طبق این تفکر، نمره‌ای که دانشجو می‌گرفت، بستگی به نوع رابطه‌ای داشت ‌که میان استاد و دانشجو برقرار بود و هرچه بر این رابطه اثر می‌گذاشت، نمره دانشجو را نیز تحت تأثیر قرار می‌داد. پس از ‌چندین مرتبه ارائه این سخنان، تصور کردم پیشرفتی حاصل آمده است و این خبر مسرت‌بخش را به همسرم نیز رساندم. اما موعد ‌برگزاری مهمترین آزمون یعنی امتحان نهایی نزدیک شده بود.‌

چند روز مانده به امتحان، نامه‌ای از یکی از دانشجویانم دریافت کردم، که من را غافلگیر کرد. محتوای نامه این بود که این ‌دانشجو برای موفقیت در ورود به مقطع بالاتر در دانشگاهی آمریکایی، دست‌کم به «نمره بی» در کلاس من نیاز داشت. تمام خانواده ‌اش چشمشان به من بود و من را مسئول موفقیت یا ناکامی او می‌دانستند. ‌

هرچند شوکه بودم اما تسلیم نشدم و تصمیم گرفتم با روش خودم این مشکل را حل کنم. آزمون را برگزار کردم، نمرات را دادم، ‌نتایج نهایی تک‌تک دانشجویان را نیز تعیین کردم و یک جلسه پایانی تشکیل دادم تا در آن، نتایج امتحانات و بحث درباره نمرات ‌را مطرح کنم. قصدم این بود تا این جلسه را با ارائه توضیحاتی به منظور تاکید بر روشم در ارزیابی نمرات آغاز کنم. ‌

اما برنامه ای که ریخته بودم، هرگز اجرایی نشد. همین که وارد کلاس شدم با دسته گلی روی میزم مواجه شدم که روی کارتی که ‌کنارش قرار داشت نوشته شده بود «بدرود استاد محبوب ما». پیش از آنکه فرصت گفتن چیزی را داشته باشم، یکی از دخترها ‌برخاست و شروع به صحبت در مورد تمام درس‌هایی که در کلاس من آموخته بودند کرد و اینکه چقدر علاقه دارند باز هم در ‌کلاس‌های من حضور داشته باشند. سپس هدیه‌ای به من داد. وقتی دختر روی صندلی خود نشست، پسری جلو آمد و با تکرار همان ‌حرف‌ها، هدیه دیگری به من داد. آنها اظهار کردند که این هدایا از طرف کل کلاس بودند. ‌

تنها چیزی که میشد بگویم «متشکرم» بود. به اتاقم برگشتم و تمام دانشجویانی که نمره‌ای ضعیف گرفته بودند، در جلوی اتاق ‌صف کشیدند تا برایم توضیح دهند پاسخ‌هایی که نوشته بودند، لیاقت دریافت نمره‌ای بالاتر را دارد. من به حرف تمام آنها گوش ‌کردم، مجاب شدم و با افزایش نمره تک‌تک دانشجویان موافقت کردم. وقتی به منزل برگشتم، همسرم پرسید که اوضاع چطور پیش ‌رفت و من پاسخ دادم که در آخر آنها من را شکست دادند. ‌

اما اکنون چه چیزی باعث شده که از تجربه سالهای پیشم با ایرانیان بنویسم؟ هم اکنون در حال برنامه‌ریزی برای راه‌اندازی یک ‌کسب‌وکار جدیدم که مستلزم مذاکره با چندین شرکت در صنایع مختلف است که هر یک از این صنایع، ویژگی منحصر به خود را ‌دارند. این داستان را نوشتم تا به خودم یادآوری کنم که مبادا قدرت این عوامل را که برای من بیگانه اند اما برای آنها ‌آشنا هستند، دست‌کم بگیرم. ‌

 

بخش سایت‌خوان، صرفا بازتاب‌دهنده اخبار رسانه‌های رسمی کشور است.