روایت سردار حجازی از شکنجههای ساواک و توطئه خطرناک منافقین
به نقل از پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی سردار حجازی در سال ۱۳۳۵ در اصفهان متولد شد.تحصیلات ابتدایی را در اصفهان آغاز کرد و در سال ۱۳۵۴ از دبیرستان ابنسینا فارغالتحصیل شد.
پس از قبولی در رشته مکانیک انستیتو تکنولوژی اصفهان به دلیل فعالیتهای سیاسی و دستگیری توسط ساواک در آذر ماه ۱۳۵۴ از دانشکده اخراج شد.
در سال ۱۳۵۵ به منظور تعمیق معارف دینی و ساماندهی اندیشه مبارزاتی رهسپار قم شد و به عنوان طلبه در مدرسه حقانی پذیرفته شد. تا پیروزی انقلاب همزمان با اقدامات مبارزاتی دروس دینی را در قم گذراند و در سال ۱۳۵۷ با تشویق شهید بهشتی در کنکور سراسری شرکت کرد و در رشته اقتصاد دانشگاه اصفهان پذیرفته شد.
سردار حجازی در دوران دفاع مقدس در مسئولیتهای مختلفی در ردههای فرماندهی سپاه خدمت کرد و طی چهل سال مجاهدت کارنامه درخشانی از خود برجای گذاشت. وی پس از شهادت سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی و با موافقت رهبر معظم انقلاب اسلامی به سمت جانشینی نیروی قدس سپاه منصوب شد.
سید محمد حسینزاده حجازی در دوران حیات، خاطرات خود از مبارزات انقلابی علیه رژیم پهلوی، پیروزی انقلاب، جریانهای سیاسی مذهبی اصفهان و همچنین بخشی از یادماندههای خود از دوران دفاع مقدس را در گنجینه تاریخ شفاهی مرکز اسناد انقلاب اسلامی به ثبت و ضبط رسانده است. پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی ضمن تسلیت به مناسبت شهادت آن سردار پرافتخار بخشی از خاطرات و یادماندههای او را برای نخستینبار منتشر میکند.
[شکنجههای ساواک و توطئه خطرناک منافقین به روایت سردار حجازی]
سردار حجازی که سابقه مبارزه با رژیم پهلوی را نیز در کارنامه داشت، خاطره یکی از بازجوییها توسط ساواک را اینطور نقل میکند: ما را بردند در اتاق بازجویی و گفتند بگو. گفتیم چی بگوییم؟ چیزی نمیدانیم. کمی کتک زدند. دستبند قپانی میزدند. روی یک پا باید میایستادی. با شلاق میزدند. شخصی بود به نام قبادی که بازجو و شکنجهگر بود. در اصفهان معمولاً دوتا سربازجو بودند. یکی نادری یکی هم همین قبادی که از تهران آمده بود و به قول معروف متخصصتر بود و حرفهایتر عمل میکرد. نادری خشنتر و خیلی بیمنطقتر بود. حرفهای نبود، قدیمی و باتجربه بود ولی این حرفهای بود. یک کسی هم کنار دستشان بود به نام ادیب که میگفتند روانشناس است. او کتک نمیزد. میگفت: نزن! اجازه بده حرف میزند. بعد میگفت بچه جان چرا خودت را اذیت میکنی؟ تو که آخرش باید حرف بزنی. زودتر بگویی بهتر است. خودت را اذیت نکن. تلقین میکرد. تضعیف روحیه میکرد.وقتی ما چیزی نگفتیم گفت خب حالا بهت میگویم. اشارهای کرد که او را بیاورید. بعد دیدیم که صدای خش خشی از راهرو میآید. یکهو دیدیم اخوی آمد. اینقدر او را زده بودند که پایش به اندازه یک بالش ورم کرده و خونآلود شده بود. در ۲۴ ساعت اینطور شده بود. نمیگذاشتند ما همدیگر را نگاه کنیم که مثلاً چیزی رد و بدل نشود. او را میزد و میگفت به این بگو حرف بزند. من را میزد میگفت حرف بزن. هردویمان را از دو طرف شلاق میزد. شلاقهای آنها هم کابلهای برقی بود که وسطش سیم مسی داشت و دورش لاستیک قطوری بود. سر مسیاش اگر به هر جایی از بدن اصابت میکرد زخمی میکرد. گاهی این کابل را توی سر میزد. خیلی دردناک بود. یکی ـ دو بار بر سر من زد. ولی توی سر اخوی خیلی زدند. اخوی خدا رحمتش کند گفت او هیچ کاره است، او را نزنید، همهاش برای من است.
سردار حجازی با اشاره به تحرکات منافقین در آستانه پیروزی انقلاب میگوید: ما احساس کردیم در اصفهان حرکتهای خطرناکی در حال شکلگیری است. مثلاً برادری در ژاندارمری بود به نام سروان عمومی؛ ایشان نیروی انقلابی و متدینی بود و با نیروهای انقلابی ارتباط داشت، یعنی با دوستان و با حاج آقای پرورش و اینها رفت و آمد داشت و میآمد گزارشات میداد. بعد یک مرتبه ما متوجه شدیم که منافقین رفتند با ایشان هماهنگ کردند که انبار سلاح مورچهخورت که برای ژاندارمری بود را تحویل اینها بدهد. سلاح قابل توجهی هم آنجا بود که یکی از زاغهها و انبارهای مهمات عمده ژاندارمری بود. خلاصه ما متوجه شدیم که اینها یک چنین قول و قراری گذاشتند. خدمت آقای پرورش رفتیم و ماجرا را گفتیم و ایشان هم بلافاصله وارد عمل شدند. همین آقای عمومی را خواستند و گفتند که این کار نباید بشود و جلوی اینها گرفته شد.
از این نوع حرکتها خیلی بود یا اینکه مثلاً میخواستند بروند به مرکز توپخانه اصفهان حمله کنند. با آقای طاهری صحبت شد که مثلاً دستور بدهید یا بیانیه صادر کنید که حمله به پادگانها ممنوع است و نباید اتفاق بیفتد. بنابراین تقریباً در شهر اصفهان به هیچ کلانتری و پادگانی حمله نشد، هیچ جایی سلاحش سرقت نشد و در واقع همه اینها سالم ماند.
بخش سایتخوان، صرفا بازتابدهنده اخبار رسانههای رسمی کشور است.