آن فال نیت من بود، قیصر باور نمیکرد
امروز سالمرگ قیصر امینپور است
همسرش زیبا اشراقی در خاطرهای نقل کرده: «ساعتها در خیابانها راهمیرفتیم و حرف میزدیم. یک روز ممکن بود ۶ ساعت راه برویم و حرف بزنیم. اولین هدیهای که قیصر به من داد در یکی از همین خیابانگردیها بود. یک حافظ چهاررنگ خوشخط با طرحهای مینیاتوری. همان روز یک فال گرفتیم. یادم نیست کجا نشسته بودیم. من فال را باز کردم. غزل بینظیری آمد. همای اوج سعادت به دام ما افتد/ اگر تو را گذری بر مقام ما افتد. از نیتم پرسید. میخواست ببیند حافظ از دل من پیامی برایش آورده است؟ نیازی نبود من از نیت او هنگام بازکردن حافظ سوال کنم. حافظ سوال من را شنیده و پاسخم را داده بود. با این همه سر اینکه فالنیت کداممان بود سربهسر هم گذاشتیم. اصلا همان لحظه اول گم کردیم کداممان قرار بود نیت کند. هنوز هم یادم نمیآید. هرچند سالهای زیادی در سایه مرگ زندگی کردیم، اما به هر حال همای اوج سعادت نیت من بود حتی اگر قیصر در آن زمان باورش نشد.»
مصطفی رحماندوست شاعر گفته: روزی قیصر در اتاق مرا کوبید و گفت: «با کریمان کارها دشوار نیست؛۱۵۰ هزار تومان پول نقد میخواهم قرض بدهی، همراه داری؟» بنده هم به سرعت پول را به وی دادم و قیصر از اتاق من خارج شد. من هم کنجکاو شدم و پشتسر قیصر حرکت کردم چراکه در مدت آشنایی نشده بود که قیصر از من طلب پولی داشته باشد؛ در مسیر راهرو دیدم قیصر این میزان پول را به شاعری داد؛ روز آینده به بیوک ملکی گفتم این اتفاق رخ داده، او گفت این فرد هر ماه به اینجا آمده و مقداری پول از قیصر گرفته و میرود، این شاعر وضع مالی مناسبی نداشت و قیصر میدانست که این شاعر محتاج این پول است، بهواسطه قرض هم که شده این پول را تهیه میکرد و به او میداد.»
یدالله گودرزی شاعر نیز درباره مرگ قیصر نوشته است: «اوایل صبح، ناگاه پیامکی از دوستم دکتر اسماعیل امینی رسید، دقیقا با این کلمات: «بیچاره شدیم، قیصر هم رفت»، تنم تیر کشید، انگار پتکی گران بهسرم خورد، بلافاصله تماس گرفتم، دیدم اسماعیل گریهکنان خبر را تایید کرد و گفت در بیمارستان دی، نزدیک توانیر است، به دو، سه تن از دوستان زنگ زدم و راهی بیمارستان دی شدم. چند نفر از شاعران گرد آمده بودند، گریان و ویران، هرکسی در گوشهای ضجه میزد. خانم اشراقی، همسر گرامی قیصر، ساعد و امینی و... اختیار گریه از دست رفته بود، گریهکنان بهیکی از مسوولان خبر رادیو زنگ زدم و ساعت ۶صبح بیدارش کردم و خبر فاجعه درگذشت قیصر را گفتم. چند شعرش را هم که در ذهن داشتم نقل کردم تا بنویسد و در اخبار رادیو اعلام کند. کمی بعد شفیعیکدکنی رسید؛ در حالی که دست بر سر میکوبید و صدای گریههایش همه را منقلبتر کرده بود. در همان زمان دوستم از رادیو خبر زنگ زد و حیرتزده گفت این بنده خدا کی بود؟ پرسیدم چرا؟ گفت تا در تحریریه خبر رادیو، این خبر را گفتم همه بیاستثنا گریه و زاری کردند.»