خاطرات بامزه چند دانش آموز قدیمی از معلمها
وقتی کلاس دوم دبستان بودم در حیاط مدرسه با کلاس پنجمیها هندبال بازی میکردم. معلم ورزشمان دید که هندبال من خوب است و به سمتم آمد سپس گفت: «میخوام اسم تو رو هم برای مسابقات بین مدارس بنویسم.» بعدش به من گفت: «خب، اسم کوچکت چیه؟» من هنگ کرده بودم و در عین حال هم به شدت خوشحال بودم که قرار است در تیم منتخب مدرسه باشم بنابراین گفتم: «ببخشید ولی اسم کوچیک ندارم و از همون بچگی اسمم نرگس بوده، معذرت که اسم کوچیک ندارم.» هیچوقت نگاه تند و عصبانی معلممان در آن لحظه که حالا میدانم احساس کرده او را دست انداختهام، یادم نمیرود. من آن زمان واقعا فکر میکردم منظور از اسم کوچک این است که مثلا بچه بودی، اسمت یک چیزی بوده و بعد که بزرگ شوی، اسمت را عوض میکنند و یک اسم دیگر میگذارند! تصوری که باعث نشد معلممان اسم من را به تیم منتخب اضافه کند و گفت: «برگرد تو حیاط تا یاد بگیری چطور با بزرگتر صحبت کنی!»
روزی که معلممان درس مادر دوستی به من داد
روز اول دبیرستان به شدت احساس میکردم، بزرگ شدهام حتی قرار بود مسیر خانه به مدرسه را هم دیگر خودم به تنهایی بروم. به نظرم زنگ اول یا دوم بود که سر کلاس نشسته بودیم و معلممان صحبت از روال تدریس اش در دبیرستان میکرد و اینکه دبیرستان با راهنمایی بسیار فرق دارد و دیگر شما بچه نیستید و ... که ناگهان یکی در زد و در باز شد. در کمال ناباوری مادرم سرش را از لای در داخل آورد، اسمم را صدا زد و گفت: «بیا، صبحانه خوب نخوردی، برات ساقه طلایی خریدم که زنگ تفریح بخوری، جون بگیری!» آن لحظه دلم میخواست زمین دهان باز کند و من را بخورد که جلوی همکلاسی هایم خجالت نکشم اما معلممان با روی خوش گفت: «برو بیرون و دست مادرت را ببوس که این قدر حواساش به تو هست. خوش به حالت که چنین مادری داری».
معلممان گفت پنکه را باز کن و پنجره را خاموش!
دو ساعت پشت سر هم کلاس جغرافی داشتیم، یکی کلاس اصلی خودمان بود و دیگری کلاس جبرانی هفته پیش که تعطیل شده بود. آخرین دقایق کلاس بود و همه خسته بودیم و معلممان هم تقریبا تمام چهار ساعت در حال حرف زدن بود. آخرهای ساعت به یکی از دانشآموزان که ردیف کنار پنجره نشسته بود، گفت: «لطفا پنکه رو باز کن، پنجره رو خاموشش کن.» بعد کل بچهها چند ثانیه داشتیم آنالیز میکردیم که معلم چی گفت و بعد از اینکه فهمیدیم قضیه از چه قرار است، دیگر نتوانستیم خودمان را کنترل کنیم و تا لحظهای که زنگ به صدا در آمد، همه با هم میخندیدیم و معلممان هم نتوانست جلوی خنده خودش را بگیرد و کلاس از دستش در رفت!
معلمی که فامیلش را نصف کرد تا دانش آموزان اذیت نشوند!
در دبیرستان یک معلم داشتیم به نام آقای «میرزاجانی». یک روز که با او درس داشتیم، قبل از اینکه سر کلاس بیاید، بچهها خیلی سر و صدا میکردند. یکی از بچهها جلوی در ایستاده بود تا کشیک بدهد و اگر معلم آمد، به ما خبر بدهد. ناگهان یکی از همکلاسیهایم که جلوی در کلاس ایستاده بود از انتهای سالن استاد را دید و داد زد: «بچهها ساکت، میرزا اومد.». صداش خیلی بلند بود و همه گفتن که اگر معلم شنیده باشد که به او گفتیم میرزا، اذیتمان خواهد کرد! بالاخره معلممان وارد کلاس شد و به محض ورود گفت: «بچهها نصف کلاس سمت راست بایستید و نصف دیگر سمت چپ.» ما با تعجب در حال پچ پچ کردن بودیم که چرا قرار است دو گروه بشویم که معلممان گفت: «از این بعد این طرف کلاس به من بگن میرزا و اون طرف دیگر، بگن جانی! نمی خوام به مغزهای آکبندتون خیلی فشار بیاید!».
معلمی که بین تعجب و خنده هنگ کرد!
ابتدایی بودیم اما دقیق خاطرم نیست کلاس چندم. درس علوم آن روز درباره خواص میوهها بود و معلم در حال توضیح این مطلب بود که برای درمان بعضی از بیماریها، می توان از میوهها استفاده کرد. همه کلاس با تعجب و دقت در حال گوش دادن بودند که معلممان بحث را با یک سوال دنبال کرد و از دوست بغل دستی من پرسید: «می توانی چند مورد از میوههایی که برای درمان سرطان مفیده رو نام ببری؟» که ناگهان دوستم گفت: «بله میوههای زرد رنگ مثل سیب سرخ!» قبل از این که کلاس تقریبا از صدای خنده منفجر بشود، معلم مان چند ثانیه بین تعجب و خنده هنگ کرده بود و قیافه اش در اون لحظه تا مدت ها در ذهن بچه ها مانده بود.
معلمی که دلیل خُل شدن دانشآموزش را نفهمید!
سوم راهنمایی بودیم و آن زمان همه شاگردان کلاس به شدت فوتبالی بودند. بیشتر بچه ها دایم در حال کل کل فوتبالی بودند و یادم است یک روز که ما در مدرسه بودیم، بازی ایران و عراق در انتخابی جام جهانی در حال برگزاری بود ولی متاسفانه بازی دقیقا در زمانی بود که ما کلاس داشتیم. از چند روز قبل، همه زنگهای تفریح بحث همین مسابقه بود تا این که روز مسابقه یکی از دوستانم یک رادیوی جیبی با خود به کلاس آورد و رادیو را داخل جیب شلوارش گذاشت تا با هدفون بتواند از زیر مقنعه به گزارش بازی گوش دهد و به طور نامحسوس به دیگران هم خبرهای مهم را اعلام کند. هیچ وقت یادم نمیرود که معلم ریاضی در حال صحبت با همان دوستم بود که همان لحظه ایران گل زد! دوستم کلا آچمز شد، از یک طرف زبانش بند آمده بود و از طرف دیگر نه میتوانست خوشحالی کند و نه حرف معلم را میفهمید که معلم هم گفت: «تو امروز خُل شدی! مغزت از مدار خارج شده، بشین سرجات!»
شام خاطره انگیز روز معلم!
سال پنجم دبستان بودم که روز معلم اصرار داشتم برای خانم معلممان روسری یا شال بخریم، چون خودم خیلی دوست داشتم. شب، پدر و مادرم را مجبور کردم که برویم بازار، ولی هر جنسی که میدیدیم گران بود. تا این که مادرم گفت: «شال گرونه، با پولش میتونیم بیرون شام بخوریم!» و پدرم هم تایید کرد. شام آن شب را هیچوقت فراموش نمیکنم، مخصوصا وقتی که فردا از روی سادگی موضوع را برای معلمم تعریف کردم و او هم به همکارانش گفت و تا یک هفته در مدرسه هرکس من را میدید، از خنده سرخ میشد!
بخش سایتخوان، صرفا بازتابدهنده اخبار رسانههای رسمی کشور است.
ارسال نظر